عقیق:مجالس روضه اباعبدالله الحسین (ع) در تهران برپا است. هیأتها، دستههای سینهزنی و زنجیرزنی به مناسبت دهه محرم در خیابانها حضور دارند. برادر کوچکش از او میخواهد به مجلس عزای حسینی بروند. مهدیه تهران مملو از جمعیت است و حاج شیخ حسین انصاریان پای منبر است.
یکی از شبهای ماه محرم، شهید به دعوت و اصرار برادر کوچکترش، از شهرری محل سکونتشان، راهی مهدیه تهران میشود و به طور اتفاقی آن شب، حاج شیخ حسین انصاریان سخنرانی میکند؛ نشستن پای منبر این روحانی، امیرحسین را به طور عجیبی دگرگون کرده و او را روز به روز به معبود خویش نزدیکتر میسازد. در آن شب، حاج حسین از صفای امام حسین (ع) و زهدش سخن میگفت و امیرحسین هم در عالم خودش در جستجوی معنویت حسینی پرواز میکرد و این گونه شد که آن شب، شب تولد دوباره امیرحسین شد.
شهید امیرحسین بوربور عظیمی اول؛ قبل از تحول
زجرآورترین لحظات زندگی یک شهید
دوران سربازیاش قبل از انقلاب در شهر گرگان بود، با اینکه هر جمعه خانواده به دیدارش میرفتند. اما صدای گریهاش بلند بود. معلوم بود که خیلی سختی را تحمل میکند. وقتی سربازیاش تمام شد، انگار از زندان آزاد شده است.
از دُردُر در بالای شهر تا پوشیدن لباسهای برند
عاشق لباسهای برند و گران قیمت بود. هر شب با ماشین پدرش به محلات شمالی تهران برای دُردُر میرفت. رستورانهای فرحزاد، درکه یا دربند پاتوق همیشگیاش در بعدازظهرها بود. اینقدر علاقه به نشستن پشت فرمون ماشین داشت و بروز میداد که پدرش در سفر به کویت برای گل پسرش، ماشین گالانت آلبالویی رنگ خرید. البته در تفریحات لب به سیگار نمیزند و نامحرمی هم شریک خوشگذرانیهایش نبود.
توبه نصوح را با کمک به فقرا معنا کرد
متحول شده بود. دیگر برایش لباسهای برند و ادکلنهای گران قیمت معنا نداشت. چشمانش فقرا را میدید. یک دست لباس بسیجی گرفته بود و با آن سر میکرد. به مادرش میگفت: خدا من را ببخشد. چقدر دلهایی را با دیدن لباسهایم شکستم، باید جبران کنم.
شهید امیرحسین بوربور عظیمی اول؛ بعد از تحول
برای همین شغل معلمی را انتخاب میکند و به روستاهای درسن آباد قوچ حصار خارج تهران میرود. به کودکان محروم رسیدگی و با آنها حشر و نشر میکند. خودش را جزیی از آنها میبیند و به دیدار خانوادههایشان میرود و بدون اینکه آنها متوجه شوند، در زیر فرششان پول میگذارد. این دگرگونی روحی حتی در چهرهاش هم تأثیر گذاشت و نورانیترش کرده بود.
حالا امیرحسینی که سالهای سال به لباس و پوشش اهمیت میداد. اگر لباسهایش خاکی میشد، اصلاً برایش مهم نبود. مهم برایش لبخندی بود که بر لبان کودکان محروم مینشست.
شهید امیرحسین بوربور عظیمی اول؛ نفر اول سمت چپ
از کوتاهی موی رزمندگان تا پیشبینی شهادت
با آغاز جنگ، داوطلبانه راهی جبهه میشود. خانواده در باورشان نمیگنجید که امیرحسین اینقدر متحول شده باشد. در جبهه عضو تدارکات میشود تا بیشتر به همه کمک کند تا جایی که موی سر رزمندگان را نیز کوتاه میکند.
در عملیات والفجر ترکش خمپاره به سرش اصابت میکند، مدتی در بیمارستان بستری میشود. در عملیاتی دیگر به دلیل کندن خندق ناخنهای دستش عفونی میشود که مجبور میشوند با عمل جراحی ناخنهایش را بکشند. اندکی حال جسمیاش رو به بهبود میرود، دوباره در عملیاتی دیگر شرکت میکند. تیری به دستش اصابت میکند، به خاطر کمبود نیرو، خودش تنهایی به عقب باز میگردد و بعد از پیادهروی شش کیلومتر و رسیدن به بیمارستان صحرایی از شدت خونریزی و خستگی بیهوش میشود.
تا اینکه آخرین حضور شهید امیرحسین بوربور عظیمی اول در عملیات خیبر در ۱۳ اسفند سال ۶۲ در منطقه عملیاتی جزیره مجنون رقم میخورد. چند روز قبل از عملیات به خانه زنگ میزند و میگوید: من دیگر برنمیگردم؛ احترام مامان و آقاجون را داشته باشید و نماز را فراموش نکنید.
منبع:فارس