به مناسبت ولادت با سعادت آن امام همام قطره ای از دریای فضایل و کرامات ایشان را ذکر می کنیم:
خدا، حافظ اموال ما
شیخ ابو على حسن بن محمد بن حسن (فرزند شیخ) طوسى در كتاب امالى از محمد بن احمد منصورى از عموى پدرش نقل مى كند كه گفت : روزى نزد متوكل رفتم، مشغول شرب خمر بود. مرا هم دعوت به خوردن كرد. گفتم : من هرگز نخورده ام. گفت: تو با على بن محمد (نعوذ بالله) مى خورى . گفتم : تو نمى دانى كه در دست تو كیست ؟ این سخنان تنها به تو ضرر مى رساند و براى او زیانى ندارد.
جسارت او را به حضرت هادى(ع) عرض نكردم. تا روزى فتح بن خاقان (وزیر متوكل) به من گفت: به متوكل گفته اند: مالى از قم براى حضرت هادى(ع) مى آید و دستور داده كه من در كمین آن باشم و خبرش را به او برسانم . تو بگو از كدام راه مى آیند تا من در آن راه نروم .
خدمت حضرت هادى(ع) رفتم (كه جریان را به عرض حضرت برسانم) نزد حضرت كسى بود و من به جهت ملاحظه خواستم در حضور او حرفى نزنم . حضرت تبسم كرد و فرمود: اى ابو موسى ! خیر است ، چرا آن پیغام اول را نیاوردى؟ (یعنى آن حرفى كه اول متوكل راجع به من گفت و غرضش این بود كه به گوش من برسد، چرا نگفتى؟) گفتم : سرور من ! به ملاحظه تعظیم و اجلال شما چیزى نگفتم .
فرمود: مال امشب وارد مى شود و ایشان به آن دست نمى یابند. تو امشب اینجا بمان . شب را در منزل حضرت ماندم . نیمه شب براى نماز شب برخاست و نماز خواند و در ركوع سلام داد و نماز را قطع كرد و فرمود: آن مردى كه منتظرش بودیم با مال آمده و خادم از ورودش جلوگیرى مى كند، برو مال را تحویل بگیر.
بیرون رفتم و مردى را دیدم كه انبانى دارد و مال در آن جاست . آن را گرفتم و خدمت حضرت بردم . فرمود: به او بگو: آن جبه اى را كه آن زن قمى داد و گفت: این ذخیره جده من است، بده . رفتم و به مرد گفتم و جبه را گرفتم . وقتى كه جبه را نزد حضرت بردم، فرمود: برو و به او بگو، آن جبه اى را كه با این عوض كردى بده . رفتم و به مرد گفتم . گفت : آرى آن را خواهرم پسندید و با این عوض كرد. مى روم و آن را مى آورم . فرمود: بگو خدا اموال ما را حفظ مى كند، جبه را از شانه ات در آور. چون پیغام را رساندم و جبه را از شانه اش در آورد، غش كرد. حضرت بیرون آمد و شرح حالش را پرسید: گفت : من راجع به امامت شما شك داشتم و اكنون به امامت شما یقین كردم .
خداوند اینگونه سرزمینها را به قبرستان تبدیل می كند
یحیی بن هرثمه نقل می كند كه متوكل مرا مامور ساخت كه به همراه سیصد تن دیگر به مدینه عزیمت نموده و حضرت امام علی النقی(ع) را با احترام و عظمت خاص به عراق بیاوریم. او می گوید: من پس از انتخاب افرادم، به سوی مدینه رهسپار شدم، و در كاروان من نویسنده ای كه از شیعیان و علاقه مندان اهل بیت(ع) بود و شخص دیگری از دشمنان ائمه علیهم السلام كه مذهب خوارج را داشت ما را همراهی میكردند، آنان در طول راه با هم بحث و مناظره داشتند، و سرانجام در سرزمینی كه به استراحت پرداخته بودیم، آن شخصی كه دشمن اهل بیت(ع) بود، از مرد شیعی پرسید: «مگر صاحب شما علی بن ابیطالب نگفته است كه هیچ سرزمینی نیست مگر اینكه آنجا محل دفن اموات بوده و یا خواهد بود؟ حالا بگو ببینم این مكان پهناور با این وسعتش چگونه قبرستان خواهد شد؟!»
من كه مذهب «حشویه» را داشتم با دیگر همراهان خود به سخنان آنان گوش می دادیم و گاهی می خندیدیم تا با این كیفیت وارد مدینه شده و خدمت حضرت امام هادی(ع) رسیدیم، پس نامه متوكل را به محضرش تقدیم داشته و پیغام او را رسانیدیم، آن حضرت با مضمون نامه مخالفتی نكرده و فرمود: «آماده سفر شوید.»
یحیی میگوید: من دقیقا حركات آن سرور را زیر نظر داشتم و دیدم لباسهای زمستانی و ضخیم برای خود و غلامانش آماده می كند، در حالی كه آن زمان، فصل تابستان و تیرماه (گرمترین ایام سال) بود! من با خود گفتم: «این مرد شخص بی تجربه ای است، و خیال می كند به این نوع لباسها همیشه احتیاج است!» و از طرفی عقاید شیعه را به باد استهزاء میگرفتم و با خود میگفتم: «چقدر آنان ساده هستند كه یك شخص ساده و نعوذ بالله كم فهم را امام خود میدانند!!»
سرانجام امام هادی(ع) آماده حركت شد، پس راه بغداد را پیش گرفتیم و مقداری از راه را پیمودیم تا به آن مكانی رسیدیم كه آن دو مرد شیعی و مخالف با هم مناظره و بحث داشتند، ناگاه هوا به شدت دگرگون شد، و ابرهای متراكم در آسمان پدیدار گشت و بارش شدید شروع گردید، و آن چنان سرما و یخبندان شد كه از شدت آن، هشتاد نفر از همراهانم به هلاكت رسیدند!! در حالی كه امام، یاران خود را با لباسهای گرم و مناسب پوشانیده بود، و كوچكترین خطری متوجه آنان نمی گشت و حضرتش دستور داد با لباسهای اضافی عده ای از یاران مرا نیز تجهیز نموده تا از خطر سرما نجات یابیم. مدتی گذشت بار دیگر هوا گرم شد، آن حضرت خطاب به من فرمودند:
«یا یحیی! انزل من بقی من اصحابك فادفن من مات منهم، فهكذا یملاء الله هذه البریة قبورا ؛ ای یحیی با یاران باقیماندهات پیاده شوید تا این مردگان را دفن كنید، و بدانید كه خداوند همینگونه سرزمینها را به قبرستان تبدیل می كند!!»
یحیی چون این سخن غیبی امام را شنید متوجه بحث همراهان گشت و پای ركاب حضرتش را بوسه زد و به ولایت و امامت آن حضرت ایمان آورده و راه خطا را ترك گفت.
فرمود: بگو خدا اموال ما را حفظ مى كند، جبه را از شانه ات در آور. چون
پیغام را رساندم و جبه را از شانه اش در آورد، غش كرد. حضرت بیرون آمد و
شرح حالش را پرسید: گفت: من راجع به امامت شما شك داشتم و اكنون به امامت
شما یقین كردم
شخصى بود به نام زید بن موسى كه به طور مرتّب ادّعاى خلافت داشت و نزد عمر بن فرج - والى خلیفه عبّاسى - اظهار مى داشت كه ابوالحسن هادى(ع) جوانى بى تجربه است، من عموى پدر او هستم و این مقام شایسته من است. چرا این قدر او را تعظیم و احترام مى كنید و او را بالاى مجلس مى نشانید؟!
عمر بن فرج در یكى از روزها موضوع را براى حضرت هادى(ع) مطرح كرد. امام(ع) فرمود: یك روز این كار را انجام بده ، او را بالاى مجلس بنشان و جاى مرا همان پائین مجلس قرار بده؛ و سعى كن كه همین فردا چنین برنامه اى اجراء شود.
چون فرداى آن روز شد، والى، حضرت را بالاى مجلس قرار داد و موقعى كه حضرت در جاى خود نشست، هنگامى كه زید بن موسى وارد شد، سلام كرد و جلوى امام هادى(ع) با حالت تواضع و خشوع نشست .
و فرداى آن روز كه پنج شنبه بود، اوّل زید بن موسى وارد مجلس شد و او را در بالاى مجلس جاى دادند و سپس امام هادى(ع) وارد شد. وقتی حضرت وارد مجلس گردید و زید، چشمش به آن حضرت افتاد، بى اختیار از جاى خود حركت كرد و ایستاد و بعد از آن ، كنار رفت و امام(ع) را در صدر مجلس ، بر جاى خود نشانید، و خود در كمال فروتنى و تواضع در مقابل عظمت آن حضرت(ع) ، روى زمین نشست.
(معجزات امام هادى(ع)، حبیب الله اكبرپور.)
(كرامات و مقامات عرفانی امام هادی(ع)، علی حسینی قمی.)
(چهل داستان و چهل حدیث از امام هادى(ع)، عبداللّه صالحى.)
منبع:جام
211008