عقیق:نصرالله جهانشاهی پاسدار بازنشسته نیروی زمینی و راننده سپهبد شهید قاسم سلیمانی خاطرهای با عنوان «یک خصوصیت بارز» را اینگونه درباره حاج قاسم سلیمانی تعریف میکند. من و حسین پورجعفری که همراه همیشگی حاجی بود و با او شهید شد، بیشتر زمانها را با حاجی بودیم. ما با حاجی همسایه بودیم و رفت و آمد خانوادگی داشتیم، من بچههای ایشان را از کودکی میشناسم. آنها به من «عمو» میگویند. زمانی که ایشان در مأموریت بود، کارهای خانواده ایشان را من انجام میدادم.
بچههای حاجی، یکی از یکی گلتر هستند. آنها هیچ وقت از جایگاه پدرشان سوء استفاده نکردند. در رفت و آمدهایی که داشتیم، به عینه میدیدم که چقدر به حجاب اهمیت میدهند. در میان فرزندان حاجی، «زینب» که کوچکترین فرزندش است، شبیهترین فرد در عالم به حاج قاسم است؛ هم در روحیه، هم در رفتار. حاجی بارها او را همراه خودش به مأموریتهای خارج از کشور میبرد. زینب خانم به زبان عربی و انگلیسی مسلط است؛ اما سرآمد آنها مادرشان است که یار واقعی ایشان به حساب میآمد و با همراهی او بود که حاج قاسم، حاج قاسم شد.
با وجود تمام مأموریتها و سختیهای ناشی از دور بودن حاجی از خانواده، من یک بار هم ندیدم که همسر ایشان گلهای کند. یادم هست زمانی که حاجی در قرارگاه قدس بود، پسرش مریض شد. چون حاجی در مأموریت به سر میبرد، نتوانست خودش را برساند. پسر حاجی بر اثر آن بیماری از دنیا رفت و فوت کرد.
اگر بخواهم به یکی از خصوصیات بارز حاجی اشاره کنم، نماز شبش را خواهم گفت. تحت هر شرایطی نماز شب حاجی ترک نمیشد. زمانی هم که خیلی خسته بود، یک ساعت میخوابید و بعد بلند میشد و شروع به خواندن نماز میکرد؛ آن هم چه نمازی! صحنه عشق بازی و نجواهای شبانه حاجی در نماز شبهایش واقعا تماشایی بود که زبان از بیان آن قاصر است. ما که میخواستیم نماز شب بخوانیم، با دیدن این حالات حاجی، از خود بیخود میشدیم و فقط محو و مبهوت او میماندیم.
* «ما هم مثل بقیه»
محمد ترکمن فوق تخصص اطفال در خاطرهای از شهید سلیمانی میگوید: نوههای دوقلوی سردار حاج قاسم سلیمانی در بیمارستانی به دنیا آمدند که من در آن پزشک اطفال بودم. این نوزادان زودتر از موعد به دنیا آمدند. به همین خاطر نارس بودند و وزن بسیار کمی داشتند. به دلیل شرایط خاصی که آنها داشتند باید مدت کوتاهی در بخش ایزوله بیمارستان بستری میشدند، اما در آن روز، ما اتاق ایزوله خالی نداشتیم.
من یکی از نوزادان بستری در بخش ایزوله که شرایطش بحرانی نبود را شناسایی کردم و رفتم آرام به مادرش گفتم: «نوههای حاج قاسم سلیمانی در بیمارستان ما هستند و نیاز به اتاق ایزوله دارند، اما اتاق خالی برای بستری کردنشان نداریم . وضعیت فرزند شما هم رو به بهبود است. اگر موافق باشید شما به بخش بروید تا ما بچهها را در این اتاق بستری کنیم.» آن مادر تا اسم حاج قاسم را شنید، از جا پرید و گفت: «چرا که نه! ایشان جانش را وقف آرامش و امنیت ما کرده که با هیچ چیز جبران نمیشود. این کمترین کاری است که من میتوانم بکنم.» او با آن حالی که داشت، خودش را به راهروی اصلی بیمارستان رساند که حاج قاسم را ببیند.
بعد از این که اتاق را خالی کردیم، به حاج قاسم گفتم: «الان دوقلوهای شما را بستری میکنیم.» وقتی ایشان متوجه نحوه خالی کردن اتاق شد، به من اعتراض کرد که: «چرا این کار را کردید؟ یک نوزاد بیمار را از اتاق ایزوله بیرون آوردید که نوههای من بستری شوند؟ لطف کنید او را به اتاق ایزوله برگردانید. هیچ فرقی بین بچههای من و بچههای دیگران نیست. ما مثل بقیه مردم صبر میکنیم تا اتاق خالی شود.» به ایشان گفتم: «سردار! ما از مادر آن بچه اجازه گرفتیم. بنده خدا تا شنید قرار است نوههای شما را بستری کنند، خودش با اصرار اتاق ایزوله را خالی کرد.» اما حاج قاسم گفت: «نه آقای دکتر! کاری که گفتم را انجام دهید و بچه را به اتاق برگردانید.» این اتفاق افتاد و آن نوزاد دوباره به اتاق برگردانده شد.
خانواده حاج قاسم سلیمانی مثل تمام مردم سه ساعت در بیمارستان منتظر ماندند تا اتاق ایزوله خالی شد.
طی چند روزی که آن نوههای دوقلو، تازه به دنیا آمده بودند حاج قاسم در بیمارستان بود، ایشان با رفتاری که از خود نشان میداد، برای ما کلاس درس مرام و معرفت گذاشته بود.
روز دوم بود که حاج قاسم برای ملاقات فرزندش و دیدن دوقلوها به بیمارستان آمد. من زیاد از مسائل امنیتی سر در نمیآورم و نمیدانم مقدمات حضور ایشان در مکانهای عمومی چطور فراهم میشد، اما آن روز ایشان ساده و بیتکلف از همان جلوی در وارد بخش شدند. دیدن حاج قاسم برای پرستارها، غیرمترقبه و جالب بود. آنها با این که خوشحال بودند، ولی روی جلو رفتن نداشتند. تا این که با سلام و احوالپرسی ساده و خسته نباشید صمیمی حاج قاسم، یخ پرستارها آب شد و در چشم بر هم زدنی، تمام پرستاران بخش دور ایشان جمع شدند. قرار شد عکس یادگاری بگیریم. تمام پرستاران بخش اطراف حاج قاسم حلقه زده و آماده عکس گرفتن بودند که ایشان یکی از نیروهای خدماتی که در انتهای سالن در حال تی کشیدن بود را صدا کرد و گفت: «شما هم بیا در عکس ما باش.» او با ذوق و خوشحالی خودش را رساند و عکسی به یادگار برداشته شد.
حاج قاسم سلیمانی با آن همه مشغله و مسئولیت سنگینی که داشت، برای اطمینان از سلامت نوهها چند بار به بیمارستان آمد و جویای حال آنها شد.
بعد از این که حال بچهها خوب شد و از بیمارستان مرخص شدند، یک بار هم ایشان همراه دوقلوها به مطب من آمد. از قضا آن روز از همیشه شلوغتر بود. وقتی منشی خبر آمدن ایشان را به من داد، برای خوشآمدگویی از اتاقم بیرون آمدم. بعد از سلام و حال و احوال، ایشان را به داخل اتاق راهنمایی کردم و گفتم: بفرمایید داخل.» حاج قاسم در حالی که یکی از نوهها را بغل کرده بود، گفت: «خیلی ممنون. به خانم منشی سپردم اسم ما را در نوبت بگذارد. منتظر میمانیم تا نوبتمان بشود.» چون سابقه ایشان را داشتم، حرفی برای گفتن نداشتم و فقط شرمنده شدم. حاج قاسم همراه خانواده مانند بقیه بیماران در مطب نشستند تا نوبتشان شد.
بعد از این که وارد شدند و دوقلوها را ویزیت کردم، اجازه خواستم عکس یادگاری با ایشان بگیرم. با احترام پذیرفت. آن روز ایشان یک انگشتر به من هدیه داد و گفت: «آقای دکتر، شما شغل مقدسی دارید.»
این خاطرات از کتاب «متولد مارس» اخذ شده است.
منبع:فارس