20 مهر 1400 6 (ربیع الاول 1443 - 33 : 06
کد خبر : ۱۱۴۱۵۹
تاریخ انتشار : ۱۸ شهريور ۱۳۹۹ - ۱۲:۴۵
در روز ۱۹ محرم سال ۶۱ بعد از حضور کاروان اسرای کربلا در کوفه، به دستور یزید، این کاروان همراه با سرهای شهدا راهی شام شد. امام سجاد می‌فرمایند که جسارت‌ها و توهین‌های صورت گرفته به اهل بیت(ع) در شام، سخت‌ترین مصیبت‌ها بود.

عقیق:امیرحسین کسائی: امروز سه‌شنبه ۱۸ شهریورماه مصادف با ۱۹ محرم سالروز حرکت دادن کاروان اهل‌بیت (ع) و سرهای شهدا از کوفه به سمت شام است. کاروان اسرا با سخنان شجاعانه اهل بیت، توانست فضای کوفه را در مدت حضور خود تغییر دهد و تلاش‌ها و تبلیغات یزیدیان را باطل کند و حتی به مردم جرأت اعتراض دهد تا قیام‌هایی علیه عبیدالله بن زیاد شکل گیرد. پس از چند روز توقف در کوفه، در کتاب امالى شیخ صدوق آمده است که: ابن زیاد،‌اهل بیت (ع) را در کوفه زندانى کرد و نامه‌اى براى یزید فرستاد که با سرهاى بریده و اسرا چه کنم؟ 

کاروان اسرا و سرها راهی شام شدند

یزید در جواب نامه او دستور داد تا سر مبارک سیدالشهدا (ع) و کسانی که با او کشته شده‌اند و آنچه از آن‌ها غارت شده و اهل و عیالش را نزد او بفرستد. عبیدالله بن زیاد دستور داد، اسیران کربلا آماده شوند؛ او حتی گفت که امام سجاد (ع) را با زنجیر ببندند.

 

سربازان دست‌های امام سجاد را به گردنش زنجیر کردند و سپس ایشان و سایر اسرا را پشت سرهای شهدا به حرکت در آرودند. مخفّر بن تعلبه عایزی و شمر بن ذی الجوشن همراهشان رفتند.

توصیف امام سجاد از نحوه حرکت کاروان اسرا

امام صادق (ع) از زبان امام زین العابدین (ع) نقل کرده که: «مرا بر شتری لنگ، بدون روپوش و جهاز  سوار کردند. سر سیدالشهداء (ع) بر نیزه بلندی بود و زنان بر شتران پالان‌دار پشت سر من بودند. جماعتی که ظلم و ستم را از حد گذرانده بودند، با نیزه‌ها در جلو، عقب و اطراف ما بودند. هرگاه یکی از ما گریه می‌کرد، بر سرش می‌زدند.»

اسلام آوردن یک مسیحی با معجزه سر امام حسین (ع)

کاروان اسرای کربلا را از کوفه تا شام،‌ از شهری به شهری و از منزلی به منزلی حرکت دادند. حاملان سرها در اولین منزل برای استراحت توقف کردند. آنان جسارت را به حدی رسانده بودند که حتی با سر مقدس به بازی و تفریح مشغول می‌شدند. آنان مقداری از شب را به عیش و نوش گذراندند که ناگهان دستی از دیوار بیرون آمد و با قلمی آهنین این شعر را با خون نوشت:

اَتَرْجُو اُمَّةٌ قَتَلَتْ حُسَیْنا 
شَفاعَةَ جَدِّهِ یَوْمَ الْحِسابِ

آیا گروهی که امام حسین (ع) را کشتند در روز قیامت امید شفاعت جدش را دارند؟

حاملان سرها بسیار ترسیدند، برخی از آن‌ها برخاستند تا آن دست و قلم را بگیرند که ناگهان ناپدید شد. وقتی برگشتند دوباره آن دست با جوهری از خون آشکار شد و این شعر را نوشت:

فَلا وَ الله لَیْسَ لَهُم شَفیع
وَ هُمْ یَومَ القیامَة فی الْعَذاب

به خدا سوگند شفاعت‌کننده‌ای برای آن‌ها نخواهد بود و آن‌ها روز قیامت در عذاب خواهند بود.

دوباره عده‌ای خواستند آن دست را بگیرند که باز ناپدید شد. برای بار سوم که برگشتند آن دست با همان شرایط این شعر را نوشت:

وَ قَد قتلُو الحُسینَ بحکم جَور
وَ خالف خَلفَهُم حکم الکِتاب

امام حسین (ع) را از روی ظلم و ستم شهید کردند و با این کارشان مخالف قرآن عمل کردند.

حاملان سر، از غذا خوردن پشیمان شدند و با ترس بسیار آن شب را نخوابیدند. در نیمه شب صدایی به گوش راهب دیر رسید که در آنجا زندگی می‌کرد. راهب خوب گوش داد تا اینکه ذکر تسبیح الهی را شنید. راهب برخاست و سر خود را از پنجره بیرون کرد. متوجه شد از نیزه‌ای که کنار دیوار دیر گذاشته‌اند، نوری عظیم به سوی آسمان می‌رود و فرشتگان از آسمان گروه گروه فرود می‌آیند و می‌گویند:

السلام علیک یابن رسول الله
السلام علیک یا ابا عبدالله

راهب از دیدن این حالات، متعجب شد و ترس او را فرا گرفت. از صومعه خارج شد و میان یاران ابن زیاد رفت و پرسید: بزرگ شما کیست؟ گفتند: خولی. به نزد خولی رفت و پرسید: این سر کیست؟ گفت: سر مرد خارجی است (نعوذبالله) که در سرزمین عراق خروج کرد و ابن زیاد او را کُشت. راهب گفت: نامش چیست؟ خولی جواب داد: حسین بن علی بن ابیطالب (ع). باز پرسید: نام مادرش چیست؟ خولی گفت: فاطمه بنت محمد مصطفی (ص).

راهب با تعجب پرسید: همان محمدی که پیغمبر خودتان است؟ خولی گفت: آری. راهب فریاد ‌زد که وای برای شما به خاطر کاری که کردید! بعد از آن‌ها خواست سر مبارک حسین (ع) را تا صبح نزد او بگذارند. خولی گفت: نمی‌توانیم، باید نزد یزید بن معاویه ببریم و از او جایزه بگیریم. راهب گفت: جایزه تو چقدر است؟

خولی پاسخ داد: ۱۰ هزار درهم. راهب گفت که من ۱۰ هزار درهم به تو می‌دهم. خولی هم پذیرفت، درهم را گرفت و سر مطهر را به راهب سپرد.

راهب سر مطهر را با مُشک خوشبو کرد و آن را روی سجاده‌اش گذاشت و تمام شب را گریه کرد. وقتی صبح شد به سر منور عرض کرد: ای سر! من جز خویشتن، چیزی ندارم ولی شهادت می‌دهم که معبودی جز خدا نیست. جد تو محمد (ص) پیامبر خداست و گواهی می‌دهم که من غلام و بنده تو هستم. سپس عرض کرد: ای اباعبدالله! به خدا سوگند، بر من سخت است که در کربلا نبودم و جان خود را فدای تو نکردم. ای اباعبدالله! هنگامی که جدت را دیدار می‌کنی، گواهی دِه که من شهادتین گفتم و در خدمت تو اسلام آوردم. آنگاه گفت: اشهد ان لا اله الا الله ... صبح سر را به آن‌ها تحویل داد، پس از این دیدار از صومعه خارج و خود را خدمتکار اهل بیت (ع) کرد.

ورود کاروان به شام

کاروان اسیران به شهر شام رسیدند، اما آنان را سه روز پشت «دروازه ساعات» نگه‌ داشتند تا آماده‌سازی شهر برای جشن کامل شود. آن دروازه، یکی از دروازه‌های شرقی شام بود که راه «حلب» و «کوفه» به آن می‌رسید. آنان شهر را با زیورها، زر و سیم و انواع جواهر تزیین کردند. سپس مردان، زنان، کودکان، بزرگسالان، وزیران، امیران، یهود، مَجوس، نصاری و همه اقوام با طبل، دف، شیپور، سرنا و دیگر ابزار لهو و لعب برای شادی و تفریح بیرون آمدند. چشم‌ها را سُرمه کشیده، دست‌ها را حَنا بسته و بهترین لباس‌ها را پوشیده و خود را آراسته بودند. 

در چنین وضعی، سر مطهر امام حسین (ع) را که بالای نیزه بود، وارد شهر کردند و به دنبال آن، اسیران اهل بیت را به شهر آوردند. مردم به شادمانی، پایکوبی و طبل‌زنی مشغول بودند. این برنامه، حاصل تلاش‌های معاویه بود. او بیش از ۳۰ سال حکومت در شام، علیه امیرالمومنین (ع) و فرزندانش تبلیغات سوء کرده بود.

۷ مصیبت جانسوز شام از زبان امام سجاد (ع)

مصیبت‌ها و توهین‌های صورت گرفته در شهر شام به خاندان اهل بیت (ع) و کاروان اسرای کربلا به حدی بود که در روایت داریم، از امام سجاد (ع) پرسیدند:‌ سخت‌ترین مصائب شما در سفر کربلا کجا بود؟ در پاسخ ۳ بار فرمودند: الشّام، الشّام، الشّام! امان از شام !

طبق روایت دیگر امام سجاد (ع) به نعمان بن منذر مدائنی فرمود: در شام ۷ مصیبت بر ما وارد کردند که از آغاز اسیری تا آخر، چنین مصیبتی بر ما وارد نشده بود:

۱. ستمگران در شام اطراف ما را به شمشیرهای برهنه و استوار کردن نیزه‌ها احاطه کردند و بر ما حمله می‌کردند و در میان جمعیت بسیار نگه داشتند و ساز و طبل می‌زدند.

۲. سرهای شهداء را در میان کجاوه‌های زن‌های ما قرار دادند. سر پدرم و سر عمویم عباس (ع) را در برابر چشم عمه‌هایم زینب و ام‌کلثوم (ع) نگه‌داشتند و سر برادرم علی‌اکبر و پسر عمویم قاسم (ع) را در برابر چشمان خواهرانم سکینه (س) و فاطمه (س) می‌آوردند و با سرها بازی می‌کردند و گاهی سرها به زمین می‌افتاد و زیر سم سُتوران قرار می‌گرفت.

۳. زن‌های شامی از بالای بام‌ها، آب و آتش بر سر ما می‌ریختند، آتش به عمامه‌ام افتاد و چون دست‌هایم را به گردنم بسته بودند، نتوانستم آن را خاموش کنم. عمامه‌ام سوخت و آتش به سرم رسید و سرم را نیز سوزاند.

۴. از طلوع خورشید تا نزدیک غروب در کوچه و بازار با ساز و آواز ما را در برابر تماشای مردم در کوچه و بازار چرخاندند و می‌گفتند: «ای مردم! بکُشید این‌ها را که در اسلام هیچ‌گونه احترامی ندارند!»

۵. ما را به یک ریسمان بستند و با این حال ما را در خانه یهود و نصاری عبور دادند و به آن‌ها می‌گفتند: این‌ها همان افرادی هستند که پدرانشان، پدران شما را (در خیبر، خندق و ...) کشتند و خانه‌های آن‌ها را ویران کردند. امروز شما انتقام آن‌ها را از این‌ها بگیرید.

۶. ما را به بازار برده فروشان بردند و خواستند ما را به جای غلام و کنیز بفروشند، ولی خداوند این موضوع را برای آن‌ها مقدور نساخت.

۷. ما را در مکانی اسکان دادند که سقف نداشت و روزها از گرما و شب‌ها از سرما، آرامش نداشتیم و از تشنگی و گرسنگی و خوف کشته شدن، همواره در وحشت و اضطراب به سر می‌بردیم.

اهل بیت (ع) نهایتا در اول ماه صفر به شام رسیدند و در مسجد اموی این شهر با یزید روبرو شدند، خطبه‌های امام سجاد (ع) و حضرت زینب (س) و توهین‌ها و جسارت‌های صورت گرفته به سر بُریده امام حسین (ع) و اسرای اهل بیت (ع) از جمله اتفاقاتی بود که در زمانش به آن خواهیم پرداخت.

 

منابع:

مقتل جامع امام حسین (ع)
تذکرة الشهداء ملاحبیب کاشانی
تاریخ یعقوبی، احمد بن ابی یعقوب، تاریخ یعقوبی
مقتل الحسین (ع) خوارزمی

منبع:فارس

گزارش خطا

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
نظر: