20 مهر 1400 6 (ربیع الاول 1443 - 48 : 02
کد خبر : ۱۱۴۲۵۸
تاریخ انتشار : ۲۵ شهريور ۱۳۹۹ - ۱۲:۰۱
از حاج قاسم پرسیدم آیا پیکرشهید بادپا برگشته؟ گفت: نه پیکر سید جلال چطور؟ گفتم نه. حاج قاسم گفت: پیکر حسین بادپا بر نمی گردد.

عقیق:زهرا بختیاری: شهید سید جلال حبیب الهی به تاریخ 7 بهمن سال ۱۳۴۶ در محله شهید طالبى شهرستان بابلسر متولد شد. وی از نیروهای با سابقه یگان ویژه صابرین سپاه بود که مدتی فرمانده محور سوم ثارالله لشکر عملیاتى ۲۵ کربلا را نیز بر عهده داشت. سید جلال در ۵۲ عملیات مرزى و برون مرزى شرکت داشت و سرانجام برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) عازم سوریه شد. سرانجام در 18 اسفند سال 94 در منطقه بصرى حریر استان درعا همراه شهدایی چون حسین بادپا به شهادت رسید و پیکرش سه سال و نیم بعد به آغوش خانواده برگشت. آنچه خواهید خواند گفت وگویی است با مریم اکبری همسر این شهید عزیز.

 

*احساس کردم مهرش به دلم افتاده

خاله من با عمه سید جلال همسایه بودند. عمه وقتی مرا می بیند به خاله ام می گوید با خانواده ام صحبت کند تا برای پسر برادرش که 21 ساله است به خواستگاری من بیایند. 17 ساله بودم و خیلی نمی دانستم دوست دارم ازدواج کنم یا نه، بنا بر رسم آن زمان اول خانواده تشخیص می داد خواستگار بیاید یا نه و دختر وقت ازدواج کردنش هست یا زود است. بنابراین برای آمدن آنها نظری از من نخواستند. پیش از سید جلال هم خواستگار داشتم اما پدرم با آمدن آنها موافقت کرده بود. علتش چه بود نمی دانم. 

مثل حالا اینگونه نبود که دختر و پسر به اتاقی بروند و سنگ هایشان را با هم وا بکنند. ما در بین جمع تنها همدیگر را دیدیم. راستش را بخواهید وقتی رفتند حس کردم او را دوست دارم و مهرش به دلم افتاده بود. می دانستم شغلش سپاهی است و آن ایام که مصادف بود با جنگ تحمیلی برای دخترهای مذهبی ازدواج با یک پاسدار فضیلت بود. 

شوهر عمه من هم سپاهی بود و کم و بیش با شغلش آشنا بودم. شوهر عمه 7 سال هم اسیر بعثی ها بود و بعد از جنگ برگشت اما با این حال انگار فکر نمی کردم ممکن است همسر من هم شهید یا مجروح و اسیر شود. خلاصه مراسم عروسی ساده ای برگزار کردیم و زندگی مان را در منزل پدر سید جلال آغاز کردیم. او اصلا اهل ریا و خودنمایی نبود برای همین زندگی من هم ساده بود.

مدتی بعد از ازدواج باردار شدم که مصادف شد با رحلت امام خمینی(ره). سید جلال به حدی ناراحت بود که نمونه اش را در هیچ حادثه ای ندیدم. اصلا خانه نبود و سرکار آماده باش بودند. بعدها دیدم در خاطرات روزانه اش روز فوت امام تنها نوشته بود: امام به رحمت خدا رفت. چند وقتی که از رحلت ایشان گذشت با تعدادی از خانواده پاسدارها به حرم امام رفتیم. یادم هست آن روز همه گریه می کردند و در حال خودشان نبودند.  

*داوطلب رفتن به یگان ویژه صابرین شد

سید جلال دائم مأموریت بود و کمتر به خانه می آمد. وقتی قرار می شود یگان ویژه صابرین تشکیل شود شهید حبیب الله پور به صورت داوطلبانه تصمیم می گیرد که به این قسمت از سپاه برود. دوستانش با شناختی که از او داشتند به من می گفتند اجازه نده سید جلال به صابرین برود. شما می توانی جلویش را بگیری. این یگان خطرناک است و نیروهایش تمرین های طاقت فرسایی باید ببینند. حتی این را هم به من گفتند که یکی از بچه ها هنگام چتر بازی، موقع پریدن از هلی کوپتر چترش باز نمی شود و به شهادت می رسد. اما من نه می توانستم و نه می خواستم او را منصرف کنم. چون می دانستم کارش را چقدر دوست دارد. 

با این حال یکبار به او گفتم به این یگان نرو نمی خواهم ماموریت رفتن هایت بیشتر شود. گفت چکار کنم؟ بیایم بنشینم خانه؟ من نروم خطرناک است که بقیه بروند؟ طوری با من صحبت کرد که از خودم خجالت کشیدم با حرفی که زده بودم. گفتم راست می گویی برو و با قوت به کارت ادامه بده. 

 

*به نبودن هایش عادت کرده بودم

به نبودن هایش عادت هم کرده بودم اما گاهی دیگر کلافه می شدم. تنهایی و نگهداری بچه ها، خرید خانه، مهمانی هایی که مجبور بودیم بدون او برویم طاقتم را تمام می کرد و غر می زدم. بعد از سید علی که در خانه پدربزرگش متولد شد فاطمه زهرا دخترمان در خانه مستقل خودمان به دنیا آمده بود. هر دو نیاز به بودن پدر داشتند و بهانه می گرفتند. سید جلال عاشق بچه بود و حتی به مادرش می گفت از خدا خواسته ام 12 پسر به من بدهد تا از نام حضرت علی آغاز کنم و نام 12 امام را روی فرزندانم بگذارم. اما من می گفت چون کمتر کنار ما هستی نمی توانم مسئولیت بچه های زیادی را بپذیرم. نام دخترمان را هم خودم انتخاب کردم. آن وقت ها خیلی رسم نبود نام فاطمه زهرا را روی دختر بگذارند اما من زمانی که مجرد بودم شنیدم یکی از اقوام این نام را برای فرزندش انتخاب کرده و خیلی خوشم آمده بود. به همه هم تاکید کردم نامش را کامل صدا کنند نه فاطمه یا زهرای تنها. 

خیلی به ماموریت می رفت و برای ما روزهای سختی بود.سنم کم بود و دو بچه کوچک نگهداری شان مشکل بود خیلی وقت ها مهمانی دعوت می شدیم و مجبور بودم بدون همسرم بروم. خرید های خانه را خودم باید انجام می دادم و فرزندانم را به مدرسه می بردم. در هیچ مناسبت و مراسمی سید جلال کنار ما حضور نداشت.

گاهی به او گلایه می کردم اما راستش را بخواهید عادت هم کرده بودم و می‌دانستم شغلش چنین موقعیتی را ایجاب می کند. وقتی از مأموریت می آمد همه نبودن هایش را جبران می کرد. ۳۰ روز مأموریت بود و ۸ روز در خانه. در این یک هفته یکی دو روزش را به سر کار می رفت و بقیه را در خانه با ما می‌گذراند. خوش اخلاق بود به من در کارها کمک می‌کرد آنقدر که فاطمه زهرا این اواخر به شوخی و خنده می گفت: بابا زن ذلیل است.

سید جلال از آن مرد هایی بود که هرچه تعریفش را بگویم کم گفتم. من هرچه دارم از او دارم. نماز شب می‌خواند وقتی گفتم من هم دوست دارم بخوانم کمکم کرد یاد بگیرم. حتی در کاغذی برایم آدابش را نوشت که طبق آن عمل کنم. هنوز هم دست خطش را در جانمازم دارم.

* تا زمانی که زنده بود نمی‌شناختمش

ما ده سال در خانه های سازمانی قائم شهر زندگی می کردیم. آنجا برای مان کلاس قرآنی گذاشتند که خانم معلم به ما تمرین های زیادی می داد. سواد من نسبت به دیگر همکلاسی هایم کمتر بود برای همین وقتی به خانه می‌آمدم از دخترم کمک می‌خواستم اما چون دانشگاه می رفت کمتر می توانست به من کمک کند اما سید جلال به من می گفت بیا با من تمرین کن. وقتی سر کلاس می رفتم معلم می گفت چقدر خوب یاد گرفتی. وقتی می گفتم شوهرم به من کمک می کند خانم های دیگر می گفتند همسران ما اصلا اینطور نیستند. معمولاً هم مردها حوصله کمتری دارند اما همسر من خیلی دوست داشت قرآن یاد بگیرم. راستش را بخواهید تا زمانی که زنده بود نمی‌شناختمش. 

 

* سختی های نبودن همسر با طعم زخم زبان دیگران

ماموریت رفتن هایش برای ما سخت بود اما یک بار خیلی سختی اش اذیتم کرد. علی مدرسه می رفت و فاطمه زهرا ۶ ساله بود. یک روز صبح هوا بارانی بود، چتر را برداشتم که برای علی نگه دارم تا صبحانه اش را بدهم و آماده اش کنم به مدرسه برود. فاطمه زهرا بلند شده بود چتر را زودتر بردارد که پایش گیر کرد به کتری آب جوش، ریخت روی پایش و سوخت.

صبح خیلی زود بود، نه آژانسی بود که زنگ بزنم و ببرمش دکتر نه کسی پیشم بود تا کمکم کند. پریشان رفتم جلوی در، هر ماشینی که رد می شد دست تکان می دادم اما نگه نمی داشتند. گریه می کردم و لحظات سختی را می‌گذراندم.  همان موقع سرویس مدرسه علی رسید، به او خواهش و التماس کردم مرا به بیمارستان ببرد. سوارم کرد و وقتی بچه‌ها را به مدرسه رساند ما را به بیمارستان برد. بعد از آن هر روز باید به سختی بچه را بغل می‌کردم و بیمارستان می بردم تا پانسمانش را عوض کنم. دور و بری ها خیلی زخم زبان می‌زدند و می گفتند: تو چه مادری هستی که نتوانستی از بچه نگهداری کنی؟ اگر مادر خوبی بودی مواظب بچه  ات بودی. دلم شکست و با خودم گفتم مگر من دوست دارم بچه ام بسوزد؟ شهید حبیب الله پور هر دو هفته یکبار تماس می‌گرفت آنهم آیا ما خانه بودیم با او صحبت کنیم یا نه. نه موبایلی نه چیزی. دلم می خواست می توانستم با او صحبت کنم و آرام شوم. 

وقتی سید جلال  از مأموریت برگشت از ناراحتی هایم و حرف هایی که شنیده بودم برایش گفتم. با مهربانی گفت: اصلاً ناراحت نباش، من باید ناراحت باشم که پدرش هستم، ناراحت نیستم. هر کسی هر حرفی می‌زند بگذار پشت گوش. من از تو راضی هستم. صحبت‌های او به قدری آرامم کرد که  ناراحتی هایم را فراموش کردم.

 

*27 سال زندگی کردیم اما 7 سال کنار هم نبودیم

من و شهید حبیب الله پور 27 سال با هم زندگی کردیم اما 7 سال هم کنار هم نبودیم. همیشه مأموریت هایی می رفت که اصلاً نمی‌دانستیم کجاست. تمام کشور ایران می رفت، از سراوان و سیستان و زاهدان بگیر تا غرب کشور و جنوب به شمال. وقتی هم برمی گشت حرفی نمی زد که چه بر آنها گذشته.

*همه رویش حساب می کردند

ما هم مثل هر زن و شوهر دیگری بحثمان می شد اما سید جلال خیلی آرام بود. اصلاً داد زدن در مرامش نبود اما بر عکس من اهل داد و بیداد بودم، وقتی که عصبانیتم می خوابید ناراحت می‌شدم که سیدجلال که کاری نکرده بودم و از اینکه باعث ناراحتی اش شدم خجالت می کشیدم. می گفتم بنده خدا که حرفی نمی زند مرا عصبانی کند. او خیلی منطقی بود، الکی حرف نمی‌زد و حتی بی خودی نمی خندید. خیلی رویش حساب می کردم. بین فامیل و آشنا ها حتی در خانواده من تک بود. با اینکه بزرگتر خانواده نبود اما هر کسی هر کاری می‌خواست بکند، مثلا ازدواج فرزندانش با او مشورت می کرد و او را با خودشان می بردند خواستگاری. همه رویش حساب می کردند. بلد بود محبتش را ابراز کند.

 

*سرش را روی زانوهایش گذاشت  و گریه کرد

دو ماه بود که از آموزش نیروهای گردان صابرین می گذشت. یکی از دوستان شهید فرشاد قاسمی حین تمرینات چتر بازی زمانی که می خواهد از هلی کوپتر پایین بپرد چترش باز نمی شود و به شهادت می رسد. شهید قاسمی دوست صمیمی سیدجلال بود. خودش وسایل او را تحویل خانواده اش داده بود و بعد به خانه آمد. حس کردم غم سنگینی روی دلش است. همانطور که آمد نشست گوشه ای سرش را روی زانوهایش گذاشت  و گریه کرد.

*از ته قلبم دعا می کنم به شهادت برسی

 سیدجلال آنقدر خوب بود که یک بار به او گفتم از ته قلبم دعا می کنم به شهادت برسی. چون می دانستم آرزویش همین است. داشت میوه می خورد. بشقاب را کنار گذاشت و با خوشحالی گفت راست می گویی؟ 

او واقعا آدم خالصی بود.  این دعا را درست چند روز قبل از رفتنش به سوریه کرده بودم هرچند که بی اطلاع بودم قرار است برود. چند روز بعد که موضوع سفرش به سوریه را مطرح کرد  اصلاً مخالفتی نکردم، می دانستم او برای چه می رود. انگار خانم حضرت زینب(س) اول دل ما همسران را به دست می‌آورد بعد شوهران ما راهی می شدند.

* قرارهایی که با هم گذاشتیم و من تنها اجرایشان کردم

 یک هفته بعد از عروسی دخترم بود که برای اولین بار عازم سوریه شد. ۱۲ روز مانده به عید رفت و قرار بود تا یک ماه بعد هم بیاید که عروسی پسرم را بگیریم. اتفاقا همان ایام رفتنش با خواهرهایم می رفتیم منزل مادرم را تمییز کنیم. سید جلال صبح ها مرا می گذاشت آنجا و شب ها بر می گرداند. آخرین بار در راه که می آمدیم انگار حرفمان گل انداخت یاد خاطراتمان می کردیم و اینکه وقتی بچه ها ازدواج کنند راحت می شویم. برنامه ریزی کردیم بعدش چه کارهایی انجام دهیم. گفتم انشاءالله با هم برویم کربلا. گفت اگر خیلی دوست داری بروی بیا در همین ایام که من نیستم بی سر و صدا خودت برو. گفتم نه می خواهم با هم برویم گفت پس اگر اینطور دوست داری بعد از مراسم بچه ها می رویم. 

اما قسمت نشد و یک سال بعد تنها به پیاده روی اربعین رفتم. به نجف که رسیدیم به اطرافیانم گفتم من پیاده روی نمی‌آیم. گفتند: چرا؟ گفتم: چون سیدجلال دلش می خواست بیاید پیاده روی  و نتوانست دلم نمی‌آید بدون او بیایم. اما بالاخره مرا راضی کردند و رفتیم. در راه با او صحبت می کردم و می گفتم دوست داشتم با هم بیاییم الان هم می‌دانم کنارم هستی. 

*آخرین تماس

وقتی رفت سوریه، چند روز مانده به عروسی تماس گرفت و گفت عملیاتی داریم،  برایمان دعا کن. صدایش خوشحال بود و می خندید. این همان آخرین باری بود که صدایش را می شنیدم. دو روز بعد ساعت 3 بعد از ظهر دیدم خانم یکی از همکارانش زنگ زد و احوالپرسی کرد بعد پرسید از سید جلال خبر داری؟ گفتم بله تازه با هم صحبت کردیم. یک ساعت بعد مجددا دیدم یکی دیگر از دوستانش زنگ زد و همان صحبت ها را تکرار کرد. 

به خودم گفتم چقدر اینها زنگ میزنند. چون عروسی علی آقا نزدیک بود، دخترم آمد که با هم بریم خیاطی برای تهیه لباس. در این میان باز چند بار دیگر دوستانش تماس گرفتند اما می دیدند من خبری ندارم قطع می کردند.

علی و خانمش هم رفته بودند مراسم سالگرد پدربزرگ عروسم. تا قبل از رسیدن فاطمه زهرا مادر شوهرش تماس گرفت و بعد از حال و احوال پرسی گفت چه خبر؟ عروسی سرجایش هست؟ گفتم بله انشاءالله. کمی تعجب کردم اما باز فکر به جایی نرفت. فاطمه زهرا که آمد گفتم مادر شوهرت تماس گرفته بود. او هم خیلی تعجب کرد.

نگو خبر شهادت از صبح پخش شده و ما بی خبریم. پدر شوهر دخترم پاسدار است و به دامادم زنگ زده بود و گفته بود انگار خبرهایی است و می گویند پدر خانمت به شهادت رسیده. قرار بود شب دخترم به همراه شوهرش به منزل آنها بروند تا ماشین را بدهند برای تعمیر. پدر شوهرش می گوید: شب همانجا بمانید چون اگر بیایید بهانه جور کردن برای بردن فاطمه زهرا سخت می شود. 

سفارش کرده بود فعلا هم حرفی به ما نزند. ما منزل مادرم بودیم. وقتی دامادم آمد دیدم خیلی ناراحت است و حرفی نمی‌زند. فقط یک گوشه نشسته. بعدم ‌گفت زودتر شام بخوریم برویم خانه. تلفنش که زنگ می خورد می رفت بیرون صحبت می‌کرد. فاطمه زهرا گفت چرا می روی بیرون صحبت می‌کنی؟ گفت: آنتن ندارم. بعد گفت: پدرم می‌گوید ماشین را درست کردم لازم نیست بیاید، همانجا بمانید. وقتی شام را خوردیم از خانه مادرم آمدیم. در راه دامادم همچنان ناراحت بود. به خودم گفتم: چه شده یعنی؟ دلم هزار را رفت. خیلی تند رانندگی می‌کرد، به او گفتم مادر یواش تر برو. 

علی زنگ زد که مامان کجایید؟ ما جلوی در هستیم. گفتم داریم می آییم. وقتی رسیدیم دامادم از ماشین رفت پایین و فاطمه زهرا متوجه شد گریه کرده. پرسید چه شده؟ شوهرش گفت چیزی نیست انگار سرما خوردم. دخترم باور نکرد و گفت تا راستش را نگویی از ماشین پایین نمی آیم. هر چه شوهرش اصرار کرد او قبول نکرد و می گفت باید بگویی چه شده. 

خلاصه فاطمه زهرا تا پله های حیاط آمد اما بست نشست و گفت تا نفهمم چه خبر است بالا نمی آیم. ساعت 12 شب بود. علی گفت بیا برویم بالا زشته صدایت می رود بیرون. اما نتوانستند راضی اش کنند. علی گفت مامان برویم خانه مادرجون. گفتم چرا؟ گریه کرد و گفت من دیگر اینجا کسی را ندارم. گفتم خدا مرا بکشد چرا تو کسی را نداری؟

خلاصه با هم رفتیم منزل مادر شوهرم. برادر سید جلال گفت زن داداش میگویند داداش تیر خورده و مجروح شده تا فردا هم می آید. با اینکه همه فامیل جمع شده بودند اما ذهنم به شهادت نمی رفت. با خودم گفتم حتما ما چون فامیل زیاد داریم الان جمعیت زیاد است. شب خوابیدیم و صبح یکی از خانم های محل آمد و تا من و دخترم را دید گفت تسلیت می گویم. این را که گفت من و فاطمه زهرا به سرمان زدیم که چرا این خانم تسلیت می گوید. اینطور شد که کم کم متوجه شهادت شدیم. البته تا دو هفته اجازه ندادند برایش مراسم بگیریم و بعد کم کم گفتند پیکرش بر نمی گردد فعلا. سه سال و نیم بعد پیکرش درست شب شهادت حضرت رقیه (س) آمد. سید جلال به این خانم خیلی ارادت داشت و دوستانش می گفتند در ماشین تا وقت پیدا می کرد می گفت روضه حضرت رقیه را برایم بخوانید. 

 

*حاج قاسم گفت: پیکر حسین به خاطر من برنخواهد گشت

خیلی دوست داشتیم حاج قاسم را ببینیم. تا اینکه خبر دادند قرار است حاجی به مصلای بابل بیاید و از ما دعوت کردند به دیدارش برویم. با پدر و مادر شوهرم و بچه ها رفتیم. وقتی نماز را خوانیدم سر میزهایی که گذاشته بودند نشستیم. همه خانواده شهدای مدافع حرم بودند. سردار سلیمانی سر هر میز چند دقیقه می نشست. به میز ما که رسید پرسید همسرتان کیست و کجا به شهادت رسیده؟ گفتم سید جلال حبیب الهی در درعا شهید شده و دوست صمیمی شهید بادپا بود. یکی از محافظانش در گوش حاج قاسم گفت او با بادپا بوده. سید جلال هنوز آن موقع پیکرش نیامده بود. از سردار پرسیدیم آیا پیکر شهید بادپا برگشته؟ گفت نه پیکر سید جلال چطور؟ گفتیم نه. حاج قاسم گفت: پیکر حسین بادپا بر نمی گردد. با تعجب پرسیدم چرا؟ گفت: چون در کرمان همه شهدا را خودم دفن می کنم. اما حسین دوست صمیمی من بود و می داند من دلش را ندارم او را خاک کنم برای همین پیکرش بر نخواهد گشت. 

 

منبع:فارس

گزارش خطا

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
نظر: