عقیق: هنوز سجاده اش روی گل های قرمز قالی پهن است. هنوز صدای پرسوزش بر در و دیوار خانه طنین دارد. هنوز لبخند مهربانش را می شود، وقتی روی مبل نشسته یا کنار کتابخانه ایستاده، دید. «حاج رضا انصاریان» اگر چه تنش در پایین پای حضرت ثامن، زیر خروارها خاک آرام گرفته است، اما هنوز یادش برای خانواده، دوستان و آشنایان زنده است. حاج رضا انصاریان رخ در نقاب خاک کشید، اما نوای دلنشین در صلوات خاصه علی ابن موسی الرضا(ع) جان ها را روشن می کند و قلب ها را به طپش وا می دارد.
رفتنش از این دنیا، آنقدر ناگهانی بود که
هر که از دوست و آشنا خبر درگذشتش را شنید، منقلب شد. انصاریان در حالی که هنوز پا
به مرز 60 سالگی نگذاشته بود، روز میلاد امام حسین(ع) به دعوت حق لبیک گفت. هم او
که در آخرین گفت و گویی که با او داشتیم، گفته بود؛ هر چه رضا انصاریان دارد از
لطف خدا و ائمه اطهار(ع) و احترام به پدر و مادر است.
ماجرای آمدنش به مشهد حسابی شنیدنی بود.
« اواخر سال 54 بود که به دلیل فعالیت های انقلابی، باید از قم بیرون می رفتم.
تصمیم گرفتم مدتی از قم دور باشم نزد بزرگواری استخاره کرد که بروم شیراز بد آمد.
بروم اصفهان بد آمد. اما استخاره برای مشهد بسیار بسیار خوب آمد. بارم را بستم و
راهی مشهد شدم. یکی _ دو سال اول خیلی به من و همسرم سخت گذشت. آشنایی در این شهر
نداشتیم ولی امید به خدا و علی ابن موسی الرضا(ع) به من و خانواده ام کمک کرد تا
آن روزها را پشت سر بگذاریم و بالاخره روزی فرا رسید که درهای نور از جانب حضرتش
باز شد و زندگی ما را متحول کرد.»
با همان حس و حال خوبی که به او دست داده
بود، ادامه داد:« واقعاً هر چه می خواهید، در خانه ائمه اطهار(ع) بخواهید که دست
خالی بر نمی گردید. علی بن موسی الرضا(ع) عجیب از ما پذیرایی کردند، عجیب. شکر خدا
زندگی بسیار خوبی داریم.من پسر ندارم. چهار تا دختر دارم که همه تحصیلکرده اند.
فاطمه من لیسانس فیزیک هسته ای دارد، فائزه دارد فوق لیسانس علوم قرآنی می خواند و
ریحانه هم فوق لیسانس حقوق. این ها همه به برکت حضرت رضا(ع) است. چهار داماد دارم
که همچون پسرانم هستند و خدا 6 تا نوه به من داده است. تمام زندگی من بعد از آمدنم
به مشهد در یک جمله ختم می شود، فقط عنایت علی بن موسی الرضا(ع).
رفتن
بابا را هنوز باور نداریم
« زینب» دختر بزرگتر خانواده است که می
گوید:«وابستگی ما به بابا خیلی زیاد بود و رفتنش را هنوز باور نداریم.»
بغضش را فرو می خورد تا اشک از گوشه چشمش
روی گونه جاری نشود. «بابا اخلاقی داشت که اگر ناراحت بود، آن غم را در دلش نگه می
داشت و خنده هایش برای ما بود. چهره شادش مصداق یک مؤمن واقعی بود. هر وقت که نیاز
به آرامش داشتم می آمدم پیش بابا تا از او آرامش بگیرم.»
می گوید:« هیچ وقت از محبت کردن دریغ نمی
کرد. برای محبت کردن هیچ چیز و هیچ کس جلودارش نبود. ندیده بودم آدمی اینقدر محبت
کند و هیچ منت و چشمداشتی هم نداشته باشد. کینه ای در دل نگه نمی داشت. از کسی گله
نمی کرد.»
نگاه زینب روی عکس پدرش ثابت می ماند.«
بابا، خودش را وقف اهل بیت(ع) کرده بود. با وجود چنین پدری، گوشت و خون ما با محبت
به امام حسین(ع) و اهل بیت(ع) آمیخته شده است؛ چون سر سفره یکی از عاشقان امام
حسین(ع) بزرگ شده ایم. یک وقت هایی بهشان می گفتم: شما مثل آب زلالی. واقعاً هم
هینطور بود. هیچ ناخالصی نداشت. گاهی که این حرف را می زدم، می خندید و می گفت:
خودتان خوبید که اینطور می بینید. نمی دانم که قدرش را دانستیم یا نه. اما خیلی
زود از دست دادیمش. هنوز برایمان سخت است که چطور باید بر این مصیبت صبر کنیم.»
نمی
خواست بفهمیم درد دارد
«
ریحانه» دختر دوم خانواده رفته بود حرم سر مزار پدر. « فاطمه» که تمام مدت را
همراه پدر در بیمارستان بود می گفت حال مادرشان اصلاً خوب نیست و نمی تواند حرف
بزند. می نشیند روبرویم روی مبل؛« آنقدر شوکه ایم که هنوز آرامش و تمرکز نداریم.
من تمام مدت توی بیمارستان، کنار بابا بودم. تا آخرین لحظه فقط لبخند روی لبش
بود.با اینکه خیلی درد کشید، اما نمی خواست ما این را بفهمیم.»
دست
های فاطمه می لرزد؛ مثل صدایش« پدرم، عجیب دخترانش را دوست داشت و خیلی به ما
احترام می گذاشت. خدا می داند به چه کسی دختر بدهد. محبت پدرم، هیچ وقت از ذهنمان
فراموش نمی شود. فقط از او مهربانی دیدیم. نه حتی یک بار دعوا، ناراحتی یا
اعتراض.»
می
گوید:« اگر گاهی حق با من نبود.آنقدر خوب و مهربان سخن می گفت که جز تسلیم در
برابر حرف حق، کاردیگری باقی نمی ماند. بابا، خیلی هوای ما را داشت. برای بچه
هایمان هم همینطوربود. نوه هایش، نفسش بودند. همیشه شوخ طبعی خودش را با همه داشت.
می گفت و می خندید. وقتی می آمدیم خانه می گفت« وقتی کفش هایتان را پشت در دیدم،
زنده شدم. جان گرفتم.» محبتی که بابا داشت به هیچ کس ندیدم. هنوز باورم نمی شود که
دارم درباره او حرف می زنم. بابا هنوز هم هست. رفتنش خیلی برای ما سخت بود. پدرم
در نهایت سلامتی رفت؛ در حالی که فقط یک پا درد عادی داشت، هنوز باورمان نیست.
احترام
به دختر خاطر تحصیلات قرآنی
« فائزه» دختر آخر خانواده انصاریان است
که آرزو داشت پدر او را چون دیگر دختران در لباس سپید عروسی بدرقه خانه بخت کند.
می گوید:« من ته تغاری خانه بودم و بابا خیلی هوایم را داشت.»
او که دانشجوی کارشناسی ارشد علوم قرآنی
است از احترام پدرش اینطور یاد می کند:« بابا به خاطر درسم خیلی مرا احترام می
کرد. من لیسانسم را در رشته فیزیک خواندم. اما به این نتیجه رسیدم که ارشد را علوم
قرآنی بخوانم.پدرم به من می گفت که :« تو باسوادی و احترامت به من واجب است.» وقتی
شروع به خواندن درس در این رشته کردم، احترامش به من بیشتر شد. به یاد دارم صبح ها
که برای نماز بیدار می شد دعا می خواند، گاهی مرا صدا می کرد و می گفت:« می شمود
برایم یک لیوان آب بیاوری؟» من خیلی خوشحال می شدم؛ چون بابا کسی نبود که به ما
امر و نهی کند و دستوری بده. همه کارهایش را خودش انجام می داد.
برایش که آب می بردم، می گفت:« مقام علمی
تو خیلی بالاتر از این است که بگویم برایم کاری انجام دهی. من باید خدمت تو را
بکنم. تو عالمی و علوم قرآنی را می خوانی و مقامت بالاست. اما به خاطر اینکه پدرت
هستم، به من خدمت کن.» می گفتم آخر این چه حرفی است که می زنید؟ آن معرفت و علمی ک
در وجود شماست، هیچ کدام از ما نداریم. می گفت:« من سوادی ندارم.» در حالی که
بسیاری از دوستان و آشنایان از علم و دانش او می گفتند. بابا، خیلی اهل مطالعه
بود. سواد حوزوی و دانشگاهی نداشت، اما خیلی به دیدار علما می رفت و پای منبرشان
می نشست.»
فاطمه می گوید:«بابا، نماز صبحشان را با
صورت می خواند و ما با صدای زیبای او از خواب بیدار می شدیم. گاهی بعد از نماز،
روضه امام حسین(ع) می خواند و اشک می ریخت. صفای درونش مثال زدنی بود.»
فائزه انگار که چیزی یادش آمده باشد،
اینطور کلام خواهر را ادامه می دهد.« بابا همیشه می گفت جای نمازتان مشخص باشد و
چادر نمازتان معطر و تمیز. خیلی به انجام تکالیف دینی تأکید داشت.»
نوری که در نوا تابید
بسیارند آنها که صدای خوشی دارند، اما
اینکه صدا، اثر بگذارد بر دل و جان شنونده، حساب و کتاب دیگری دارد که فراتر از
جنس فیزیکی تارهای صوتی است.بسیارند آنها که صلوات خاصه حضرت رضا(ع) را خوانده
اند، اما آهنگی که لابه لای تارهای صدای« رضا انصاریان» در قرائت این صلوات پیچید.
جنسی ماندگار داشت؛ چنان که سال هاست، گوش جانمان به شنیدن آهنگ این صلوات عادت
کرده است.
فائزه می گوید:« بابا می گفت خودم هم نمی
دانم اولین بار صلوات خاصه را کجا خوانده ام، اما هر بار صلوات را با حس و حال
خوبی می خواند. گاهی هم در خانه توفیق داشتیم که صلوات خاصه را از زبان بابا
بشنویم. آن وقت ها حس و حال خانه حسابی عوض می شد.»
او از علاقه و ارادت بسیار پدرش به اهل
بیت(ع) سخن به میان می آورد.« گاهی وقت ها بابا، برای دل خودش می خواند. همیشه می
گفت: مداحانی که برای اهل بیت(ع) می خوانند، اول باید خودشان به معرفت از این
بزرگواران برسند تا صدایشان بر جان شنوده اثر کند.»
هر وقت می خواست شعر جدیدی بخواند، قبل
از اینکه آن را روی منبر اجرا کند، در خانه با لحنی غمگین می خواند و گریه می کرد.
حتی همان وقت هم حس خاصی داشت موقع خواندن.»
فائزه حرف هایش را اینطوری ادامه می دهد:
گنجینه حفظیات پدرم خیلی غنی بود. بسیاری از اشعار سعدی، حافظ،پروین اعتصامی و
محتشم کاشانی را حفظ بودم. یادم هست وقتی بچه بودیم، این اشعار را برایمان می
خواند و پندهایش را به ما می گفت. گاهی هم شعری را توی خانه در مدح ومصیبت ائمه(ع)
می خواند و اشک می ریخت. بعد می گفت: ببینید این شعر چه می گوید. خیلی وقت ها ما
حتی دست از کار می کشیدیم و گوش می دادیم و با زمزمه های بابا گریه می کردیم. حال
خودش هم موقع خواندن خیلی عجیب بود. او علاقه ای وصف ناشدنی به اهل بیت و خاندان
عصمت و طهارت(ع) داشت و اگر کسی سید بود، همیشه جلوی پایش بلند می شد و احترامش می
کرد.
غمش در دلش بود و لبخند روی لبش
چه چیزی بیشتر از همه بابا را ناراحت می
کرد؟ فائزه می گوید:« اگر گاهی به تکالیف دینی کمی بی توجه می شدیم، بابا خیلی
ناراحت می شد. مثلاً اگر می دید از ظهر گذشته و نماز ظهر را کمی دیرتر می خوانیم،
می گفت:« دخترم ! چرا دقت نکردی؟» خیلی برایش مهم بود که در انجام تکالیف دینی،
نظم داشته باشیم.
فاطمه می گوید:« بابا در هر شرایطی اگر
ناراحت هم بود، اصلاً بروز نمی داد. می گفت مؤمن کسی است که غمش در دلش باشد و
لبخند روی لبش. بابا همیشه می خندیدند و با طبع شوخی که داشت، دیگران را هم شاد می
کرد.»
او هم با تأیید حرف خواهر کوچکترش اضافه
می کند:« تنها چیزی که بابا را ناراحت می کرد، بی توجهی یا کم توجهی به مسایل دینی
بود و اگر در جایی می دید، دلخور می شد و قلبش را می آزرد. اما هیچ وقت ناراحتی
خودمان را نشان نمی دادیم. چون نمی خواستیم به دل بابا غم راه پیدا کند. می
دانستیم که اگر گریه کنیم، ناراحت می شود. همیشه به ما می گفت اگر می خواهید گریه
کنید فقط برای سیدالشهدا(ع) اشک بریزید. هیچ چیز در دنیا ارزش غصه و گریه ندارد.
برای همین همیشه فضای خانه را شاد و پرنشاط می کرد.
قلبشان برای هم می طپید
حاج رضا انصاریان می گفت که وقتی به مشهد
آمده بود روزهای سختی را پشت سر گذاشته بود. همان روزهای اول، همسرش به شدت بیمار
شد. در بیمارستان امام رضا(ع) گفتند که همسرش بیماری قلبی دارد و حاج رضا همه
امیدش در آن شهر غریب به خدا و امام رضا(ع) بود. فائزه می گوید:« نفس بابا به
مامان بند بود. ذره ای ناراحتی مامان، بابا را به هم می ریخت. همیشه می گفت که شما
نتیجه تربیت خوب مادرتان هستید. همه بار زندگی روی دوش مادرتان بوده است.»
فاطمه هم می گوید:« زندگی مادر و پدرم درنهایت عشق بود. مثل پروانه دور هم می گشتند و همیشه قلبشان برای هم می طپید. هر وقت بابا، مامان را ناراحت می دید، شوخی می کرد تا حال مامان عوض شود. می گفت که طاقت دیدن ناراحتی هیچ کداممان به ویژه مادرمان را ندارم.» دست های فاطمه باز شروع به لرزیدن می کند:« مامان خیلی از این اتفاق شوکه است؛ خیلی ...»
این همه آوازه ها از شه بود
می گفت: « مادرم روزهای اول محرم، روزه
می گرفت. یک بار به او گفتم: شما با این سن و سال چرا روزه می گیری. گفت: وقتی به
دنیا آمدی، من این روزه را نذر تو کردم تا در پناه حسین(ع) باشی. گفتم: من کفاره
اش را می دهد. گفت: نذرم کردم باید ادا کنم. من این شکر نعمت ار در درگاه الهی از داشتن
چنین مادری، چطور به جا بیاورم؟ همه آنچه من دارم به برکت دعای خیر مادر است.»
فاطمه می گوید:« مادر بزرگم از قم به
مشهد آمد تا از احوال بابا جویا شود. عزیزم« سیده خاتون» است. با اینکه حال پدرم
چندان مساعد نبود. اما وقتی عزیز کنار تختش آمد، بلند شد و دستش را بوسید. بابا،
عزیز را خیلی احترام می کرد و همیشه هم به ما می گفت که اگر خیر دنیا و آخرت را می
خواهید، پدر و مادرتان را احترام کنید.
باز اشک می نشیند گوشه چشم فاطمه:« بابا،
صاحب نفس بود و ما این را نمی فهمیدیم. وقتی رفت فهمیدیم چقدر خوب بوده است و چه
کسانی از مهربانی اش بهره بردند.»
فائزه می گوید:«بابا نسبت به مهربانی
مردم به خودش خیلی ابراز ارادت می کرد و می گفت مردم از بس ائمه(ع) را دوست دارند،
به من ابراز محبت می کنند. همیشه این شعر را می خواند که « پای سگ بوسید مجنون،
خلق گفتندش : چرا؟/ گفت: این سگ، گاهگاهی کوی لیلی می رود.» می گفت من هم گاهگاهی
به خدمت حضرت رضا(ع) می روم به خاطر همین، مردم اینطور با من مهربانند و در
دعاهایش می گفت: خدایا! با حسن ظن مردم با من برخورد کن. اینقدر که مردم مرا خوب
می بینند، خداوندا تو هم مرا آنطور ببین و از خطاهایم چشم پوشی کن.»
فاطمه هم این بیت را به نقل از پدر یادآور می شود:« همیشه می گفت:« این همه آوازه ها از شه بود/ گرچه از حلقوم عبداله بود!»
وقتی حضرت راضی باشد، دیگر غمی نمی ماند
« هر مشکلی که پیش می آمد بابا سریع می
رفت حرم، خدمت حضرت رضا(ع). به ما هم اینطور یاد داده بود که توی زندگی مان حس
کنیم حضرت رضا(ع) همیشه بوده و ما را کمک کرده است. حتی عنایت حضرت ما را نگه
داشته تا بتوانیم فوت بابا را بپذیریم.»
این را فاطمه می گویدو ادامه می دهد:«
اخلاق بابا بین دوست و آشنا زبانزد بود. حتی کسانی که نمی شناختیمشان موقع
تدفینشان، گریه می کردند.اگر بدانید در این مدت از چه شهرهایی تماس گرفتند و از
شنیدن خبر فوت بابا آرام و قرار نداشتند.»
چشمهای فاطمه رگبار می زند وقتی می گوید«
شب آخر که پیش بابا بودم هی پهلو به پهلو می شد و می گفت: یا امام حسین! خودت کمکم
کن. می گفت به عصمت زهرا(س) قسم که برای مردنم فقط دو روز سختی بکشم و همین هم
شد.»
فائزه می گوید:« بابا می گفت دوست ندارم
سربار بچه هایم بشوم و به شما سختی دهم. آرزو داشت که راحت از دنیا برود. می گفت:
دوست ندارم شرمنده فرزندان باشم. هنوز برایم عجیب است که چرا دقیقاً روز میلاد
امام حسین(ع).»
فاطمه دنباله حرف خواهرش را می گیرد:«
بابا همانطور که می خواست از دنیا رفت، با ذکر اللهم اجعل محیای محیا محمد و آل
محمد(ص) و مماتی ممات محمد و آل محمد(ص).»
صحبت های پایانی حاج رضا انصاریان را در
آخرین گفت و گویی که با او داشتیم به یاد می آورم. گفته بود:« همه زندگی، کار،
حیثیت و آبروی من از حضرت رضا(ع) است. وقتی انسان به این بزرگواران ایمان داشته
باشد، خود آنها همه چیز به او می دهند . خود حضرت ما را در مشهد نگه داشت و به
زندگی خادم ناچیزش برکت داد. خدا ما را بیامرزد و به آبروی ائمه اطهار(ع) دستمان
را در دنیا و آخرت بگیرد. امیدوارم حضرت از من راضی باشد تا به زیارت عارف بحقه
برسم. وقتی حضرت راضی باشند، دیگر غمی نمی ماند.»
منبع: خیمه
211008