علیرضا رجبعلی زاده:
"آغشته با نسیم تو در گفتن آمده
پیک سپیده با خبری روشن آمده
رنگین به خون منتشرت با نسیم صبح
بوی «چهار گمشدهپیراهن» آمده
تا از کدام بادیه، غلتان به خون خویش
بوی «چهار شیر شهید» من آمده
طوفان به داغ کیست؟ که چونان زنی عرب
صورت خراش داده و در شیون آمده
در شیشه، مشت خاک، بدل میشود به خون
گریان رسول، آینه بر دامن آمده
بر نیزه چون طلایۀ خونین کاروان
آنک ز گرد راه، سری بیتن آمده
ای خیل اشک و آه، سواد سپاه تو!
در خون نشست مردم چشمم به راه تو
تا چون تو را زمانه به ماتم قرین کند
داغی چنان رساند که غربتنشین کند
در غربت مدینه بدل میشود به خون
خاکی که نقش مهر تو، داغ جبین کند
از نالههای گرم تو نای زمان پُر است
تا خود چهها که این نفس آتشین کند
بیشک به چلّه با تو نشستهست آسمان
تا گریه پا به پای تو یک اربعین کند
دود از خیام سوخته برخاست، نوحه کن
چندان که تیره آه تو روی زمین کند
«کوه از کمر شکست»، مگر یک دم اقتدا
با شانۀ صبوری «امّ البنین» کند
برآن سرم که «فاطمه» را همرهی کنم
با روضهخوان داغ تو قالب تهی کنم
با «فاطمه» مخواه برابر صدا کنند
نام مرا مباد که «مادر» صدا کنند
با کودکان خویش سپردم، مرا مباد
همنام «یادگار پیمبر» صدا کنند
میخواستم «حسین و حسن» را به خانهات
باری، امام! «سید و سرور» صدا کنند
میگریم از تداعی عصری که خیمهها
«عباس» را به گریه، مکرر صدا کنند
شاید به دیدن زره چاک چاک او
شیر مرا«شقایق پرپر» صدا کنند...
با کاروان خیمگیان حسین ـ اسیر ـ
نالید و گفت: «بند دلم پاره شد، بشیر!»...
از خیمههای تشنه، علمدار، تشنهتر
سقا لب فرات و لب یار تشنهتر
هر بار از مصاف عطش بازگشته بود
عباسِ تشنۀ من و اینبار تشنهتر
قامت به یاد قدّ تو بستهست اگر بر آب
افتاده عکس سرو و سپیدار، تشنهتر
مستی تویی که ساغر دریا هر آنقَدَر
از جرعههای کام تو سرشار، تشنهتر
یکسوی دشت قافله در موج انتظار
یکسو نگاه قافلهسالار، تشنهتر
تیر سهشعبه گفت: «از آغاز، جای مشک
بودم بر آن دو دیدۀ خونبار، تشنهتر»
راوی نشست و قصۀ دست بریده کرد
با من حکایت تو به آب دو دیده کرد...
از حال روزگار، خبر میرسد به من
باری، خبر به حال دگر میرسد به من
از داغها هر آنچه بجویی سترگتر
داغ سترگ چار پسر میرسد به من
چشمی به روزگار ندارم، ولی دریغ
از دست او دو دیدۀ تر میرسد به من
خشکیده خون بازوی عباس روی آن
وقتی به یادگار، سپر میرسد به من
زان حج ناتمام، طواف سر «حسین»
یا استلام دست «قمر» میرسد به من؟
خورشید روی نیزه به زینب رسیده بود
مهتاب روی نیزه اگر میرسد به من
ابری برآمد و خبر از کاروان رسید
راوی به گریه پیشتر از کاروان رسید..."
ای غربت مدینه به شام تو، نوحهخوان
عالم ز نالههای مدام تو نوحهخوان
شبهای بیشماری از این دست، اختران
بر زخمهای «ماه تمام» تو نوحهخوان
ای چاوشان قافلۀ غربت حسین
در لحظۀ وداع و سلام تو نوحهخوان
عرش خدا، نظاره کن! آنک به قتلگاه
بر پیکر غریب امام تو نوحهخوان
راوی رسید و نوحهکنان گفت: «جان آب
برخیل تشنگان خیام تو نوحهخوان»
در من هزار حنجره روزی هزار بار
اینگونه با شنیدن نام تو نوحهخوان
در ماتم حسین تو همدوش فاطمه
گرید بقیع با تو در آغوش فاطمه
قاسم صرافان:
"ببین باید چه دریایی از ایمان و یقین باشی،
که همراه امیری، چون امیرالمؤمنین باشی
ببین باید چقدر احساس باشد در دل شیرت،
که در بین زنان، تنها تو عباسآفرین باشی
شجاعت را، شرافت را، بلاغت را، ولایت را
خدا، یکجا به تو بخشید، تا اُمّ البنین باشی
همه عالم، پسر دارند، تو قرص قمر داری
مگر بینور میشد، مادر زیباترین باشی؟
مگر بینور میشد، در دل خورشید بنشینی؟
تمام عمر با عباس و زینب همنشین باشی
گرفتی دستِ ماهی را که از ما دست میگیرد
رسیدی، باغبانِ غیرةٌ للعالمین باشی
رسیدند و فقط پرسیدی از زینب: حسینم کو؟
تویی اُمّ الادب؛ آری! تو باید اینچنین باشی
پسرهای تو را کشتند، اما اِرباً اِرباً، نه!
نبودی شاهد تکرار اکبر، بر زمین باشی
هوای پر کشیدن سوی حق داری و حق داری
پس از کرببلا سخت است که اُمّ البنین باشی
رضا خورشیدی فر:
میان بارش بارانی از ستاره رسید
اگرچه مثنوی... اما چهارپاره رسید
چهار پارۀ تن، نه چهار پارۀ دل
چهار ماه شب بیکسی ولی کامل
چهار ابر به باران رسیده در ساحل
چهار رود به پایان رسیده، دریادل
چهار فصل طلایی ولی میان خزان
چهار بغض غمانگیز و مادری نگران
چهار مرتبه وقتی به غم دچار شوی
برای دشمن خود نیز گریهدار شوی
مدینه، حسرت دیرینۀ دو چشم ترش
چهار قبر غریب است باز در نظرش
چقدر خاطره ماندهست در مفاتیحش
و دانه دانۀ اشکی که بوده تسبیحش
نشسته بود شب جمعهای کنار بقیع
کمیل زمزمه میکرد در جوار بقیع
غروب، لحظۀ تنهاییاش دوباره رسید
غروبها دل او خونتر است از خورشید
به غصههای جگرسوز میزند پهلو
دوباره شعله کشیدهست آب وقت وضو
شروع میکند او لیلة المصائب را
همین که دست به پهلو نماز مغرب را…
چهار رکعت دلواپسی پس از مغرب
چهار نافله در بیکسی پس از مغرب
در آسمان نگاهش که بیستاره شده
چهار آینه مانده، هزار پاره شده
شکست آینههایش میان گرد و غبار
شلمچه، ترکش و خمپاره، کربلای چهار
از آن زمان که پسرهای او شهید شدند
یکی یکی همه موهای او سفید شدند
و همسری که به دل غصهای گذاشت، وَ رفت
نماز صبح سر از سجده برنداشت، وَ رفت
اگرچه بین غم و غصههای خود تنهاست
ولی چهارم هر ماه روضهاش برپاست
طراوتی که نرفتهست سالها از دست
بهشت خانۀ او سفرۀ اباالفضل است
صدای گریه بلند است بین مرثیهها
چه دلنواز شده یا حسین مرثیهها
نشسته گوشۀ ایوان کنار گلدانها
برای بدرقه با اشک خود به مهمانها -
- در التماس دعایش چه حرفها گفته است
به لطف آن کمر خسته کفشها جفت است...
یکی یکی
همه رفتند و
باز هم تنهاست...
پانته آ صفایی:
نگیر از شب من آفتاب فردا را
نبند روی من آن چشمههای زیبا را
تو گاهوارۀ ماه و ستارهها هستی
خدا به نام تو کردهست آسمانها را
تو در ادامۀ هاجر به خاک آمدهای
که باز سجده کنی امتحان عظمی را
خدا سپرده به دستت چهار اسماعیل
که چشمه چشمه گلستان کنند دنیا را
چه کردهای که به آغوش مهربانی تو
سپردهاند جگرگوشههای زهرا را
بگو چه بر سر بانوی آب آمده است
که باز میشنوم رود رود، دریا را...
بخوان! دوباره بخوان با گلوی مرثیهها
حدیث تشنهترین دستهای صحرا را...
ابراهیم زمانی:
شجاع و با ادب... میخواست این زن بهترین باشد
علی می خواست بانویش همان امّ البنیــــن باشد
همان امّ البنینی که جـــواهر سازِ تاریــخ است
برایِ زینـــتِ دســــتِ خـــدا مثلِ نگیــــن باشد
علـی در فکــرِ فــردا بــود ... در فکرِ مباداهــا
و قسمت بوده این : امّ البنین ، مردآفرین باشد
خدیجــه وار آرامــش دهد پیغمـــبرِ خــود را
قــرارِ بـــی قـــراریِ امیــرالمؤمنیــــن باشــد
علی را دوست میدارد به زهرا عشق می وَرزد
و باید خانه ی مـــولا برایش دِلنشیــــن باشد
ادب دارد... خودش را فاطمه دیگر نمی خواند
از این بانـــو نباید انتظاری غیر از ایـــن باشد
ازاین بانو که هرلحظه به عبّاسِ خودش میگفت
حسینِ فاطمه از نسلِ " ختمُ المُرسلیـــن " باشد
به او هَرگز برادر نه ... بگــو آقــا بگــو مــولا
همیشه دست بر سینه ، نگاهت بر زمین باشد
و شاید مادرش روزی تو را فرزندِ خود خواند
اگر جسمـــت کنــارِ علقمه قطعُ الیمیـــن باشد
ببینی مادری قامت کــمان آغـــوش وا کرده
اگرچه از خجالت چشم هایت شرمگین باشد
تو پایِ گریه های مادرش زهرا ، بمـــان شاید
که زهرا دستگیرت لحظه هایِ واپسین باشد
بیا فردایِ محشــر پیشِ زهـــرا روسپیدم کن
فدایِ قدّ و بالایـــت شود امّ البنیــن ، باشد ؟
#
ادب را شیر داد و ... شیرمردش را ادب داد و
ادب یادِ عرب داد و از این پس نقطه چین باشد
سید مهدی موسوی:
فدای حُسن دلانگیز باغبان شده بود
بهار، با همه سرسبزیاش خزان شده بود
چهار دسته گُلش را به پنج تن بخشید
مقیمِ خاکِ درش، هفت آسمان شده بود
چه سربلند و سرافراز امتحان پس داد
برای عرض ادب، سخت امتحان شده بود
به عشق «شیر خدا» از یل دلاور خود
گذشت اگر چه در این راه نیمهجان شده بود
چه امتحان بزرگی! که در رثای حسین
-و نه به خاطر فرزند- روضهخوان شده بود
اگر چه پیر شد از داغِ بیامان، اما
به پشتوانهٔ زینب دلش جوان شده بود
فدای «اُمّ اَبیها» شدن علامت داشت
به این سبب قد «اُمّ البنین» کمان شده بود
افشین علا:
زن رشك حور بود و تمنای خود نداشت
چون آسمان نظر به بلندای خود نداشت
اسمی عظیم بود كه چون راز سر به مهر
در خانهی علی سَرِ افشای خود نداشت
امالبنین(س) كنایهای از شرم عاشقی است
كز حجب تاب نام دلآرای خود نداشت
در پیش روی چار جگرگوشهی بتول
آیینه بود و چشم تماشای خود نداشت
زن؟ نه! همای عرشنشینی كه آشیان
جز كربلا به وسعت پرهای خود نداشت
در عشق پارههای جگر داده بود و لیك
بعد از حسین(ع) میل تسلای خود نداشت
عمری به شرم زیست كه عباس(ع) وقت مرگ
دستی برای یاری مولای خود نداشت