16 مرداد 1401 10 محرم 1444 - 59 : 02
کد خبر : ۱۷۶۹۱
تاریخ انتشار : ۲۶ آذر ۱۳۹۲ - ۰۲:۴۵
می خواست اولین بار که گنبد و بارگاهش را ببیند استدعا کند. از آقا نشانی بخواد.
عقیق: می خواست اولین بار که گنبد و بارگاهش را ببیند استدعا کند.
از آقا نشانی بخواد.
توی کاروان پیاده زائران حضرت رضا(ع) از همه بیقرارتر بود
برا همین پرچم را گرفت تا خودش راهنما و جلودار باشه.
مثل کبوتری بی تاب بود.
مرد قدم هایش را تند کرد
مرد: «مش صفدر پرچم را بده دست من تو با بچه ها آهسته تر بیا».
مش صفر نشنیده گرفت و گفت: « اون بالا را نگاه کن».
مرد سرش را بالا گرفت: «خوب».
مش صفدر پرنده را نشان داد: « می پایمش از روستا با ما همراهه».
مرد به بغل دستی اش نگاه معنی داری کرد.
بغل دستی دلخور: «حیاکن مرد پدر مفقود الاثره».
مش صفدر نگاهش را به جاده گرفت به تپه نزدیک شده بودند
تپه سلام
یاد کودکی های گل محمد اوفتاد
یاد سفرهای قدیم
اینجا به تپه سلام که می رسیدند راننده چاوشی میخواند و گنبد نما می گرفت
به سربالایی رسید پرنده بالاتر پرواز می کرد
مش صفر با خودش گفت: اگه چشمام یاری کنند
دوباره زمزمه کرد: هرجا چشمم یاری کنه.
گنبد بارگهشو ببینم از آقا درخواست می کنم
نشانی.
مش صفدرکورسوی نگاهش را چرخاند.
قطره اشکی...
مش صفدر دوباره راه افتاد.
پرچم در باد.
مش صفدر به آسمان نگاه کرد پرنده.
مرد قدم هایش را قرص کرد.
مرد: مش صفدر شما... .
مش صفدر با اخم نگاهش کرد.
مرد پایش را شل کرد.
چراغ های شهر تازه روشن شده بودند.
مش صفدر به خیابان اصلی چرخید.
نور طلایی گنبد و بارگاه حضرت رضا(ع) منظره خاصی به شهر بخشیده بود.
مش صفدر زانو زد و سلام داد« السلام علیک یا علی بن موسی الرضا(ع).
مش صفدر زیر لب زمزمه کرد.
مش صفدر به زمین افتاد.
مرد پوزخندی زد.
مرد به بغل دستیش نگفتم.
بغل دستی چشم غره‌ای رفت.
مرد حرف اش را خورد و غری زد: «پیرمرد مالیخولیایی» فقط خودش شنید.
مش صفدر توی بیمارستان چشم وا کرد.
هم اتاقی بیمارستان با تبسم: « هی پیرمرد شنیدم آب و روغن قاطی کردی».
مش صفدر: با تبسمی کوتاه: « دیگه طاقت نیاوردم».
مش صفدر:« قربونش برم گنبد و بارگهشو که دیدم از خود بی خود شدم».
مردی با ویلچر از در وارد شد.
رو به هم اتاقی مش صفدر: « آقا جون داروهات را گرفتم».
مرد هم‌تختی به سمت مش صفدر: «پسرم حاج رسول، جانباز دفاع مقدسه».
مرد: به سمت حاج رسول ادای احترام کرد: گل محمد منهم توفیق همرزمی شما را داشت
جانباز توی ویلیچر نیم خیز شد گفتین : «گل محمد».
مش صفدر: « آری پسرم گل محمد یاری»
جانباز اشک توی چششمش دوید
مش صفدر از پنجره دارالشفا به گنبد و بارگاه نگاه کرد
دسته‌ای از کبوترا در حال پرواز بودند
با صدای جانباز به خود آمد
آقا اینو ببینین براتون آشناست
مش صفدر انگشتر فیروزه را توی دست به سمت چشماش برد: آره خود، خودشه
انگشتر گل‌محمد.
مش صفدر بی حال به زمین خورد
پرستارها رسیدند
جانباز گوشه پنجره را وا کرد
کبوتری به هوا برخاست
انگشتر فیروزه روی ملافه سفید ....


منبع:قدس
211008

گزارش خطا

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
نظر: