25 مهر 1400 11 (ربیع الاول 1443 - 20 : 14
کد خبر : ۱۱۵۰۹۷
تاریخ انتشار : ۰۵ آبان ۱۳۹۹ - ۱۹:۰۰
چفیه یکی از شهدای دفاع مقدس را از خاک درآوردم و تکان دادم. یک کلاه آهنی هم بغلش بود. آرام، با دست خاک‌های اطرافش را خالی کردیم و دیدیم که شهید خفته است.

عقیق: همزمان با چهلمین سالگرد هفته دفاع مقدس،‌ به سراغ کتب خاطرات کمتر دیده شده شهدا و رزمندگان رفته تا با انتشار این مطالب، نام و یاد این عزیزان را زنده نگه دارد و معارف آنها را برای آیندگان باقی نگه دارد.

ساعت حدود ده صبح بود بچه‌ها هنوز نیازمده بودند پای کار. من و یکی از بچه‌ها، که راننده بیل مکانیکی بود، شب در همان نزدیک ارتفاع 143 فکه، کنار دستگاه خوابیده بودیم. از صبح شروع کردیم به کار و منتظر آمدن بچه‌ها نشدیم. هر چه زمین را با بیل مکانیکی زیر و رو می‌کردیم، خبری نمی‌شد، راننده هم خسته شد؛ خسته و کلافه. تابستان بود و هوا گرم. مقدار آبی را که برای خوردن با خودمان آورده بودیم، داخل کلمن، گرم شده بود. تا آن روز حرف بچه‌ها این بود که در این اطراف شهید پیدا نمی‌شود و بهتر است وسایل را جمع کنیم و برویم به ارتفاع 164. این جا دیگر هیچی ندارد. بچه‌ها هم کم‌کم آمدند.

دو ساعت و نیم می‌شد که دستگاه روی یک منطقه کار می‌کرد. گیر کرده بود. نه می‌توانست زیر پای خودش را محکم کند و بیاید جلو، و نه می‌توانست بیل بزند و زمین را بکند. رو به راننده گفتم: «بیا پایین و دستگاه را بگذار تا نیم ساعتی در جا کار کند، بعد آن را می‌بریم روی ارتفاع 146.»

آمد پایین. رفتیم در سایه دستگاه نشستیم تا استراحت کنیم. همان جا دراز کشیدم و کلاه حصیری‌ای را که داشتم، روی صورتم کشیدم تا چُرتی بزنم. یکی از سربازها گفت:

-برادر شادکام... این پرنده را نگاه کن، اینجا روی دستگاه نشسته...و اشاره کرد به پرنده‌ای که روی پاکت بیل نشسته بود. نگاه که انداختم با تعجب دیدم پرنده مورد نظر «کفتر» است؛ کتفری سفید. او هم در کمال تعجب گفت که این جاها کفتر پیدا نمی‌شود و این نشان می‌داد که به قول بچه‌ها توی کار کفتر و کفتربازی خیلی خبره است. خندیدم. ولی او گفت: «برادر شادکام، این جا دو نوع پرنده بیشتر نداره. یکی سبزه قبا، یکی هم گنجشک‌های سیاه و سفید. این این‌جا چکار می‌کند؟»

راست هم می‌گفت: واقعا غیرطبیعی بود. بلند شدم و نگاهم را به کبوتر دوختم. مانده بودم که این حیوان چگونه توی این هوای گرم می‌تواند زنده بماند. چه جوری آمده اینجا. کمی پرید و مجدداً اطراف پاکت بیل نشست. دور آن می‌چرخید و مدام بر روی زمین تُک می‌زد و بغ‌بغو می‌کرد. حرکات عجیبی از خودش نشان می‌داد و سر و صدا می‌کرد؛ به طوری که انسان حالت تشویش و اضطراب را در آن پرنده حس می‌کرد.

در افکار خودم غوطه‌ور بودم که یکی از بچه‌ها گفت: «نکنه تشنه شده؟» راست می‌گفت. در کلمن را از آب پر کردم و بردم گذاشتم جلویش. کمی پرید، بغ‌بغویی کرد و آمد دور ما، شروع کرد به چرخیدن بالای سرمان. بعد روی زمین قدم می‌زد. اصلاً از وجود ما نمی‌ترسید. مجددا پرید روی دستگاه و شروع کرد به بی‌تابی کردن. در همین احوال بود که برای خود من سوال پیش آمد که این حیوان چرا این جوری می‌کند. اصلاً فلسفه وجودی این حیوان در این‌جا چیست؟ این جا چه کار دارد؟ آن هم با یک هم‌چین حالت اضطراب و بی‌تابی که از خودش نشان می‌دهد و از ما نمی‌ترسد.

یکی از بچه‌ها هوس کرد که آن را بگیرد. گفتم گناه دارد، اذیتش نکنیم، می‌ترسد. یکی از بچه‌ها گفت:

- راستی، نکته این جا شهید باشد و اون می‌خواد به ما نشونش بده!

با این حرف، جا خوردم. یک لحظه خوابی را که قبلا دیده بودم که محل شهیدی را پیدا کردم و خواب‌هایی دیگر که بچه‌ها دیده بودند، جلوی نظرم آمد همه این‌ها نشانه‌هایی با خود داشتند. گفتم نکند واقعاً دارد یک چیزی را نشان‌مان می‌دهد. سریع بلند شدم و رفتم طرف بیل، با بلند شدن من، پرنده از روی بیل برخاست و پرواز کرد و رفت. رفت و ناپدید شد. با خود گفتم شاید برود بیست - سی متر آن طرف‌تر و بنشیند، ولی خبری نشد. چند دقیقه‌ای نگاه همه‌مان به او بود که رفت در افق و دیگر دیده نشد.

جوان سرباز گفت: «برادر شادکام، می‌خواهم این‌جا را بکنم، این جا حتماً باید چیزی باشد.» و برخاست. او که نامش «بهزاد گیجلو» بود، نشست پشت دستگاه و شروع کرد به بیل زدن. بیل اول نه، بیل دوم را که زد، دیدم یک چفیه مشکی خاکی زد بیرون. فریاد زدم که دست نگاه دارد. چفیه را از خاک درآوردم و تکان دادم. یک کلاه آهنی هم بغلش بود. آرام، با دست خاک‌های اطرافش را خالی کردیم و دیدیم که شهید خفته است.

نکته بسیار جالب در وجود این شهید، موهای زیبایش بود، خیلی زیبا و قشنگ، انگار که تازه شانه کرده باشند و این در حالی بود که سرش اسکلت شده بود. فرقی که روی موهای سرش باز کرده بود، به همان حالت باقی بود. موهایش قشنگ شانه خورده بود. موهای مشکلی و لختی داشت. روی پیشانی‌بند سرخی که بسته بود، مقداری از موهایش آویزان مانده بود. چهره‌اش به نظرم خیلی زیبا بود.

آقا سید میرطاهری و بچه‌ها بعداً اسمش را درآوردند و به خانواده‌اش هم گفتند که چگونه او را پیدا کرده‌اند. متأسفانه من نامش را به خاطر ندارم.

پیدا شدن این شهید باعث شدکه ما به ذهن‌مان برسد کانالی را که آن شهید اولش افتاده بود، بیل بزنیم و زدیم. ده پانزده متر که کندیم، چیزی پیدا نشد. دیگر داشتیم ناامید می‌شدیم. یک مقدار وسایل و تجهیزات پیدا کردیم، ولی شهید نبود. امتداد کانال می‌رسید به ارتفاع 146. تا آن جا را کندیم. در همان امتداد بود که رسیدیم به سنگر فرماندهی نیروهای عراق و تعدادی شهید یافتیم. می‌توانم بگویم با یافتن آن شهید، ما توفیق یافتیم که حدود یک صد شهید آن جا بیابیم و به آغوش خانواده‌ها بازگردانیم.

 

منبع:تسنیم

گزارش خطا

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
نظر: