22 مهر 1400 8 (ربیع الاول 1443 - 12 : 05
کد خبر : ۱۱۶۱۷۴
تاریخ انتشار : ۲۵ آذر ۱۳۹۹ - ۱۶:۵۸
عصر شعر شهید محسن فخری‌زاده برگزار شد:
عصر شعر شهید محسن فخری‌زاده در حالی برگزار شد که پسر شهید سروده‌ای زیبا را تقدیم پدر خود کرد.

عقیق:عصر شعر شهید محسن فخری‌زاده در نخلستان سازمان اوج برگزار شد. در این مراسم، شعرایی مثل علی داودی، سعید بیابانکی، فرشته حسینی، میلاد عرفان‌پور، محمد توکلی و حامد فخری‌زاده، پسر شهید فخری‌زاده شعرخوانی کردند. 

علی داودی شعر خود را این‌چنین تقدیم به شهید فخری‌زاده کرد: 

به مظلومیت بزرگ شهید محسن فخری‌زاده 

پاییز با سکوت می‌آید
مرموز و آرام
در بعد از ظهر جمعه‌ای کرخت
بی ابر و رعد
با رگباری نامرئی 
با مرگی سرخ در نیسانی آبی 
پاییز 
با سکوت‌ می‌آید
و تو در سکوت افتادی
چون برگی 
باروت‌ها سکوت بودند
خورشید خاموش 
و کلمات تهی 
تو افتادی
و چشمان خواب‌زده 
در تو 
رویایی ندیدند 
کسی نامت را نمی‌دانست
کسی نامت را نپرسید
که نام تو آتش بود
آرش بود 
شاید-
سؤالی بود بی‌پایان 
که به کوه خورد و بازگشت
و سنگ‌ها را جوشاند 
حالا با انفجاری بازگشته‌ای از دوربرگردان بلوار امام 
تا با سکوت 
انتقام سخت بگیری از حنجره‌ها 
از میزها و قراردادها
از مشق های فراموشی
از آب‌های سرد 
از خشت خشت این لواسان اشغالی
که ماییم 
چرا و چرا و چرا می‌کشند؟
«به جرم صدا» بی‌صدا می‌کشند 
بگو تا به کی تا به کی تا به کی
تو را باز اهل جفا می‌کشند 
بگو تا به کی شمرهای زمین
تو را باز در کربلا می‌کشند 
اگر چه به اصرار و انکارشان
تو را بارها بارها می‌کشند 
نمی‌میری ای نور! ای زندگی!
اگر مرده ‌‌دل‌ها تو را می‌کشند 
همین بوده آیین تاریکشان؛
که خفاش‌ها روشنا می‌کشند 
هوای نفس‌های مایی هنوز
اگر چه تو را بی‌هوا می‌کشند 
کنون  فخر خورشیدها خون توست
چه باکی اگر شعله را می‌کشند 
شکستیم و آغاز روییدنیم
که ما را برای بقا می‌کشند... 
شهادت چه جانی به ما داده است
که ما زنده هستیم تا می‌کشند

در ادامه این جلسه، حامد فخری‌زاده، پسر شهید و دانشمند هسته‌ای کشورمان سروده‌ای تقدیم پدر کرد: 

کوهی کنار کوه چه سنگین به خون نشست
کوهی که هیچ‌گاه به ذلت کمر نبست
آری  شهید زیست به طوفان صد بلا
عمری چه‌ها ندید ز دشمن از آشنا
از آن گلوله‌ها که به جان تو کاشتند
گویی توان جنگ مقابل نداشتند
تو محسنی و خون علی (ع) در رگت روان
زین رو سکوت کردی و زیستی نهان
یک عکس ساده این همه غوغا عجیب نیست
گمنام در زمین که به عالم غریب نیست
وقتی برای خلق خدا کار می‌کنی
در بطن فتنه گرمی بازار می‌کنی
بعد تویی که فخر زمین ای شهید علم
تنها نه من که بار یتیمی کشید علم
تنها کنار همسر خود جنگ می‌کنی
آن کوچه را دوباره به خون رنگ می‌کنی
گودال و عصر غربت و اسب و زنی حزین
بابا و تیر و مادر بنشسته به زمین
حاشا به ما  که سرو برومند می‌دهیم
حالا هویزه نه ز دماوند می‌دهیم
ای بادبان بگو که شهیدی دگر رسید
از باغ انقلاب گلی شعله‌ور رسید
اما نه آن گلی که دوباره بکاریش
از تو به جای مانده فقط یادگاریش
ما عشق را به حادثه پیوند می‌دهیم
ما خون تازه‌ای به دماوند می‌دهیم

فرشته حسینی، سروده‌ای را تقدیم به شهید فخری‌زاده کرد. 

شکست آینه‌ای بغض آسمان باز شد
شبیه چشمه از آغوش کوه پیدا شد
و عصر جمعه نسیمی غریب می‌آمد
از آسمان و زمین بوی سیب می‌آمد
شکست سینه از این بهت و شهر غوغا شد
دم غروب شب مرگ ابن سینا شد
به علم و مسئله استاد ابن هیثم بود
به دار عشق ولایت شبیه میثم بود
به تیغ جهل چهل پاره شد کتاب، افسوس
رواست شروه بخواند نصیر دین در طوس
نشست باز وطن در حماسه سوگ شهید
شهید راه رسیدن به قله‌های امید
کسی که در همه لحظه‌های گمنامی
به نامداری نامرد گریه می‌خندید
همان که در همه عمر خود شهیدانه
به باغ و سبزه و گل‌ها حیات می‌بخشید
به موسپید شهادت چه قدر می‌آید
چنان که سرخ شقایق به لاله‌های سپید
دم وصال خدا بود و شعله‌ور شده بود
شهید بود و در آن دم شهیدتر شده بود
مباد مرثیه ما را اسیر غم سازد
حماسه شهدا را مباد کم سازد
و روی سرخ شقایق مباد زرد شود
و خون گرم شهیدان مباد سرد شود
سرود عشق بخوان روز عید در راه است
و روزهای خوش سررسید در راه است
چهار فصل جهان را خزان گرفته ولی
هزار مژده که فصلی جدید در راه است
می‌آید و شب دل‌ها سپید خواهد شد
بگو به قلب شکسته امید در راه است
به لاله زار نگاهی کن و تصور کن
که رستخیز هزاران شهید در راه است
کهلا که راه رها گشتن از خزان مهدی (عج) است
بهار روشن آزادی جهان مهدی (عج) است

سعید بیابانکی سروده خود را با نقل یک خاطره درباره شهید فخری‌زاده خواند. او گفت: یک روز قبل از اربعین امسال در محفل شعرخـوانی مختصر و پرشوری مهمان دکتر محسن فخری‌زاده بودم. پس از پایان مراسم که نزدیک ظهر بود مرا مهربانانه به دفترش دعوت کرد...ساعتی محضر آن بزرگمرد را درک کردم که جهانی بود بنشسته در گوشه‌ای. از شعر و ادبیات سخن گفت. یاد شاعران سفر کرده کرد. از جمله قیصر امین‌پور، سید حسن حسینی، احمد زارعی و دیگران...

آن نگاه و خلوت آرام و معنوی و صمیمی را هرگز از یاد نخواهم برد. من تا روز شهادتش به جایگاه علمی آن عزیز واقف نبودم. این ابیات به یاد آن سفر کرده بر زبانم جاری شد؛ روحش شاد.

خبر دهید به کفتارهای این وادی 
گلوله خورده پلنگ غیور آبادی

 گلوله خورده همان مهربان ناآرام
 همان شهید مجسم یگانه‌ی گمنام

 درخت پر بر و بار فضیلت و نیکی
 گلوله خورده چو ماهی میان تاریکی

 گلوله خورده همان بی‌بدیل بی‌تکرار
 همان درخت تناور درخت پر بر و بار

 بهار را به زمین زد خزان زرد و گریخت
انار جان تو را دانه دانه کرد و گریخت

 خبر دهید ذلیلان بهار را کشتند 
پلنگ زخمی این کوهسار را کشتند

تو مرد وادی گمنام زیستن بودی
تو اهل سوختن اهل گریستن بودی

 چه شد که نام تو اینگونه منفجر شده است؟ 
شمیم یاد تو در شهر منتشر شده است؟

 بهشت بر تو مبارک شهید میهن ما 
نثار راه تو فریادهای روشن ما 

عقیق خونی دور از یمن خداحافظ
 شهید عارف گلگون کفن خداحافظ...

میلاد عرفان‌پور دیگر شاعری بود که در این مراسم شعرخوانی کرد. متن شعر او چنین است: 

سرخی امروزشان شد سبزی فردای ما
ای فدای نام قاسم‌ها و محسن‌های ما
گرچه در رؤیایشان فرسنگ‌ها پیموده‌ایم
همچنان دور است از دنیایشان دنیای ما
غوطه زد در خون پاکش قهرمان دیگری
تا مگر طوفانیِ غیرت شود دریای ما
قهرمانی راستین، آری نه مثل آن قبیل-
قهرمانانی که می‌سازند در رؤیای ما
شور و شوق رود، مات مصلحت‌کیشان مباد
شطّی از رنج است این شطرنج‌بازی‌های‌ ما
باز در بغض نگفتن‌ها صدای ما گرفت
باز دارد می‌پرد رنگ از رخ سیمای ما
غیرت ما را محک زد باز خون دیگری
وای ما و وای ما و وای ما و وای ما

در بخش دیگری از این مراسم، محمد توکلی شعرخوانی کرد. او در وصف شهید فخری‌زاده چنین سرود: 

این روزها خیلی دلم خون است
حالم چنان دیوانه‌ها چون است
هر کس مرا می‌بیند این حالی
می‌گوید این بیچاره مجنون است

حرف من و گوش کر بقیه
داد من و درد سر بقیه
شیخی به طعنه روی منبر گفت
تو کیستی؟! پیغمبر بقیه؟

من کیستم؟ من حرف‌هایی تلخ
شعری پر از اندوه، چایی تلخ
من آب سردی بر سر ملت
من قصه‌ام، من انتهایی تلخ

القصه ایران یادمان رفته
پایین تهران یادمان رفته
کاخی علم کردیم روی خاک
ما که جماران یادمان رفته

دنیای ما رنگ ستم می‌خورد
حال کبوترها به هم می‌خورد
قلب رآکتورها که پر می‌شد
مادر شهید قصه غم می‌خورد

ما چوب دشمن را نمی‌خوردیم
تحریم بودیم و نمی‌مردیم
تنها خدا تنها خدا تنها
از کدخدا فرمان نمی‌بردیم

البته اینجا باز حالی هست
هست اندکی آب زلالی هست
اما شما را قمریان خاک
اندازه‌ی پرواز بالی هست؟

ای خسته از این خسته‌گی برگرد!
پایان دسته دسته‌گی برگرد!
پروانه‌ها در پیله دق کردند
پروانه‌ها را رسته‌گی برگرد!

محمد زارعی، شاعر برجسته کشور در این عصر شعر به روی صحنه آمد. او شعر خود را چنین خواند: 

شبیه شمع که با سر بریدن زنده می‌ماند
دل عشاق حتی بی‌تپیدن زنده می‌ماند

شب مرگت مبارک چون به نوعی صبح میلاد است
که مرغ روح تنها با پریدن زنده می‌ماند

درون توست وقتی آب و خاک و ریشه و نورت
تویی آن گل که عمری بعد چیدن زنده می‌ماند

به خاک افتادن تو جذبه‌ی وصل است و در این باغ
اگر سیبی بیفتد تا رسیدن زنده می‌ماند

اگر طوفان به پا کردند خاموشت کنند اما
خیالی نیست آتش با دمیدن زنده می‌ماند

بنای قطع کامل داشتند اما هرس کردند
و در ما اشتیاق قد کشیدن زنده می‌ماند

خروش تو در اعماق سکوتت همچنان جاریست
خوشا موجی که حین آرمیدن زنده می‌ماند

اگر هر پیله در پنهان خود پروانه‌ای دارد
پس انسان با کفن بر خود تنیدن زنده می‌ماند

چه فخری دارد آخر زندگی بر مرگ غیر از عشق
وگرنه شمع هم با سر بریدن زنده می‌ماند...

***

گرفتی یک یک از این خاک فخری‌زاده‌هایش را
و داری کم کمک سر می‌بری صبر خدایش را

بترس ای خصم! اگر ایران غرورش زخم بردارد
که چیزی غیر غیرت پر نخواهد کرد جایش را

تو تاوان می‌دهی هر چند آنقدری توانستی
که از کوهی بدزدی یک سر سوزن طلایش را

چه‌ها محسن، چه‌ها قاسم، که در آغوش خود دارد
علی کافی است لختی وا کند بند قبایش را

در این تعزیر و با این حد، چه هشیار است آن مستی
که در یک خم نمی‌ریزد تمام باده‌هایش را

نمی‌دانند دارد در گریبانش ید بیضاء
خوش اند از این که می‌گیرند از موسی عصایش را

خوش است امروز دشمن که غنیمت برده است اما
نمی‌داند کجا باید بپردازد بهایش را!

نبین امروز بر سر می‌زند مظلوم دستش را
که فردا می‌گذارد بر گلوی ظلم پایش را

جهان بر دامنش آتش می‌افروزد ولی ایران
به روی قله‌ی عزت می‌افرازد لوایش را

هدف ایمان مردم بوده و تیرش خطا رفته
خطا کرده خودش هم می‌خورد تیر خطایش را

به زودی خون خنجر از ردایش می‌زند بیرون
به نام دوست هر کس داده به دشمن گرایش را

کجا صادر شده فرمان قتل محسن و قاسم!؟
به زودی در همانجا نیز می‌گیریم عزایش را

وضوی خون گرفت و در نماز وصل حاضر شد
درون قبر بگذارید مهر کربلایش را...

***

تاک بعد از تاک بستان را به دار آویختند
می فروشان می پرستان را به دار آویختند

تشنگی مان داده، گل کردند آب چشمه را
گشنگی مان داده و نان را دار آویختند

هر کجا قدری سپاه مسلمین قدرت گرفت
نیزه آوردند و قرآن را به دار آویختند

مرد بی سر می‌شود سیر کمالش طی شود
گشت سلمان چون مسلمان را به دار آویختند

رسته بر هر شاخه‌ی نخل ولایت صد زبان
گیرم این خرما فروشان را به دار آویختند

قتلگاهش هم ندانستند زایشگاه اوست
بی‌خردها فرش کرمان را به دار آویختند

تا به هر فخری مدال افتخار اهدا شود
یک به یک این قهرمانان را به دار آویختند

باطنا اسباب معراجش فراهم شد اگر
ظاهراً عیسی ابن عمران را به دار آویختند

گر چه فرقی نیست بین سربلند و سر به زیر
سر زدند این را ولی آن را به دار آویختند....

منبع:تسنیم

گزارش خطا

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
نظر: