01 آبان 1400 17 (ربیع الاول 1443 - 22 : 15
کد خبر : ۱۳۸۲
تاریخ انتشار : ۱۰ مهر ۱۳۹۱ - ۱۳:۰۰
گفت و گویی جذاب و خواندنی با حاج سعید حدادیان
گاهی پیش می‎آید که مداحانی به واسطه هنر فوق‎العاده‎شان و سوز و اخلاص‎شان و توجهی که حضرات معصومین به آنها داشته‎اند، جلوه بیشتری دارند؛ اما همین‎‎ها هم هر شناختی از ائمه دارند، از پای منبر وعاظ کسب کرده‎اند.
سعید حدادیان شاعر است و ذاکر اهل بیت (علیهم السلام)؛ ذاکر و مداح مشهوری که شهرتش در ذکر آل‎الله بر شاعری و شعرشناسی‎اش سایه افکنده است.
هفته نامه پنجره گفت و گویی با حاج سعید انجام داده است که در ادامه می آید:

نام؟
سعید.

نام خانوادگی؟
حدادیان.

شغل؟
کارمند دانشگاه تهران.

تحصیلات؟
کارشناس‎ارشد علوم قرآن و حدیث. یک دوره آموزش مدیریت هم دیده‎ام. مطالعات دینی هم از نوجوانی داشته‎ام.

شغل پدر؟
بازنشسته   هستند.

اولین شغلی که داشتید؟
شاگرد لحاف‎دوزی. اول دبستان را که تمام کردم، مادربزرگم مرا برد به یک دکان لحاف‎دوزی و مشغولم کرد. چند تجربه بزرگ زندگی‎ام را در همین شغل آموختم.

و آن تجربه‎ها؟

یکی این‎که فهمیدم دزد همیشه از دیوار بالا نمی‎آید. یک روز استادکارم نبود. یکی آمد و گفت: «اوستات گفته اون زنبوری رو بده» و من دادم. تا همین الان که با شما صحبت می‎کنم، زنبوری را نیاورده! یکی این‎که فهمیدم پولی که با تلاش به دست می‎آوری، مزه دیگری دارد. یک شب استاد لحاف‎دوز و شریکش حساب و کتاب کردند اما سه تومن و پنج‎زار هفتگی‎ام را ندادند و گفتند هفته دیگر می‎دهیم و من تا خانه گریه می‎کردم. مادربزرگم گفت خودم پنج تومن تو را می‎دهم. گفتم نه، پول خودم را می‎خواهم.

پس تجربه کار در کودکی و نوجوانی داشته‎اید؟
فراوان. از آب زرشک فروختن تا نیمچه‎وردستی در کار کفاشی در پاساژ ولی و پاساژ سیدوحید در بازار تهران، و البته تجربه‎‎های نمایش و سرود. از پیش از دبستان تئاتر کار می‎کردم. من می‎شدم مش‎رمضون و برادر کوچکم می‎شد مش‎شعبون و دایی‎ام از ما بازی می‎گرفت.

و کار اداری و فرهنگی؟
من دیپلمم را یک سال زودتر گرفتم و بلافاصله مربی تربیتی شدم. گروه سرودی داشتیم که با وجود کمبود امکانات خوش درخشید و گروه تئاترمان هم اول شد و مدتی بعد برای کار به تلویزیون دعوت شدم. پیش از آن درس‎‎های قرآن را منظوم کرده بودم که این بندش را خاطرم هست: آ‎های آ‎های من مدم/ نگاه بکن به قدم/ تنبل بیش از حدم/ هر سال تو پنجم ردم/ با هر صدا بیایم/ کشیده‎اش نمایم! شعر «آی بچه‎‎ها بخندین، زمستون هم بهاره» هم کار گروه ما بود. یکی دو سالی در کنار آموزش و پرورش، در برنامه‎‎های کودک هم کار کردم. آقایان طهماسب و جبلی و خانم معتمدآریا هم همان وقت‎‎ها در گروه کودک تلویزیون کار می‎کردند. حتی یکی دو بار نریشن هم خواندم. در یکی از همین نریشن‎خوانی‎‎های بدون تمرین، یک‎بار از تصویر جلو افتادم. یک ماهی در تصویر بود که من جلو جلو معرفی‎اش کردم. از اتاق فرمان اشاره می‎کردند که نگو. سکوت کردم. تصویر که آمد و ماهی را که نشان دادند، گفتم «ایناهاشم  دیدی؟!»

چرا در تلویزیون نماندید؟
جلساتی هفتگی در تلویزیون برگزار می‎شد درباره ماهیت تلویزیون و رسانه که من کم سن و سال‎ترین عضوش بودم. آن حرف‎‎ها در نظام‎بندی سیستم فکری من خیلی تأثیرگذار بود و خیلی مرا با رسانه آشنا کرد. اما من بیشتر با ذکر اهل بیت خو گرفته بودم و دوران جنگ هم بود. ماندن در آن فضا برایم سخت بود.

اولین دستمزدی که بابت کار هنری گرفتید؟
بابت نگارش متن سریال پرستو که اولین عروسکی انیمیشن بود در سیزده قسمت ده دقیقه‎ای و خانم فریال بهزاد کارگردانی‎اش کرد، هجده هزار و پانصد تومان دستمزد دادند که با همان ازدواج کردم.

و چطور شد که به دانشگاه تهران رسیدید؟
غیر از آموزش و پرورش و فعالیت‎‎های هنری، مدتی مدیر آموزش شرکت سقزسازی ایران بودم و مدتی هم مدیر آموزش شرکت داروسازی لقمان و مدتی هم در سازمان فنی و حرفه‎ای مسئول آموزش قرآن. از سال 76 هم در دانشگاه تهران شاغل شدم. تا سال 79 مسئول قرآن بودم و از آن تاریخ تا الان مسئول دفتر ادبیات.

دورترین تصویری که از کودکی در ذهن دارید؟
تصویری است از تعزیه. دو عزیز که از هم جدا شده بودند، در یک تعزیه همدیگر را ملاقات کردند. به‎خاطرات کودکی‎ام در شعر «باز دلتنگ زنگ مدرسه‎ام» اشاره‎‎هایی کرده‎ام.

بزرگترین اشتباه جوانی؟
شهید نشدن.

مهم‎ترین تفاوت‎تان با ده سال پیش؟

خیلی پخته شده‎ام.

اولین بیتی که گفتید؟
پدر و مادرم از خانه بیرون رفته بودند و مرا نبرده بودند. ناراحت شدم و چندتا «چرا» ردیف کردم و گفتم: «این چرا‎ها را جوابی نیست.» این را که گفتم در کوچه می‎دویدم و احساس می‎کردم کوه جابه‎جا کرده‎ام!

و آخرین بیتی که گفتید؟
تسبیح از دست آسمان افتاد/ باران چکید و خوشه گندم شد.

اولین‎بار که روی صندلی روضه‎خوانی نشستید؟
سه چهار ساله بودم. حاج‎آقا مرتضای روضه‎خوان که از روی صندلی بلند شد، جایش نشستم و دو سه تا روضه و حکایت را که شنیده بودم، قاطی کردم و با لحن روضه خواندم! و البته مادربزرگم دعوایم کرد.

اولین‎بار که به‎عنوان مداح در مجلسی روضه خواندید؟
خدا بیامرز برادرم یک شب احیاء در مسجد سیدالشهداء سر نازی‎آباد گیر داد به آقای قنبری که داداش من باید بخواند. یک کم گردن‎کلفتی هم کرد! دو سه بیتی خواندم و مجلس ‎گر گرفت. البته صدای کودکانه هم در ایجاد این فضا بی‎تأثیر نبود. خجالت می‎کشیدم به پدرم بگویم می‎خوانم. ده یازده سالم بود که شب جمعه‎ای در هیأت جوانان شرق نازی‎آباد، که حاج مجید فرسادی در آن می‎خواند، روضه حضرت رقیه خواندم. اولین‎بار که پدرم خواندنم را شنید، با خوشحالی گفت: «پسرجان، تو که می‎خواهی بخوانی به خودم بگو تا شعر تو بدهم.» و برایم خواند: «سری به نیزه بلند است در برابر زینب/ خدا کند که نباشد سر برادر زینب.»

اولین‎بار که هیأت‎دار شدید؟

ما سه برادر بودیم که برادر وسطی زود از دنیا رفت. برادر کوچک‎مان از پدرم یاد گرفته بود و طبل زیر می‎زد. برادر دوم هم یک‎کم قلدرمآب بود و کار‎ها را راست و ریس می‎کرد. من هم که می‎خواندم. یک‎بار همین‎طور که داشتم می‎خواندم، دیدم دسته‎ای درست شد و راه افتاد! از سر نازی‎آباد رفتیم داخل کوچه پس‎کوچه‎ها. درِ خانه‎ای باز شد و داخل شدیم و در را بستند. زن‎‎ها می‎گفتند تا حاجت نگیریم در‎ها را باز می‎کنیم! ما از ترس پدر و مادر گریه می‎کردیم و آن‎ها از گریه ما!

کوتاه درباره دشتی؟
دشتی را کوتاه نمی‎شود گفت. هزارتا واژه هم برایش کم است. در جبهه هر وقت حال خوشی بود، دشتی می‎خواندیم؛ در اوقات مناجات، دشتی می‎خواندیم؛ الان هم در اوج روضه، دشتی می‎خوانیم: غم عشقت بیابون‎پرورم کرد... امام که از دنیا رفت، باز هم «نمی‎دونم دلم دیوونه کیست» بود که گرفت. شلمچه و دوکوهه و فکه و شب عاشورا و شام غریبان، همه دشتی‎اند. البته الان صدای من یاری نمی‎کند که خیلی دشتی بخوانم. من به اندازه ده‎تا مداح خوانده‎ام و حالا صدایم فرسوده‎ شده. بنایم این بوده که همه تشییع جنازه‎‎های شهدا را بروم و بخوانم. آن اوایل که هنوز صدا و سیما خبر نشده بود و میکرفونی نبود، با بلندگوی ماشین حاج‎بخشی می‎خواندم.

کوتاه درباره  میکروفن؟
هیچ‎وقت دنبالش نبوده‎ام. به خودم باشد، دوربین‎‎های تلویزیون‎ را هم راه نمی‎دهم به مجلس.

درباره امام خمینی؟
بابا‎مان بود. واقعا نمی‎دانم به کسانی که امام را ندیده‎اند، از ‎شأن آسمانی امام چطور بگویم.

حاج منصور ارضی؟
پیر عشق.

حاج‎محمد طاهری؟
قلب من است که روی زمین راه می‎رود.

مرتضی امیری  اسفندقه؟
مظهر تواضع. معلم مهربان شاعری.

قیصر امین‎پور؟
محبوب. محبوب همه اهل ذوق و شعر و عاطفه.

حبیب‎الله  چایچیان؟
پیر دلسوخته آل‎الله.

محمدحسن حدادیان؟
مغز بادام.

علیرضا  قزوه؟
همه‎کاره  شعر.

مرحوم آیت‎الله حق‎شناس؟
آبشاری که نمی‎شد جلوی بارش فیضش را گرفت.

محمود فرشچیان؟
ذوالجناح وقتی به خیمه‎‎ها رسید، سفیدی بدنش از خون سرخ بوده. در یک حمله فقط چهارهزار تیرانداز تیر انداخته‎اند که اگر صدتایش هم اصابت کرده باشد، تصویر چیز دیگری می‎شود. از استاد فرشچیان باید ممنون بود که تصویر عصر عاشورا را مستور اجرا کرده است.

از کدام شاعر بیشتر شعر حفظید؟
از آقایان حسان، مؤید، انسانی، سازگار و... البته حافظ، که همه در حافظه داریم.

بهترین نمونه عشق در ادبیات فارسی؟
سعدی اگر عاشقی کنی و جوانی/ عشق محمد بس است و آل محمد.

بهترین نمونه تشیع در شعر فارسی؟
شعر بعد از انقلاب. ما در دوره انقلاب و جنگ با ترافیک بالای قهرمان مواجهیم و تشیع یکی از بی‎نظیرترین صحنه‎‎های حیثیتی خودش را به منصه ظهور رسانده. از حسین فهمیده بگیر تا مصطفی چمران و البته امام خمینی، که این قهرمانان هرچه داشتند از او داشتند.

آیا شعر آیینی همان شعر مدح و مرثیه است؟
خیر. مفصل‎تر از این حرف‎هاست. جناب استاد مجاهدی و جناب دکتر سنگری در این‎باب سخنانی گفته‎اند و عناوین مختلف شعر آیینی را برشمرده‎اند.

با این گزاره موافقید که «مداحان جای واعظان را گرفته‎اند»؟
این سؤال دیگر از مد افتاده و دیگر حتی کلیشه هم نیست. توضیحش مفصل است؛ اما ما همیشه زیر سایه علما و وعاظیم. گاهی پیش می‎آید که مداحانی به واسطه هنر فوق‎العاده‎شان و سوز و اخلاص‎شان و توجهی که حضرات معصومین به آنها داشته‎اند، جلوه بیشتری دارند؛ اما همین‎‎ها هم هر شناختی از ائمه دارند، از پای منبر وعاظ کسب کرده‎اند. ما پله اولی هستیم، نه بالای منبری. اختلاف بین وعاظ و مداحان اصلا پیش‎آمدنی نیست. امثال بنده هم به‎خاطر دفاع از شئون علماست که این‎روز‎ها متهمیم.

با این گزاره که «منبر کمرنگ شده است» چطور؟

خیر. حرف غلطی است. به برکت نماز‎های جمعه که در تمام شهر‎های کشور برقرار است، منابر حضوری شایسته دارند. کجا در گذشته چنین چیزی بوده است؟ منبر اتفاقا دیگر تکه‎ای چوب نیست و شده است چشم تلویزیون. بسیاری از وعاظ مثل آقایان فاطمی‎نیا و انصاریان نیز منابر بسیار پرمخاطبی دارند.

پاسخ‎تان به کسانی که می‎گویند «برخی مداحان هیأت را به دیسکو تبدیل کرده‎اند»؟
یک‎ذره تحمل و یک‎ذره تأمل و یک‎ذره توجه به این‎که در مقابل هالیوود و دیگر جلوه‎‎های هجمه فرهنگی غرب، آن‎چه بیشترین موفقیت را داشته است، همین جلسات است. بعضی از مداحان جوان در حالِ شدن هستند. سعی‎شان هم این است که از هر عمل مباحی که می‎تواند برای جذب مخاطب مفید باشد، استفاده کنند. تا وقتی که حرامی صورت نگرفته است، باید صبر و تحمل داشت.

سه چیز که همیشه همراه‎تان است؟
خدا که همیشه هست. دوتا هم فرشته هستند روی شانه‎هایم. یک شیطان هم همیشه همراه همه ما هست که امیدواریم طرد شود.

اهل اینترنت هم هستید؟
پای کامپیوتر نمی‎نشینم. یک وبلاگ دارم که آن را هم دوستان درست کرده‎اند و گاهی شعرهایم را در آن انتشار می‎دهند.

معمولا چی عصبانی‎تان می‎کند؟
ریزش بیش از اندازه مردم روی سرم بعد از مجالس. عصبانیت آزاردهنده‎ای است، چون احساس می‎کنم با این عصبانیت، فیض مجلس را هم از دست می‎دهم. اخیرا در حرم رضوی بودم؛ آن‎قدر با من عکس گرفتند که حس حضور از کف رفت. کسی هم که نیستیم ما. اما هر عکسی که می‎انداختند، خجالتم از امام رضا بیشتر می‎شد.

اهل خرید خانه هستید؟

بله. اهل آشپزی هم هستم و هفته‎ای یک‎شب غذای خانه را من می‎پزم. بیشترین چیزی هم که برای خانه می‎خرم گل است و هدایای دیگر. مناسبت‎‎ها و تولد‎‎ها را هم، هم شمسی و هم قمری‎اش را حساب می‎کنم.

باارزش‎ترین هدیه‎ای که تا امروز گرفته‎اید؟
آخرینش را می‎گویم. چند روز پیش در حرم امام رضا یک پر طاووس ضریح را به من هدیه کردند.

باارزش‎ترین چیزی که از دست داده‎اید؟
امام خمینی.

غم‎انگیزترین گوشه تاریخ؟
لابد فکر می‎کنی کربلا را می‎گویم؟ نه. پیچ کوچه بنی‎هاشم. اصلا غم‎انگیزترین گوشه تاریخ، گوشه‎ای بود که امیرالمؤمنین نشسته بود و حضرت زهرا را در بستر بیماری نظاره می‎کرد.

به یادماندنی‎ترین نوای عاشورایی که خوانده‎اید؟
هیچ خواندنی خواندن جبهه‎‎ها نمی‎شود. اما «یاحسین»ی که در 9 دی خواندم، چیز دیگری بود.

سخت‎ترین تجربه درد؟
پنج عمل در دو بیهوشیِ پشت سر هم و شانزده روز بستری شدن در بیمارستان. دکتر می‎گفت دردی که تحمل کردی، چهل برابر درد زایمان بوده است.

اگر بخواهید وصیت کنید یکی از کار‎هایی را که خوانده‎اید در کفن‎تان بپیچند، کدام را انتخاب می‎کنید؟
حضرت زینب در گودال قتلگاه فرمود «اللهم تقبل منا هذا القلیل من القربان.» سلمان که ماحصل عمر رسول اکرم بود، وقتی از دنیا رفت، امیرالمؤمنین روی خاکش نوشت سلمان دست خالی آمده است و کسی که به خانه کریم می‎رود، شایسته نیست دست ‎پر برود. آن‎وقت من چهارتا چیز را که خوانده‎ام، بدهم در کفنم بپیچند؟ هرگز چنین کاری نمی‎کنم.

بزرگترین حسرت‎تان؟

این‎که کم گفته‎ام «حسین.»

مهم‎ترین کلمه عالم؟
الله. حسین هم فدایی الله است.

اگر جای حاج کاظم آژانس شیشه‎ای بودید چه می‎کردید؟
زدی به خال! ما که تا حالا هر کار کرده‎ایم، کار حاج‎کاظمی بوده است! اما هیچ‎کس حاج‎کاظم و حاج‎کاظم‎‎ها را نشناخت و نمی‎شناسد. در فتنه 88 تعدادی شهید دادیم و البته تعدادی هم از مردم کشته شدند که پاره‎تن ما و اولاد ما بودند. کی گفته وکلا و وزرا و رؤسای قوه ما از یکی از این شهدا بالاترند؟ این‎ها که در فتنه بصیرت نشان دادند و در غربت شهید شدند و یک ختم درست و حسابی هم برای‎شان گرفته نشد. کم‎کاری‎‎ها و ماست‎مالی‎کردن‎‎ها و دسته‎بندی‎‎ها و احتیاط کردن‎‎ها برای حفظ موقعیت‎‎های آینده و بی‎عقلی‎‎های بعضی و دگردیسی‎‎های بعضی و... برای‎مان غیرقابل‎باور بود. حاج‎کاظم‎‎ها در این موقعیت‎‎ها چه باید بکنند؟ گاهی فکر می‎کنم بعضی کار‎های ما اصلا منبعث از رفتار و منطق حاج‎کاظم آژانس شیشه‎ای بوده است.

اگر به ده سال زندان محکوم شوید؟

بعید هم نیست همین روز‎ها محکوم شوم! استقبال می‎کنم. اگر ادای حق‎الناس باشد، می‎روم زندان و پاک می‎شوم. اگر مظلوم‎نمایی هم باشد، برایم قشنگ است. اما فارغ از همه این‎ها، من به خلوت احتیاج دارم. لااقل مجموعه شعر‎هایم را جمع می‎کنم!

اگر بدانید 24 ساعت بیشتر زنده نیستید ؟
اگر یک ساعت مانده باشد، نماز امیرالمؤمنین می‎خوانم. اگر 24 ساعت وقت داشته باشم، بخش اعظمش را صرف طلب حلالیت و وصیت می‎کنم و اگر بتوانم مشهد می‎روم؛ البته به شرطی که هواپیما سقوط نکند !

دوست دارید آخرین کلمه‎ای که بر زبان می‎آورید چه باشد؟
تا بخواهیم بفهمیم کدام را باید بگوییم برده‎اندمان. آن‎چه بر دل می‎گذرد شرط است، نه آن‎چه بر زبان می‎آید. رفیقی داشتیم که می‎گفت دوستی داشتم که وقتی گلوله به پشت سرش خورد، ناخودآگاه گفت «کی بود؟» و بلافاصله شهید شد. یعنی ما باید فکر کنیم آخرین کلمه این شهید «کی بود» بوده؟ اگر این‎طور نگاه کنیم که خیلی از مرحله پرتیم! اما من دوست دارم «بک یا الله» را تا «بالحجه» بگویم. دوست دارم شعبانیه و آل‎یاسین و زیارت عاشورا را خوانده باشم و بمیرم؛ و دوست دارم آخرین کلمه‎ام، چیزی باشد که خدا دوست دارد؛ و دوست دارم کمی پیش از مردن، کمی برای امام حسین گریه کرده باشم. گریه برای امام حسین جان دادن را آسان می‎کند...

و حرف آخر؟
حرف اول حسین، حرف آخر حسین  

گزارش خطا

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
نظر:
غیر قابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۲
حسن رمضانپور
|
|
۱۲:۵۰ - ۱۳۹۱/۰۹/۰۶
با سلام خداوند استاد عزيز ما چاچ سعيد رو حفظ كنه
محب اهل بیت
|
|
۰۰:۵۹ - ۱۳۹۱/۰۸/۰۲
با سلام مصاحبه ای جالب بود و خودمنی خدا همه مداحان متواضع و اهل دلو حفظ کنه و اون مداحانی که به منبر و واعظ احترام میذارند به حق سید الشهداء ابرو بده. ولی دوست دارم اقایان بیشتر به منبر و واعظ توجه کنند چون راه درست و مستقیم رو علما نشون میدند. با تشکر از مدیرت سایت