عقیق: ز دامان تو کوتاه است اگر دست تمنایم
به عکس عارضت در لوح دل محو تماشایم
فروغ ماه می دانم که ساید چهره بر پایت
از آن شب تا سحر رخسار، بر مهتاب می سایم
ندانم در کجایی ای «ولا آباد» جان جأیت
تو را من از دل اهل ولا هر لحظه جویایم
به مهر و ماه نازم تا ولایت را به دل دارم
از عالم بی نیازم تا تو هستی میر و مولایم