۰۲ آذر ۱۴۰۳ ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۲۵ : ۱۱
محمد حسین رحیمیان:
عمری در آشیان غریب مدینه ایم
ما از فدائیان غریب مدینه ایم
ما را صدا زنید نمک گیر مجتبی
مدیون لقمه نان غریب مدینه ایم
هستیم اگر گدای حسین ،زیر منته
الطاف بی کران غریب مدینه ایم
این افتخار ماست فقط زیر سایه ی
دستان مهربان غریب مدینه ایم
سالی یکی دو روز کفایت نمی کند
هر روز میهمان غریب مدینه ایم
ذکر حسن به ما پر پرواز می دهد
مرغان آسمان غریب مدینه ایم
زهرا ، علی ، حسین دعاگویمان شوند
وقتی که روضه خوان غریب مدینه ایم
خانه خراب غصه ی این قبر خاکی و
بی شمع و سایبان غریب مدینه ایم
مهدی رحیمی:
جنگ با زهر چونکه تن به تن است
اثرش مستقیم بر بدن است
زهر در واقع اولین اثرش
روی هر فرد، خشکی دهن است
علت وضعی چنین زهری
ناخودآگاه آب خواستن است
ای بمیرم! در این مواقع هم
اولین دستگیر مرد، زن است
من از این چند نکته فهمیدم
روضه ی باز، روضه ی حسن است
پیش چشم حسین شرمنده ست
که به هنگام مرگ، در وطن است
پیش ارباب روضه اش این است
برتنش وقت مرگ، پیرهن است
پیش آقای بی کفن از تیر
بر تن او دو تا دو تا کفن است
لخته های جگر اگر حرفند
تشت مثل لبی پُر از سخن است
از بقیعش شناختم که حسن
روضه ی بی صدای پنج تن است
حسن لطفی:
دامن چشم من از گریه به دریا اُفتاد
چشم زخمی شده از کار تماشا اُفتاد
پاره هایِ جگرم می چكد از كُنجِ لبم
عاقبت سایه ی مرگ آمد و بر ما اُفتاد
باز هم خاطره هایم همگی زنده شدند
راه من باز بر آن كوچه ی غم ها اُفتاد
یاد آن کوچه که با مادر خود می رفتم
به سرم سایه ای از غربتِ بابا اُفتاد
کوچه بن بست شد و در دل آن وانفسا
چشم نامرد به ناموس علی تا اُفتاد
آنچنان زد که رَهِ خانه ی خود گُم كردیم
آنچنان زد که به رخساره ی گُل جا اُفتاد
گاه می خورد به دیوار و گَهی رویِ زمین
چشمِ زخمی شده از کار تماشا اُفتاد
من از آن دست کشیدن به زمین فهمیدم
گوشواری که شکسته است در آنجا اُفتاد
شانه ام بود عصایش ولی از شدت درد
من قدم خم شد و او هر قدم اما اُفتاد
سید حسن رستگار :
در کوچه پای آمدنش تیر میکشد
از سمت گوش تا دهنش تیر میکشد
این طفل هر زمان که به در میکند نگاه
بی وقفه چارچوب تنش تیر میکشد
مادر چقدر دلنگران سکوت اوست
فهمیده سینه ی حسنش تیر میکشد
نام حسن ردیف غزلهای غربت است
حتی ردیف تَن تَ تَنَش تیر میکشد
این بار زهر کینه بر او کارگر شده
هی لخته لخته هی دهنش تیر میکشد
زینبه نشسته پاره ی تن را نظاره گر
با هر نفس نفس ، بدنش تیر میکشد
از بس که گریه کرده در این ماتم عظیم
چشمان خیس سینه زنش تیر میکشد
شاید که یاد کرببلا میکند حسین
وقتی که دارد از کفنش تیر میکشد
مهدی رحیمی:
کسی که درشجاعت داستانی چون جمل دارد
بگو ضرب الاجل اصلا چه ترسی از اجل دارد
کسی که حاتم طایی مریدش بوده قبل از او
کسی که در کریمی سبقه از روز ازل دارد
عجم از ابروانش داستان های کمان گیران
عرب از چشم های او دوتا ضرب المثل دارد
میان چشم های او چه «عشقی» میشود«آباد»
به روی سر تماشا کن چه «تاجی» در«محل» دارد
شده خیرالامور بین ارباب و خود حیدر
حسن یعنی فقط خیرالنساء، خیرالعمل دارد
برای کربلا سوی برادر هدیهها برده
میان هدیههایش هم قصیده هم غزل دارد
هم عبدالله را در گودی گودال آورده
هم اینکه نجمه را در پیش زینب روی تل دارد
تمام کربلا از اوست بعد از قاسمش در ظهر
هر اسبی را که میبینم به نعل خود عسل دارد
کسی که بی حرم بوده به فکر بی کفن بوده
حسن از جنس عبدالله بر تن راه حل دارد
عجب از تشت دارم یا جگر را میشود مهمان
ویا مانند آغوشی سری را در بغل دارد
حبیب باقر زاده:
فصل باریدن اشک آمده باران شده ام
آخر ماه صفر گشته و حیران شده ام
اولین حرف که آمد به لبم اسم تو بود
از تولد به خدا مست حسن جان شده ام
مادرم دست مرا داد به دستان کریم
بی سبب نیست که محتاج کریمان شده ام
من مسلمان شده دست امام حسنم
از عنایات حسن بوده مسلمان شده ام
خواب دیدم حرم و گنبد و ایوان داری
در میان حرمت خادم و دربان شده ام
خواب دیدم که به همراه همه سینه زنان
به غذا حضرتی ناب تو مهمان شده ام
بازهم روضۀ طشت و جگری زهرآلود
یاد غم های تو افتادم و گریان شده ام
علیرضا خاکساری:
گنبد ندارد
نام و نشانی بر روی مرقد ندارد
ای گریه کن ها
سنگ مزار و پرچم گنبد ندارد
حتی حیاطی
مانند صحن کوثر مشهد ندارد
آقا کریم است
آنقدر میبخشد به ما که حد ندارد
درهم خریده
اصلا برای او که خوب و بد ندارد
دریای جود است
الطاف جاری اش که جذر و مد ندارد
آسوده خاطر
رو کن به درگاهش که دست رد ندارد
اصلا دل خوش
از آنکه طعنه به غرورش زد ندارد
مادر ندارد
اقا "غریب است و کسی بر سر ندارد "
خیلی عجیب است
حتی میان خانه اش یاور ندارد
گویا برایش
از جعده بهتر شهر پیغمبر ندارد
تنهای تنهاست
مقداد ، حمزه ، مالک اشتر ندارد
غصه همین جاست
آنقدر ها هم بین ما نوکر ندارد
افتاده از پا
از خود نمیپرسی چرا بستر ندارد
خبره ی روضه!
یک عمر اصلا خانه ی او "در" ندارد
در سینه ی خود
جز داغ زهرا و غم حیدر ندارد ...
***
از آشنا خورد
از بی بصیرت های بی شرم و حیا خورد
سب علی را
در خطبه هایشان شنید و غصه هاخورد
با خاطراتش
هرشب خودش را در میان روضه ها خورد
لرزید پشتش
سیلی سختی بر رخ ریحانه تا خورد
در خانه افتاد
تا از شریک زندگی اش پشت پا خورد
زهر ستم نه
او مرهم یک عمر درد و غصه را خورد
لایوم گفت و
پاشید از هم شعرم و قافیه وا خورد
***
کرببلا هم
با بد دهانی به غرور عمه بر خورد
چکمه رسید و
گاهی به پر گاهی به لب گاهی به سر خورد
یک نیزه آمد
تا اینکه روی زخم مکشوف کمر خورد
از جمع اصحاب
تیر و سنان و تیغ و نیزه بیشتر خورد
حسن لطفی :
از بارِ داغش پشتِ پیغمبر شکسته
تنهاترین سردار بی لشگر شکسته
سجاده اش بر غربتِ او گریه کرده
پایِ غریبی اش دلِ منبر شکسته
بخشید آنکَس را که زد نیزه به ساقَش
او دستگیری می کند از هر شکسته
تا زهر را نوشید فرمود:آه مادر
راحت شد این آئینه یِ یکسر شکسته
بُغضِ چهل سالِ مرا این زهر بشکست
اما غرورم را کسی دیگر شکسته
یک کوچه ی باریك و دو دیوارِ سنگی
یک راه بُن بست و دو برگ و بر شکسته
فهمید فرزند بزرگم، ناسزا گفت
می خواست من باشم ولیکن سر شکسته
گفتم که با رویم بگیرم ضربه اش را
رفتم نبینم حرمتِ مادر شکسته
اول مرا زد بعد از آن هم مادرم را
من میزدم بال و پَر و او پر شکسته
از رویِ چادر پایِ خود را برنمیداشت
پایی که قبل از این جسارت،در شکسته
در زیر پاها گوشواره خوردتر شد
خندید وقتی دید نیلوفر شکسته
خون لخته از تیزیِ سنگی بر زمین ریخت
فهمیدم از دیوارِ کوچه،سر شکسته
لایوم کَ یومَک حسینم گریه کم کن
تنها نه من،از گریه ات خواهر شکسته
می بینمت با مادرم بر شیبِ گودال
در لا به لایِ نیزه و خنجر شکسته
ای کاش می شد تا نبینم ساربان هم
انگشت را دنبال انگشتر شکسته
سید پوریا هاشمی :
دنیا چه با عزیز دل بوتراب کرد؟
ابری رسید و خون به دل آفتاب کرد
سنی نداشت یکشبه مویش سفید شد
رویش حنا کشید غمش را خضاب کرد
از کوچه های تنگ دگر رد نمیشود
این کوچه ها چقدر حسن را عذاب کرد!
دستی که خورد بر روی مادر به کوچه ها
آن دست گنبد حسنش را خراب کرد
چون روزه بود تشنگی اش اوج میگرفت
وقت اذان رسید تقاضای آب کرد
فهمید آب نیست ولی باز سرکشید
این زهر لعنتی جگرش را کباب کرد
سوزاند زهر از نوک پا تا سرش ولی
چون راحتش نمود ز دنیا ثواب کرد
از دوست زخم خورد و ز بیگانه ها جدا
دنیا چه با عزیز دل بوتراب کرد...