عقیق:گاهی لازم است برای اینکه انسان مهمی را که دیگر در بین ما نیست، بشناسیم، شخصیت او را از زوایای مختلف بررسی کنیم. گاهی میتوان از صحبتها و تصاویر و اسنادی که از وی باقی مانده بررسی کنیم تا نوع نگاه او به وقایع و موضوعات مختلف را دریابیم. گاهی لازم است با اعضای خانواده او صحبت کنیم تا رفتار او در زندگی شخصی را مورد بررسی قرار دهیم. راهها و روشهای زیادی برای شناختن یک انسان وجود دارد، اما گاهی میشود وصف او را از یک انسان عادی شنید و پی به عمق وجود آن انسان بزرگ برد.
دیروز ۷ تیر سالگرد انفجار در حزب جمهوری سال ۶۰ بود؛ روزی که ۷۲ تن از یاران راستین انقلاب از جمله مرد بزرگ سیدمحمدحسین بهشتی، به دست بددلترین مخلوقات خدا یعنی منافقین به شهادت رسیدند. اینکه بدانیم منزلت و جایگاه شهید بهشتی چقدر والاست، میتوان به همان یک جمله حضرت روح الله اکتفا کنیم که فرمود: «بهشتی یک ملت بود.»
اما در این مطلب میخواهیم جاذبه وجودی شخصیت شهید بزرگوار را از نگاه کسی بخوانیم که هیچ گاه او را ندید، اما حدود ۳۰ سال خدمت آقای خود را کرد و سرانجام یک سال پیش از این دنیا رفت؛ با آرزوی دیدن شهید بهشتی که هیچ گاه برایش میسر نشد.
سیدناظر حسینی، پیرمرد ۵۷ ساله افغانستانی اهل مزار شریف بود که سالها از بقعه ۷۲ تن در بهشت زهرای تهران نگهداری کرد. بقعهای که پیکر شهید بهشتی و برخی از شهدای حادثه حزب جمهوری در آن دفن شده و سنگ یادبود برخی دیگر از همین شهدا در آن نصب شده است.
سیدناظر ماجرای خدمتش به این شهدا و به خصوص شهید بهشتی را اینگونه روایت میکند: «کار به خصوصی نتوانسته بودم پیدا کنم و زندگیمان با مزد کارگری میگذشت. سال ۷۰ یکی از آشنایان گفت شنیدهام در بهشت زهرا نگهبان لازم دارند، میروی؟ قبول کردم. دو روز از پیشوا آمدم. شب را هم خوابیدم. خیلی ترسیدم، بعد از دو روز گفتم نمیتوانم بمانم. مسئولان بهشت زهرا گفتند: نگهبان قبلی را اخراج کردیم. حداقل تا سر برج تحمل کن، بعد برو. این مدت که طی شد دیگر عادت کردم و ترسم ریخت.»
سیدناظر در سالهای خدمتش میزبان میهمانان مختلفی در بقعه بوده، اما تنها وقتی از دیدار یک نفرشان صحبت میکرد، باد به غبغب میانداخت و با افتخار خاطراتش را به شکلهای مختلف روایت میکرد. میهمانی که رفیق قدیمی شهید بهشتی بود و خود نیز یک روز قبل از شهادت او در ۶ تیر سال ۶۰ به دست همان منافقان ترور شد و به خاطر جراحت از همین اتفاق در بیمارستان بستری بود. سید، عکس یادگاری با این میهمان ویژه را به همه نشان میداد و مفتخرانه به خودش اشاره میکرد که «نگاه کن من گوشه عکس پشت آقا ایستادهام». او ماجرای اولین دیدار را اینگونه روایت میکند: «وقتی خادمی اینجا را قبول کردم دلم میخواست آقای خامنهای که آمد، بتوانم هم از نزدیک ببینمش و هم دستش را ببوسم. میدانستم در سال سه مرتبه به مزار ۷۲ تن سر میزند. یکبار به مناسبت دهه فجر، یکبار به مناسبت ۷ تیر و یکبار به مناسبت هفته دولت، اما دیگر سالهاست ایشان فقط یک بار به بهشت زهرا میآیند آن هم در دهه فجر.
اولین بار صبح خیلی زود بود که دیدمشان، رفتم جلو دستشان را ببوسم. یکی از محافظ ها مانع شد ولی خدا قسمتم کرد و بوسیدم. به همین نام و نشان قسم که در این سالها ۵۱ مرتبه سعادت دستبوسیشان را پیدا کردهام. آقا همیشه اول صبح میآیند تا مزاحمتی برای مردم ایجاد نشود. ایشان تنها یک مرتبه خارج از زمانهایی که گفتم به اینجا سر زدند. یادم میآید پنجشنبهای بود. شب قبل یکی از محافظهایشان به من زنگ زد و گفت: فلانی! صبح ساعت ۵ اینجا باش مهمان داریم. من دیگر حدس میزدم چه خبر است. در خانه خواب بودم، ساعت ۴ تلفنمان زنگ خورد و همان محافظ بود. گفت: آقا سید زودتر بیا، مهمان ما زودتر میرسد. وقتی آمدم دیدم آقا تشریف آوردهاند. متوجه نشدم به چه دلیل ایشان در آن زمان آمدند اما هر چه بود خوشحال بودم میدیدمشان. ایشان واقعا آدمی نورانیای است. باور کنید همه این سالها وقتی آقا تشریف میآورند، کاملا حس میکنم آن لحظات مزار ۷۲ تن به گونهای دیگر به چشمم میآید. انگار نوری بر سر مزارها میرود. خوب است بدانید ایشان مقید هستند تکتک قبرها را زیارت کنند.»
سیدناظر در همه سالهایی که به شهدای مدفون در بقعه ۷۲ تن خدمت میکرد، از ارتباط قلبیاش با آنها میگفت. خصوصا ارتباط دلی با شهید بهشتی که بیشتر از همه به او علقه داشت. سیدناظر میگفت: «یاد ندارم خواستهای از شهید بهشتی داشته باشم و برآورده نشده باشد. چند سال پیش وقتی هنوز صدام زنده بود، یکی از افغانستانیها کاروان میبرد کربلا با مبلغ ۴۵۰ هزار تومان، پولم را هم داده بودم، اما مشکلی پیش آمد و نتوانستیم برویم. خیلی گریه میکردم. میخواستم حرم امام حسین(ع) را زیارت کنم. خانمم با شوخی میگفت: اگر تو کربلا بروی، کربلا کجا برود؟ دائم سر مزار شهید بهشتی گریه میکردم و میگفتم: آقای بهشتی! من را به کربلا برسان.
مدتی بعد یکی از اقوام تماس گرفت و گفت: امشب ولیمه پدرم است. از کربلا آمده، شما هم دعوتید. رفتم و آنجا هم حسابی گریه کردم. چند روز گذشت، دوستم زنگ زد و گفت ما میخواهیم برویم کربلا، میآیی؟ با سر قبول کردم. خانمم محکم میگفت: تو نمیتوانی بروی کربلا. اما بالاخره با مشقت فراوان رفتیم. وقتی به حرم امام حسین(ع) رفتم، به خانمم زنگ زدم و با گریه گفتم تو گفتی من نمیتوانم کربلا را ببینم، اما فدایشان بشوم، من الان سر مزار امام حسین(ع) هستم.»
خاطرات سیدناظر از کرامت شهدا خصوصا شهید بهشتی فراوان بود که خیلیهایش برای همیشه در سینه او باقی ماند. حالا یک سال است که خادم شهید بهشتی به دیدار آقایش رفته و پیکرش در جوار بقعه ۷۲ تن در بهشت زهرا به خاک سپرده شد.
منبع:فارس