28 فروردين 1401 16 رمضان 1443 - 03 : 16
کد خبر : ۱۲۵۵۴
تاریخ انتشار : ۱۷ شهريور ۱۳۹۲ - ۰۹:۰۰
عزیزپور کوله‌اش را باز کرد و مقداری مایع ضدعفونی‌کننده ریخت روی گلوله و بعد انبردستش را بیرون آورد. زدم زیر خنده. قنبر که بی‌حس و بی‌رمق می‌نالید، گفت: چه شده؟ باز نکند سرنیزه‌ای، چیزی گیر آوردید.

عقیق: هوا کم‌کم داشت رو به سپیدی می‌رفت که بلند شدم و اطراف کمین، گشتی زدم. هوا دیگر روشن شده بود. خیالم راحت شد که نگهبان‌ها رفت‌و‌آمد نمی‌کنند.

فانوس را برداشتم و به طرف خط اول راه افتادم. از کمین که بیرون آمدم، قنبر دودانگه، جانشین گردان را دیدم که به طرفم می‌آمد. به من که رسید، نشست و گفت: رسول! ببین انگار عقرب پشتم را گزیده، بدجوری می‌سوزه. فانوس را گذاشتم زمین و تند لباسش را بالا زدم.

ناگهان وحشت‌زده داد زدم: خدای من! این دیگر چیست؟! قنبر سرش را برگرداند طرفم و گفت: چه شده مگر؟ گفتم: بابا عقرب کجا بود؟! تو تیر خوردی؛ تیر کلاش، شاید هم قناسه. قنبر گفت: تیر خوردم!؟ چه می‌گویی رسول، تیر کجا بود؟! خوب دقت کن؛ گمان نکنم تیر خورده باشم.

گفتم: تکان نخور. قناسه هم است لعنتی. قنبر خندید و گفت: شوخی نکن رسول! جدی ببین چی شده؟ بدجوری درد دارد. گفتم: گلولة قناسه درست خورده تو ستون فقراتت.

قنبر همین‌طور که به سینه رو خاک افتاده بود، داد زد: راست می‌گی؟! تو را خدا، قطع نخاع نشم! مرمی گلولة قناسه، نصفش توی ستون فقرات و نصفش بیرون بود. شروع کردم به گفتن «لا اله الا الله محمداً رسولُ الله» و «لاحَولَ وَلا قُوَةَ الا بالله». بدجوری ترسیده بودم.

قنبر که توی آن وضعیت شوخی‌اش گرفته بود، گفت: مگر زلزله آمده؟ حکماً نماز آیات هم دارد! گفتم: آدم به میت که دست بزند، غسل هم دارد، چه برسد به نماز میت. خندیدیم.

قنبر دودانگه آرامش عجیبی داشت. گفتم: مرد! تو چه‌طور گلوله خوردی و خودت حالیت نیست؟! تو دیگر کی هستی بابا؟! فکر می‌کنی شوخی می‌کنم یا گذاشتمت سرکار؟! والله قسم؛ گلوله قناسه است.

بدن که سرد شود، تازه درد سراغ آدم می‌آید. قنبر انگار سست شد و یک مرتبه حالش بد شد. گفتم تکان نخور تا بروم و کمک بیاورم. گفت: اگر عراقی‌ها آمدن چه؟ گفتم: هیچی، خودت را بزن به مردن.

دویدم به‌ طرف خط اول که امدادگرها را بیاورم. «عزیزپور» را که دکتر عزیزپور صدایش می‌کردیم، پیدا کردم. البته دکتر نبود، امدادگر بود. تو محله خودشان آمپول می‌زد، به همین خاطر معروف شده بود به دکتر. خودش هم ژست دکتر‌ها را می‌گرفت. همراه یکی دیگر از بچه‌ها به نام «محمد خراسانی» از روستای قلی‌آباد گرگان، به‌سرعت خودمان را رساندیم بالای سر قنبر. قنبر بی‌حس و حال افتاده بود کف کمین.

عزیزپور کوله‌اش را باز کرد و مقداری مایع ضدعفونی کننده ریخت روی گلوله و بعد انبردستش را بیرون آورد. زدم زیر خنده. قنبر که بی‌حس و بی‌رمق می‌نالید، گفت: چه شده؟ باز نکند سرنیزه‌ای، چیزی گیر آوردید؟! امدادگر خندید و گفت: نه داداش! می‌خواهم فنرکشی کنم. قنبر گفت: شما را به‌خدا، فقط فلجم نکنید. اگه بهش می‌گفتیم که قرار است با انبردست گلوله را از کمرت دربیاوریم، شاید بی‌هوش می‌شد.

آرام در گوش امدادگر گفتم: راستی‌راستی می‌خواهی با انبردست گلوله را دربیاوری؟ گفت: پس چه فکر کردی؟ من تخصصم را از دانشگاه گرفتم.

با تعجب گفتم: یعنی تو واقعاً دکتری؟!

انبردست را انداخت بیخ گلوله و گفت: پس چی؛ تازه مکانیکی لُجستیک هم خوندم. جلّ‌الخالق! دیگر این‌طورش را نشنیده بودم. با تمام وجود گلوله را کشید.

قنبر آخ بلندی گفت و داد زد: شما دارید چه گندی به کمرم می‌زنید؟! امدادگر عرقش را با چفیه خشک کرد و یک آه از ته دل کشید و گفت: جراحی با موفقیت به پایان رسید، خبرش را فردا شبکة شلمچه منتشر می‌کند.

با حیرت و ترس در گوش قنبر گفتم: پایت را تکان بده. تکانی خورد و خیالم راحت شد. قطع نخاع نشده بود و مثل فنر از جایش پرید.

نویسنده: غلامعلی نسائی

منبع: فارس

212009

گزارش خطا

مطالب مرتبط
ارسال نظر
نام:
ایمیل:
نظر: