عقیق:سردار شهید عبدالحسین برونسی در سال 1321 در روستای «گلبوی کدکن»، از توابع تربت حیدریه، به دنیا آمد. در کلاس چهارم دبستان، به خاطر بیزاری از عمل معلمی طاغوتی، و فضای نامناسب درس و تحصیل، مدرسه را رها کرد و با شروع جنگ تحمیلی، در اولین روزهای جنگ، به جبهه روی آورد. اوستا بنا عبدالحسین در زمان جنگ فرمانده تمام عیاری بود.
او، فرمانده تیپ هجده جوادالائمه(س)بود که در 23 اسفندماه 1363 به شهادت رسید. «محمد حسن شعبانی»، همرزم او سلحشوری های این فرمانده را در عملیات خیبر یعنی یک سال قبل از شهادتش(اسفند ماه 1362) چنین روایت می کند:
قبل از عملیات خیبر جلسه مهمی گذاشتند. تمام فرماندهان رده بالا آمده بودند. یادم هست یکیشان روی کالک و نقشه داشت از محورهای مهم عملیات میگفت و کار یک یک فرماندهان را برایشان توضیح میداد. در این میان نوبت رسید به عبدالحسین برونسی. خونسرد و طبیعی نشسته بود و داشت به حرف فرمانده گوش می داد.
چون کار عبدالحسین مهم و حساس بود، حرفهای آن فرمانده هم به درازا کشید، یک دفعه عبدالحسین بلند شد و حرف او را قطع کرد. گفت: «اخوی این حرفها به درد ما نمی خورد.» چشمهای همه گرد شد. همه مات و مبهوت او را نگاه می کردند. در جلسه به آن مهمی انتظار هر حرفی را داشتیم غیر از این یکی.
عبدالحسین به نقشه ها اشاره کرد و ادامه داد: «اینها دردی را از برونسی درمان نمی کند.» فرمانده با حالت جدی گفت: «یعنی چه؟ منظور شما را نمی فهمم.» عبدالحسین لبخندی زد و گفت: «اگر جسارت نباشد، می خواهم بگویم که شما برای کار من فقط بگو کجا را باید بگیرم. یعنی منطقه را نشان بده. با قایق یا هر چه که هست من را به آنجا ببر و بگو منطقه این است باید این جا را بگیریم.» سکوت فضای جلسه را گرفته بود. آن فرمانده هم چیزی نمی گفت. ولی معلوم بود ناراحت شده.
عبدالحسین باز خودش رشته کلام را به دست گرفت و گفت: «ما باید روی زمین کار کنیم. ما باید زمین عملیات را با پوست و گوشت مان لمس کنیم. این طوری که شما از روی نقشه می گویی برو پشت اتوبان بصره و آنجا چه کار کن و بعد آن جا برو فلان منطقه به درد نمی خورد. باید محل را مستقیم نشان بدهید.» آن روز با این که ناراحتی هم به وجود آمد ولی آخرش عبدالحسین حرفش را به کرسی نشاند. هم قرار شد منطقه را از نزدیک به او نشان بدهند و هم 3 گردان نیرو در اختیارش گذاشتند.
در عملیات خیبر به اعتقاد فرماندهان، برونسی از همه موفق تر عمل کرد. رشادت عجیبی هم از خودش نشان داد. پا به پای بچه ها می آمد. گاهی کلاش دستش بود، گاهی تیربار گاهی هم آرپیجی می زد. تکاورهای غولپیکر دشمن را هیچ وقت یادم نمی رود. آخرین حربه دشمن بود و آخرین سدش، جلوی سیل نیروهای ما. یکهو مثل مور و ملخ ریختند در منطقه. اسلحه کوچکشان تیربار بود.
بعضیهایشان خمپاره 60 را مثل یک بچه دو سه ماه گرفته بودند زیر بغلشان. یکی خمپاره را می گرفت و یکی دیگر هم با همان وضع شلیک می کرد. یعنی قبضه را زمین نمی گذاشتند. با دیدن آنها قدرت الهی عبدالحسین انگار بیشتر شد. گرم تر از قبل شروع کرد به ریختن آتش. بچه ها هم از همین حال و هوا روحیه میگرفتند و گرمتر می جنگیدند. آخر کار هم حسابی از پس تکاورها برآمدیم یا به درک واصل شدند و یا فرار را بر قرار ترجیح دادند.
در آن عملیات بیشتر از آنکه انتظارش بود، پیشروی کردیم. برای همین از جناحین چپ و راستمان جلوتر افتادیم. تازه در فکر استقرار و تثبیت منطقه افتاده بودیم که دستور عقب نشینی صادر شد. از نیروهای دیگر جلوتر رفته بودیم و هر آن خطر قیچی شدنمان وجود داشت. عبدالحسین زود دست به کار شد. عقب نشینی هم برای خودش معرکه ای بود در آن شرایط. تمام زحمتش روی دوش او سنگینی می کرد. باهر مشقتی که بود، نیروها را فرستاد عقب. خوب یادم هست آخرین نفری که عقب آمد، خودش بود.
منبع:تسنیم