23 آبان 1401 20 ربیع الثانی 1444 - 41 : 15
کد خبر : ۱۲۴۳۶۳
تاریخ انتشار : ۲۳ آبان ۱۴۰۱ - ۱۵:۳۶
همسر شهید کهندل می‌گوید: گاهی که از نبودن همسرم خسته می‌شدم، غر می‌زدم و می‌گفتم: عمرا من دختر به سپاهی نمی‌دم. می‌خندید و می‌گفت: چرا؟ گفتم: برای اینکه هیچ وقت نیستی!

عقیق: شهید میثم کهندل به سال ۱۳۶۰ در شهرستان ورامین به دنیا آمده بود و خدا برایش اینطور خواسته بود که در شهریور سال ۹۱ با بهترین نوع مرگ از دنیای مادی رحلت کند. شهید کهندل از شهدای امنیتی بود که هنوز هم روایت شفافی از نحوه شهادتش منتشر نشده و او گمنام‌تر از هر شهیدی در دیار خود تشییع شد و سرانجام هم در همان شهرستان به خاک سپرده شد. بر افتخارات دنیایی میثم همین بس که حاج قاسم سلیمانی کسی بود که هم در تشییع میثم حضور داشت و هم در مراسم ترحیمش. زهرا خانی در برشی از زندگی مشترکش با این شهید عزیز می‌گوید: 


شهید میثم کهندل در دوران کودکی

اولین شب زندگی مشترک ما با یک خاطره خنده‌دار آغاز شد. شب عروسی چون فیلمبردار آمد، نتوانستیم شام بخوریم. سفارش کردیم برایمان شام بردارند، عروسی ما ورامین بود ولی خانه‌مان تهران. شام ما در سالن جا ماند و گرسنه ماندیم، ساعت ۱ نصفه شب مغازه‌ای پیدا کردیم و از گرسنگی کیک و ساندیس خریدیم و خوردیم.

میثم مرد بامسئولیت و مهربانی بود؛ برای همین نبودش مرا اذیت می‌کرد. گاهی که از نبودن همسرم خسته می‌شدم، غر می‌زدم و می‌گفتم: عمراً من دختر به سپاهی نمی‌دم. می‌خندید و می‌گفت چرا؟ گفتم: برای اینکه هیچ وقت نیستی! من واقعا چیزی از زندگی نمی‌فهمم. اغلب وقتی می‌خواست برود مأموریت تا لحظه آخر به من نمی‌گفت. یک بار عید نوروز ۹۱ رفتیم برای خرید سال نو. دائم می‌گفت هر چی لازم داری بخر می‌خوام خیالم راحت باشد. احساس کردم منظورش چیست؟ پرسیدم: باز هم ماموریت؟! یعنی عید پیش ما نیستی؟ گفت: نه. دوباره اوقاتم تلخ شد. اما او همیشه و همه جا به دنبال شهادت می‌گشت.

 یک دفعه ماه رمضان داشتم قرآن می‌خواندم، گفت: اگر تو دعا کنی من شهید شوم آن دنیا اگر به من حوری بدهند، قبول نمی‌کنم و منتظر تو می‌مانم بیایی! به شوخی گفتم: آن دنیا هم نمی‌خواهی دست از سر من برداری؟ 

دو ـ سه هفته قبل از شهادتش گفت: زهرا چند وقتی هست حال و هوایی دارم، نمی‌دانم چرا؟ در زندگی هر چه خواستم خدا به من داده، زن خوب، زندگی خوب، خانه و ماشین. به هر چه دوست داشتم، رسیدم ولی نمی‌دانم چرا اصلاً خوشحال نیستم، راضی نیستم؟ آن زمان درکش نکردم، ولی الان متوجه شدم او از این دنیا می‌خواست جدا شود. 

وقتی بعد از شهادت با من تماس گرفته شد، مطمئن شدم دیگر نیست. با اینکه نمی‌دانستم چه اتفاقی افتاده اما یقین داشتم میثم دیگر نیست، تمام شده. مطمئن شدم هر اتفاقی رخ داده او به آرزویش رسیده است، قبل از آن هر وقت از شهادت می‌گفت، شوخی می‌گرفتم، ولی آن لحظه یقین پیدا کردم و حرف‌هایش در ذهنم مرور شد. در دلم گفتم همیشه می‌گفت: تو باید راضی شوی.

وقتی ازم می‌خواست از خدا برایش شهادت بخواهم با اینکه نمی توانستم، اما از ذهنم می‌گذشت نکند این همه دارد می‌گوید من مانع شوم و آن دنیا شرمنده باشم. ولی فکر نمی‌کردم به این سرعت اتفاق بیفتد!

۲۹ مرداد سالگرد ازدواجمان است. وقتی میثم شهید شد گل‌هایی که برایم خریده بود هنوز خشک نشده بود.

 

منبع:فارس

گزارش خطا

مطالب مرتبط
ارسال نظر
نام:
ایمیل:
نظر: