18 آبان 1400 4 ربیع الثانی 1443 - 01 : 20
کد خبر : ۱۱۸۹۲۸
تاریخ انتشار : ۱۴ تير ۱۴۰۰ - ۱۷:۱۶
همسر شهید شیرخانی می‌گوید: «چند دقیقه منتظر ماندیم تا حضرت آقا وارد اتاق شدند، ناخوداگاه اشک از چشمانم سرازیر شد. محمدحسین آرام نمی‌گرفت. می‌گفت: می‌خواهم با آقا حرف بزنم. ایشان را کار دارم!»

عقیق:این نقل بین قدیمی‌ها معروف است که اسم آدم‌ها در آسمان انتخاب می‌شود و هر کسی هر اسمی دارد حتماً وجودش هم با آن نام هماهنگ است. اینکه چقدر این صحبت‌ها واقعیت دارد را نمی‌دانیم اما در مورد کمال درست از آب درآمده است. از هر نظر که نگاهش می‌کنی نقص در رفتارش نمی‌بینی. چه وقتی که کوچک بود و از برادرش می‌خواست تا وقت رفتن به جبهه او را هم در ساکش پنهان کند و با خودش ببرد چه بعدها که بزرگتر شد و به سربازی رفت پای قولی که به مادر داد ایستاد و هر هفته مسافت طولانی اصفهان تا لواسان را طی می‌کرد و مادر را از دلتنگی در می‌آورد. 

کمال از آن بچه‌هایی بود که به قول مادرش در کودکی باید از هر چیزی سر در می‌آورد و سؤال‌هایش تمامی نداشت. انگار یاد گرفته بود چیزی را بدون اینکه دلیل قانع‌کننده نداشته باشد نپذیرد. وقتی بزرگتر شد به واسطه یکی از دوستانش همسری انتخاب کرد که با آنچه در معیارهای کمال بود سنخیت داشت. او بسیار در مسئله حجاب حساس بود و به قولی جوان با غیرتی بود. خواهرش می‌گوید: «کمال همیشه به ما که خواهرش بودیم توصیه‌ حجاب می‌کرد. البته ما خانواده‌ مذهبی هستیم و حجاب در خانواده‌ ما رعایت می‌شود. اما برادرم کمال جوان غیرتی بود و خیلی روی این مسائل حساسیت داشت. من گاهی با او سر این مسئله بحث می‌کردم. اما او استدلال می‌آورد که اگر خدا از ما خواسته مراقب مسائل دینیمان باشیم، ما هم وظیفه داریم که همدیگر را به رعایت اصول دعوت کنیم. وقتی هم که به شهادت رسید، من از شدت ناراحتی می‌خواستم فریاد بزنم. اما دختر شهید جلو آمد و گفت: عمه جان پدرم وصیت کرده نباید صدای ما را نامحرم بشنود.»

کمال از آنچه به آن اعتقاد داشت عقب نشینی نمی‌کرد. امر به معروف را در هر سطحی که بود انجام می‌داد. همسرش می‌گوید: «همسرم روی امر به معروف و نهی از منکر حساسیت خاصی داشت. گاهی در ماشین بودیم و می‌دید خانمی حجابش را رعایت نمی‌کند، ولو شده با زدن بوق سعی می‌کرد او را متوجه اشتباهش کند. می‌گفتم کمال جان او که متوجه نمی‌شود تو برای چه بوق می‌زنی. می‌گفت اگر اهل باشد خودش متوجه می‌شود.»

اعظم خانم وقتی سال ۷۸ کمال را به همسری انتخاب کرده بود تا حدودی با خصوصیات اخلاقی‌اش آشنا شده بود و چون خودش نیز به آنها اعتقاد داشت بی‌کم و کاست رعایت می‌کرد. جز یک چیز که می‌گوید بعد از ازدواج فهمیدم چیزی که قبول کردم بسیار سخت‌تر از حد تصورم است: «از ابتدا مخالفتی با مأموریت‌هایش نداشتم. هر چند که طی زندگی مشترک معنای حقیقی شرایط سخت شغل‌شان را درک کردم.» اعظم خانم در خصوص تحمل این شرایط نیز می‌گوید: «اگرچه بیماری و یا بهانه‌گیری بچه‌ها برای پدر و هم‌چنین اداره امور زندگی در روز‌هایی که کمال در ماموریت بود، سخت‌ترین لحظات زندگی محسوب می‌شد اما اگر به گذشته برگردم و از تمام این سختی‌ها آگاه باشم، بازهم او را انتخاب می‌کنم. چرا که معیار من برای ازدواج مفهوم دیگری دارد.»

کمال می‌دانست خانواده‌اش در نبود او چقدر در مضیقه و سختی هستند برای همین سعی می‌کرد وقتی به خانه می‌آید تمام و کمال کنار خانواده‌اش باشد و به روش‌های مختلف از همسرش قدردانی می‌کرد و نشان می‌داد حواسش به روحیات و آنچه برایش همیت دارد، احترام می‌گذارد. برای همین خانه را تبدیل به بهشت کوچکی کرده بود از گل‌هایی که اعظم خانم عاشق آن‌ها بود: «کمال تبریک و هدیه مناسبت‌های مهم را هیچ‌گاه فراموش نمی‌کرد. حتی زمانی‌که مأموریت بود، با ارسال پیامک، تبریک می‌گفت. او از هر مأموریتی که برمی‌گشت، سوغات می‌آورد. از علاقه من به گل رز اطلاع داشت و همیشه برایم گل می‌خرید. او دوره پیوند گل را گذرانده و راهرو منزل‌مان را به گفته خود، تبدیل به یک بهشت کوچک کرده بود. همیشه می‌گفت، «هر گلی که شما دوست داشته باشی را قلمه می‌زنم تا با دیدن آن جان تازه بگیری و لذت ببری.»

همین کارهایش بود که زن جوان را دلبسته خودش کرده بود. از وقتی کمال ماجرای درگیری‌های سوریه را شنیده بود برای رفتن دل دل می‌کرد اما هر چه به این در  و آن در می‌زد کارهای اعزامش جور نمی‌شد. وقتی در اسفند سال ۹۲ خبر دادند این بار دیگه اعزام حتمی است اعظم خانم می‌گفت خدا کند این بار هم ویزایت جور نشود. نه اینکه با این راه مخالف باشد اما دل کندن از کمال هم کار راحتی نبود. بالاخره کارها جور شد و کمال عازم شد. عید سال ۹۷ اولین نوروزی بود که کمال کنار خانواده‌اش نبود. محمدحسین که ۲ و سال خورده‌ای سن داشت به خاطر وابستگی به پدر آنقدر بی‌تاب بود که در هر تماس با زبان کودکانه می‌پرسید کی پدرش بر می‌گردد؟ بالاخره بیست و پنجمین روز بهار این کمال بود که زنگ خانه‌اش را به صدا درآورد. همسر با اینکه خوشحال از دیدن او بود اما می‌دانست وقتی کمال مأموریت سه ماهه را نیمه تمام می‌گذارد و بر می‌گردد حتماً دلیلی دارد. لحظاتی نگذشته بود که دلیل از باندهایی که به پای کمال پیچیده شده بود پیدا شد. مجروحیت باعث شده بود برگردد. اعظم خانم گمان کرد دیگر رفتنی درکار نخواهد بود اما وقتی برای سفر به مشهد رفتند شب زنده داری‌های کمال در حرم امام رضا (ع) گواه از خبرهایی می‌داد. وقتی از سفر برگشتند دوباره عزم رفتن کرد. همسرش از او خواست صبر کند تا لااقل جراحتش خوب شود اما کمال پاسخ داد: «زینب (س) بی ابوالفضل (ع) است.» 

کمال تبحر خاصی در به پرواز درآوردن پهپاد داشت. تخصصی که در شرایط سخت مبارزه با تکفیر بسیار به کار می‌آمد. چند روز بعد از حضور در سوریه به عراق رفت و حالا جهاد را در دفاع از حریم آل الله ادامه می‌داد. یکی از همرزمانش می‌گفت: «شهید کمال شیرخانی تخصص‌های مختلفی را آموزش دیده بود و وقتی در بحث پهپاد مشغول آموزش شد، خیال‌مان راحت بود که کارش را درست انجام می‌دهد. هرگاه که می‌خواستیم پرنده‌ای را به پرواز درآوریم او هواپیما را در آسمان هدایت می‌کرد. او اعتماد به نفسش را از دست نمی‌داد. به خاطر ندارم یک بار هم هواپیما را بر زمین زده باشد. ما در مناطقی از مهارت‌های ایشان استفاده می‌کردیم که سایر خلبانان در طول روز ۱۰ هواپیما را بر زمین می‌زدند.»

سرانجام شهید مدافع حرم کمال شیرخانی یک ماه بعد از سفر مشهد در ۱۴ تیر سال ۹۷ در منطقه‌ای نزدیک سامرا به شهادت رسید تا خونش گواهی باشد بر حقانیت مجاهدان در راه خدا. پیکر این شهید عزیز در گلزار شهدای لواسان کوچک به خاک سپرده شده است. 

مدتی بعد از شهادت کمال به خانواده شیرخانی خبر دادند قرار است با شخص اول مملکت دیدار کنند. اعظم خانم می‌گوید در خواب هم چنین لحظه‌ای را نمی‌دیدم. برای دیدار لحظه شماری می‌کردند تا اینکه بالاخره روز موعود فرا رسید. همسر این شهید می‌گوید: «چند دقیقه منتظر ماندیم تا حضرت آقا وارد اتاق شدند، ناخوداگاه اشک از چشمانم سرازیر شد. محمدحسین آرام نمی‌گرفت. دائماً می‌خواست به سوی حضرت آقا برود. می‌گفت: می‌خواهم با آقا حرف بزنم. ایشان را کار دارم! پاسخ دادم: مامان، اسم‌مان را که خواندند، می‌رویم!، اما او پسر بچه‌ای سه ساله بود و بازی‌گوش. با کمک مادر کمال او را نگه داشتیم. به محض آن‌که نام ما را خواندند، محمدحسین به سوی آقا دوید و در آغوش ایشان آرام گرفت. حضرت آقا با او صحبت می‌کرد. گریه اجازه نمی‌داد متوجه اعمال محمدحسین بشوم. پس از مشاهده تصاویر این دیدار، به حقیقتی که محمدحسین بی قرار من را به ساحل آرامش رسانده بود، پی بردم. او در آغوش حضرت آقا به امنیت و آرامشی رسید که هنوز می‌گوید: مامان دوست دارم باز آقا را در آغوش بگیرم. کی به دیدارشان دعوت می‌شویم؟»

منبع:فارس

گزارش خطا

مطالب مرتبط
ارسال نظر
نام:
ایمیل:
نظر: