سرویس شعر آیینی عقیق: به مناسبت فرا رسیدن هفتم صفر که به روایتی سالروز شهادت کریم اهل بیت (ع) حضرت امام حسن مجتبی (ع) است عقیق تعدادی از اشعار آیینی را به منظور استفاده ذاکرین اهل بیت منتشر می کند:
حسین عباس پور:
سکهها ایمانشان را برد، بیعتها شکست
یک به یک سردارها رفتند قیمتها شکست
دست بدعت جانماز از زیر پای او کشید
در شب شومی که قبح هتک حرمتها شکست
خنجر مأموم بر پای امامش زخم زد
قامت دین را نماز بیبصیرتها شکست
دشمنان زخمش زدند و دوستان زخم زبان
آه، این آیینه را سنگ ملامتها شکست
زهر جعده تلختر از صلح تحمیلی نبود
زهر را نوشید و بغضش بعد مدتها شکست
سید محمد مهدی شفیعی:
کیست او؟ آنکه بین خانۀ خود
مکر دشمن مجاورش بودهست
او که انگار در تمام قرون
هرچه غربت معاصرش بودهست
او که از روزهای کودکیاش
شعله در خانۀ دلش افتاد
دم به دم داغ ظهر عاشورا
در نفسهای آخرش بودهست
نه فقط شد مدینه مدیونش
کربلا میوه داد از خونش
آن شهیدی که سیدالشهدا
هر شب جمعه زائرش بودهست
صلح او تیغ در نیام علیست
کربلا جلوۀ قیام علیست
باطن تیغ مرتضاست یکی
فرق قصه به ظاهرش بودهست
آن زمان که مسافری خسته
لب گشوده به طعنه و توهین
میزبان در عوض فقط فکرِ
آب و نان مسافرش بودهست
«دوستان را کجا کند محروم
او که با دشمنان نظر دارد»
دشمنش میهمان سفرۀ اوست
چه رسد آنکه شاعرش بودهست
سید رضا جعفری :
یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
آن سیدی که سفرهٔ دستش کریم بود
خورشید بود و ماه از او نور میگرفت
تا بود، آسمان و زمین را رحیم بود
سر میکشید خانه به خانه محله را
این کارهای هر سحر این نسیم بود
آتش زبانه میکشد از دشت سبز او
چون گلفروش کوچهٔ طور کلیم بود
این چند روزه سایهٔ یثرب بلند شد
چون حال آفتاب مدینه وخیم بود
حقش نبود تیر به تابوت او زدن
این کعبه در عبادت مردم سهیم بود
بیسابقهست حادثه اما جدید نیست
این خانواده غربتشان از قدیم بود...
سید محمد جواد شرافت:
دو جلوۀ ابدی از درخششی ازلی
به خُلق و خو، دو محمد؛ به رنگ و بو، دو علی
دو آسمان که زمین مملو از ارادتشان
دوشنبههای جهان تشنۀ زیارتشان
چگونه باید از این وصف جاودانه نوشت
دو سرو باغ بهشتاند خوش به حال بهشت
دو سرگذاشته بر شانههای پیغمبر
و در مباهله اَبنائنای پیغمبر
به عزت و عظمت دادهاند نام و نشان
دو باوقار که خون علیست در رگشان
نگاه روشنشان آیه آیه اَلرَّحمان
و در تلاقی بحرین لؤلؤ و مرجان
چگونه سر نگذارد جهان به محضرشان
که مهربانِ خدا، فاطمهست مادرشان
به یک نگاه هزاران کمیت میسازند
دو مصرعاند که یک شاهبیت میسازند
سلوک هر دو برادر میان یک راه است
مسیر روشنشان قُربةً اِلی الله است
اگر شتاب کنند و اگر درنگ کنند
اگر که صلح کنند و اگر که جنگ کنند
به یک نماز شبیه است عمر این دو امام
که گاه وقت قعود است و گاه وقت قیام
در اوج غربت و غیرت یکیست یاورشان
دو مقتدا دو برادر، که صبر خواهرشان
برای خواهر حیرتزده چه سخت گذشت
غمی که خورده گره با دو تشت، آه دو تشت
یکی که خون جگر داده است زینب را
میان غربت خانه شکست زینب را
یکی که... آه چه میگویم، آه... بزم شراب
و خیزران و دل زینب و نگاه رباب
مهدی مردانی:
اگر خدا به زمین مدینه جان میداد
و یا به آن در و دیوارها دهان میداد
كه جای من بسرایند از غریبی تو
شنیدن غزلی كوه را تكان میداد
خدا نخواسته حتماً و گر نه میدانم
كه از شنیدن یك شعر، كوه جان میداد
پس از علی شایع بود كه شبانه هنوز
غریبهای به یتیمان كوفه نان میداد
غریبهای كه اگر دیگران غمش دادند
همیشه شادی خود را به دیگران میداد
غریبهای كه تو بودی و مثل بغض علی
گلوی تو خبر از زخم و استخوان میداد
درون خانۀ خود تا غروب كردی آه
به غربت تو لب آفتاب اذان میداد...
شهابهای جهان میشدند خون جگرت
زمین اگر كه غمت را به آسمان میداد
پر ملائكه تابوت را بغل میكرد
اگر كه بدرقۀ تیرها امان میداد
شبیه آتش ماندی به زیر خاكستر
زبانههای تو را كربلا نشان میداد
سیده تکتم حسینی:
روی تو از نسیم سحر دلنوازتر
گیسوی توست از شب یلدا درازتر
روی تو باز بود و در خانهٔ تو باز
ای چشمهایت از همه مهماننوازتر
هرگز یتیمهای مدینه ندیدهاند
از ذکر مهربان حسن چارهسازتر
صلح تو شد دلیل سرافرازی حسین
ای از تمام اهل جهان سرفرازتر
اما شریک زندگیات دشمن تو بود
مولا کدام داغ از این جانگدازتر؟
از تیرها نگفتم و تابوت زخمیات
طاقت نداشتم بشود روضه باز تر...
محمد حسین انصاری نژاد:
میبینمت میانۀ میدان غریبتر
یعنی که از تمام شهیدان غریبتر
میدان چقدر دستخوش عمروعاصها
بر نیزه است یکسره قرآن غریبتر
میبینمت که خسته و مجروح میروی
میبینم از همیشهات ای جان غریبتر
در غربت بقیع، شبانگاه میوزد
موسیقی ملایم باران غریبتر
باران مگر بیاید و کاری کند دریغ
آنجا گل است وقت بهاران غریبتر...
هر شب شمیم گمشدۀ یاس با تو بود
هر روز در مدینه کماکان غریبتر
افسوس کوفهکوفه خوارج هنوز هست
رسم نفاق -سکۀ رایج- هنوز هست
او کیست بر نخیله که خنجر کشیده است
شولا میان معرکه بر سر کشیده است
سنگر گرفته پشت سرت در پناه نخل
خود را کنار از آن همه لشکر کشیده است
کوفیست... بر سیاهی پیشانیاش کسی،
تصویر ابنملجم دیگر کشیده است...
پرتاب کرده دشنۀ مسموم، ناگهان
آتش از آن به خانۀ حیدر کشیده است
بر دوش کوچههای مدائن چه میکنی؟
در ازدحام لشکر خائن چه میکنی؟
وقت جهاد با تو موافق نبودهاند
یک روز بین معرکه صادق نبودهاند
در برگریز حادثهها رنگ باختند
انگار از تبار شقایق نبودهاند
آن شبه مردها که فقط طعنه میزدند
با چشمهای شبزده، عاشق نبودهاند
گویی تو را به دوش پیمبر ندیدهاند
در اقتدا به چشم تو لایق نبودهاند
گیرم شبی حدیث کسا را نخواندهاند
یک صبح نیز چشم به مشرق نبودهاند؟
والشمس و والضحی مگر از یاد رفته بود
مردان آفتابی سابق نبودهاند
حتی تو را به معرکه تکفیر کردهاند
قومی که غیر آینۀ دق نبودهاند
عمار کو که عرصه سراسر غبار شد
ابر سیاه تفرقهها آشکار شد
ترکیببند، شعلهور از آه میشود
این بند آخر است که کوتاه میشود
انگار در مدینه دلم سینه میزند
یا در بقیع همنفس چاه میشود
گویی امام بین حرم راه میرود
تا شهر غرق ذکر هوالله میشود
ترکیببند از جگرم قطعه قطعهایست
نذر ضریح گمشدۀ ماه میشود
اینجا نشسته جامهدران گریه میکنم
شهری از استغاثهام آگاه میشود...
سید محمد جواد میرصفی:
به روی شانۀ خاتم، که چون نقش نگین باشد
نشان نام او باید معزّ المؤمنین باشد
چه بر میآید، از آن آذرخشی که جمل را سوخت؟
که صلحش نیز صلحی فتنهسوز و آتشین باشد...
گذشت از جانماز زیر پایش هم کریمانه
مبادا لحظهای کوتاه زیر دِین دین باشد
دریغ از یار و از سردار و این دنیای غدّار و...
دریغ از روزگاری که ولی، تنهاترین باشد
چنان میراثدار لایقی از غربت مولاست
که باید چندسالی، چون علی خانهنشین باشد
نباید حرف را از خانه بیرون برد، اما آه
کدام آیینه آهش را و رازش را، امین باشد؟!
صدا زد زینب خود را و خواند آهسته در گوشش:
که ای خواهر، مرا در خانه دشمن در کمین باشد!
بیاور طشت را، اینک هلاهل هم ز پا افتاد
خیالش هم نمیکرد این دل خون اینچنین باشد...
بخوان از چشمهایم باقی ناگفتههایم را
در آن حاشا اگر حرفی به غیر از حا و سین! باشد
نگین عرش را هم جای من یک بوسه مهمان کن
دمی که زینت دوش نبی روی زمین باشد
سید حمید رضا برقعی:
هنوز راه ندارد کسی به عالم تو
نسیم هم نرسیده به درک پرچم تو
نسیم پنجرۀ وحی! صبح زود بهشت!
«اذا تنفسِ» باران هوای شبنم تو
تو در نمازی و چون گوشواره میلرزد
شکوه عرش خدا، شانههای محکم تو
به رمز و راز سلیمان چگونه پی ببرم؟
به راز «عِزّةُ للّه» نقش خاتم تو
من از تو هیچ به غیر از همین نفهمیدم
که میهمان همه ماییم و میزبان همه تو
تو کربلای سکوتی و چارده قرن است
نشستهایم سر سفرۀ مُحرم تو
هوای روضه ندارم ولی کسی انگار
میان دفتر من مینویسد از غم تو
گریز میزند از ماتمت به عاشورا
گریز میزند از کربلا به ماتم تو
فقط نه دست زمین دور مانده از حرمت
نسیم هم نرسیده به درک پرچم تو
منبع: شعر هیات