مداحی با اعمال شاقه
آن هایی که حتی یک
بار به جبهه رفته باشند خوب می دانند که رزمنده ها فقط عبادت و مداحی نمی کردند،
بلکه گاهی اوقات برای تقویت روحیه بچه ها سر به سر همدیگر می گذاشتند که مداح ها و
دعا خوان های جبهه هم از این قاعده مستثنی نبودند به ویژه افرادی که آن قدر به
خودشان علاقه داشتند که وقتی دم می گرفتند ول کن ماجرا نمی شدند .
این برنامه ها نیز بیشتر زمانی اجرا می شد که بچه ها زمان طولانی در جبهه مانده بودند و چندان حال و حوصله نداشتند. البته این شوخی ها هم بیشتر از افرادی بر می آمد که ذاتاً افراد شوخ طبعی بودند و در هر حالت دست از کارهایشان بر نمی داشتند. مثلاً زمانی که چراغی در سنگر حسینیه روشن نبود و مداح می خواست با چراغ قوه دعا بخواند یا روضه خوانی کند یک دفعه چراغ قوه گم می شد و مداح که نمی توانست خودش روضه را قطع کند چاره ای جز مشت زدن به افرادی که کنارش نشسته بودند نداشت تا چراغ قوه اش را پیدا کنند. یا اینکه مفاتیح را از جلویش بر می داشتند و به جای آن قرآن یا نهج البلاغه می گذاشتند. بنده خدا در نور ضعیف چراغ قوه، چقدر این صفحه آن صفحه می کرد تا بفهمد که کتاب روبرویش اصلاً مفاتیح نیست.
پیرمرد شاعر
در بحبوحه روزهای
دفاع مقدس با یکی از مداحان به خانه پیرمردی که در دزفول ساکن بود رفتیم. پیرمردی
که توان راه رفتن نداشت و از راه خرما فروشی امرار معاش می کرد. به همراه دوستم
داخل خانه پیرمرد شدیم. با مهربانی از ما دعوت کرد که کنارش بنشینیم. دوست مداحم
آرام در گوش او چیزی گفت. پیرمرد کمی تأمل کرد و از زیر قالیچه تکه کاغذی را در
آورد که روی آن چیزهایی نوشته شده بود. سؤال های مختلفی در ذهنم بود مگر در این
کاغذ چه چیزی نوشته شده که اینقدر اهمیت دارد. دلم طاقت نیاورد تا از خانه بیرون
برویم. برای همین همان جا از دوستم پرسیدم که ماجرای این کاغذ چیست؟ گفت: این «
حاج جاسم» از شعرای خوب خوزستان و منطقه دزفول است و این کاغذ که می بینی شعری است
که برایم دیشب سروده است . او می گفت این شاعر با اخلاص هر شب شعرها را در عالم
خواب می گوید و صبح برایم روی کاغذ یادداشت می کند و من آن ها را می خوانم.
صدای باران
اوایل شب بود. فقط چند ساعت به آغاز عملیات مانده بود. فرمانده چگونگی عملیات را برای رزمنده ها بیان کرد و نگاهی به آسمان انداخت و گفت خدا کند امشب باران ببارد تا با استتار کامل بتوانیم دقیق تر وارد عمل شویم.ولی آن شب آسمان شب صاف، صاف بود. مراسم دعا آغاز شد و مداح به آقا امام زمان(عج) توسل کرد. بچه ها شور و حال عجیبی داشتند. صدای گریه و زاری از هر طرف برخاست. همه غرق در دعا و مناجات بودند.رزمندگان بی امان اشک می ریختند و نام مقدس بی بی فاطمه زهرا(س) را بر زبان می آوردند. مراسم دعا به پایان رسید. فرماندهان آخرین توصیه ها را کردند و بچه ها از همدیگر حلالیت طلبیدند. فرمان حمله صادر شد. بچه ها سوار بر قایق به قلب دشمن زدند. چند لحظه بعد صدای باران بود که نغمه پیروزی را روی اروند و کارون می خواند.
عزاداری با دست های تاول زده
روز اول محرم سال 63 بود. شهید مصطفی ملکی ناراحت بود.گفت« 2 شب از محرم گذشته و من هنوز برای امام حسین(ع) سینه زنی نکرده ام.» شهید علی سنبله کار رو به شهید مصطفی ملکی کرد و گفت:« اینکه ناراحتی ندارد. اگر دوست داری برای مراسم سینه زنی، حسینیه ای برپا می کنیم.» قرار شد یکی از سنگرها را مانند درست کنیم. در موقعیتی قرار داشتیم که بلدوزر و لودر نمی توانست به آن قسمت بیاید. بنابراین مجبور بودیم با همان وسایل جزیی که داریم زمین را بکنیم. کار خیلی سختی بود. دست های بچه ها به شدت تاول زده بود، اما هیچ کس دست از کار نکشید. حدود 4 شبانه روز تلاش کردیم تا حسینیه را برای عزاداری سالار شهیدان برپا کنیم. دیوارهای حسینیه را هم با پتوهای مشکی سیاهپوش کردیم و عزاداری شروع شد. شهید مصطفی ملک گفت:« شما به عشق امام حسین(ع) این حسینیه را برپاکردید. اما اکنون دستانتان تاول زده و نمی توانید سینه بزنید. پس به یاد بیاورید لحظه ای که دختر سه ساله اباعبدالله(ع) با پاهای کوچک و تاول زده روی سنگ ها راه می رفت و تازیانه بر سر او می زدند.»
یا حسین نذار که ناامید بشیم
حال و هوای شب های عملیات را فقط رزمنده ها می دانند. در آن شب ها رسم بر این بود که بیشتر گردان های یک جا جمع می شدند و بعد از برپایی نماز و مناجات، مراسم مداحی و سینه زنی مفصلی برپا می شد بچه ها شور و حال عجیبی داشتند. نماز و مناجات که تمام شد. شروع به سینه زنی کردیم. یکی از بچه ها مرا روی شانه اش گذاشت تا صدا بهتر به همه برسد. چند نفر از رزمندگان آن قدر که که سینه زده بودند از حال رفتند. یک لحظه احساس کردم یک نفر مرا از پشت سر می کشد طوری که تعادلم به هم خورد. به عقب نگاه کردم. « شهید حسام الدین ابوالمعالی» بود. انگار چهره زیبایش نورانی تر شده بود. صدای عزاداری بچه ها به حدی بود که صدایش را نمی شنیدم. سرم را پایین تر بردم. خدا رحمتش کند او هم صدایش را بلند تر کرد و گفت این دم را بخوان.
یا حسین نذار که امید بشم
ما می خوایم به راه تو شهید بهشیم
من هم خواندم و مجلس حال و هوای خیلی خوبی گرفت. فردا که به خط اعزام شدیم حسام الدین جزء نخستین افرادی بود که شهید شد و به آرزویش رسید.
من خودم نوه ی شهید هستم . فقط نوحه های حاجی رو گوش میکنم. بهترینه
از همون اول راهشون مشخص بوده