سلفیها مىگويند بايد از صحابه و تابعان پيروى كرد، زيرا فهم آنان، مقياس حق و باطل است. آنان در اين مورد، با حديث منقول رسول خدا استدلال مى كنند كه فرمود: «خير القرون قرنى ثم الذين يلونهم ثم الذين يلونهم...» ;«بهترين مردم، مردم زمان من هستند. سپس مردمى كه پس از آنان مى آيند. سپس مردمى كه بعد از آن گروه مى آيند».(1)
آن گاه دوران هر كدام از سه گروه ياد شده را صد سال تخمين مى زنند كه مجموعاً بالغ بر سيصد سال مى شود. ابن تيميه ، و پيروان مكتب او، با اين حديث، سه قرن نخست اسلامى را كه هر قرنى از نظر آنان صد سال است، ملاك حق وباطل شمرده و آن چه را كه در اين زمان انجام گرفته و يا عملاً بر آن صحّه گذارده اند، كاملاً مى پذيرند، چون پيامبر در اين حديث، سه قرن را قرن ممتاز شمرده است. امتياز اين قرن ها به خاطر كسانى است كه در آن سيصد سال زندگى مى كردند و لازمه ى خير و نيكى آنان اين است كه گفتار و سكوت آنان را حجت بدانيم.
اين نظريه، با ابهامات زيادى همراه است.
سؤال اول
«قَرْن» در لغت عرب، بر خلاف اصطلاح معاصر ـ به معنى صد سال نيست، بلكه به معنى جمعيتى است كه در يك زمان با هم زندگى مى كنند و سپس جمعيت ديگر جاى آنان را مى گيرند و قرآن مجيد هم كلمه ى «قرن» را در همين معنا به كار برده است:
واژه ى «قرون» در قرآن كريم هفت بار به كار رفته و هرگز از آن، «قرن» اصطلاحى يعنى صد سال اراده نكرده، بلكه آن را به معناى مردمِ يك زمان به كار برده است; اينك نمونه ها:
1. ( ألَمْ يَرَوا كَمْ أَهْلَكْنا مِنْ قَبْلِهِمْ مِنْ قَرْن مَكّناهُمْ فِى الأرْضِ ما لَمْ نُمَكِّن لَهُمْ وَأَرْسَلْنَا السَّماءَ عَلَيْهِمْ مِدراراً وَجَعَلْنَا الأنْهارَ تَجْرى مِنْ تَحْتِهمْ فَأَهْلَكْناهُمْ بِذُنُوبِهِمْ وَأنْشَأْنا مِنْ بَعْدِهِمْ قَرْناً آخَرين ) .( 2)
«آيا نديده اند كه چه اندازه پيش از ايشان جمعيت هايى را نابود كرديم كه در زمين، آنان را توانمند ساخته بوديم; به گونه اى كه به ايشان آن توان را نداده ايم و از آسمان به فراوانى براى آن ها باران فرستاديم و جوى ها از زير آنان روان ساختيم، ولى سرانجام به خاطر گناهانشان آنان را نابود كرديم و جمعيتى ديگر پديد آورديم».
بنابراين تفسير حديث «خير القرون» به سيصد سال، هيچ پايه و اساسى ندارد و اصطلاح امروز نمى تواند، قرينه بر تفسير حديث باشد.
ابن منظور در لسان العرب نوشته است:«قرن»، نسلى را مى گويند كه پس از نسل ديگر مى آيد و در مقدار فاصله زمانى اين دو فصل اقوال گوناگونى هست; مانند:
1. ده سال، 2. بيست سال، 3. سى سال، 4. شصت سال، 5. هفتاد سال، 6. هشتاد سال.
در نهايه ى ابن اثير آمده است: قَرن، مردم يك زمان و از ماده «اقتران» گرفته شده است. گواه بر اين كه «قرن» به معنى مردم يك زمان است شعر شاعر مى باشد كه گفته است:
إذا ذهبَ القرنُ الذي أنتَ فيهم *** وخُلّفتَ في قرْن فأنتَ غريب
يعنى:هرگاه مردمى كه تو در ميان آن ها هستى بروند. و تو در ميان مردمى ديگر بمانى، در اين هنگام غريب هستى.(3) ابن حجر عسقلانى در تفسير حديث «خير القرون...» كه در صحيح بخارى آمده، قَرن را به معناى مردم يك زمان تفسير كرده است: «القرن: اهل زمان واحد متقارب اشتركوا فى أمر من الأمور ويقال: إنّ ذلك مخصوص بما إذا اجتمعوا فى زمان نبىّ أو رئيس يجمعهم على ملّة أو مذهب أو عمل، ويطلق القرن على مدّة من الزمان». (4)
«قرن، مردم يك زمان را مى گويند كه در كارى از كارها با هم شريك باشند و گاهى به مردمى مى گويند كه در زمان يك پيامبر يا رئيس باشند كه آن ها را بر يك روش يا مذهب يا كارى متحد سازد و قرن، گذشته از مردم، بر خود زمان نيز گفته مى شود».
ابن حجر سپس با يك محاسبه ى خيالى كوشش كرده است كه مدت آن را صد سال معرفى كند تا بتواند سيصد سال اول تاريخ اسلامى را شامل شود.(5) او گفته است چون يك نفر از صحابه به نام ابوالطفيل پس از صد سال از هجرت درگذشته است، پس عصر صحابه را بايد يك صد سال گرفت; در حالى كه ميزان، حال اكثريت صحابه است; نه فرد نادر آن ها و غالب آن ها در هفتاد سالگى درگذشته اند. اتفاقاً خود وى معتقد است: متوسط سن افراد همان هفتاد سال است.
يادآور مى شويم با اختلاف كثيرى كه در مدت اين زمان هست، نمى توان آن را به صد سال تفسير كرد. از اين گذشته، قرآن بهترين مدرك است كه هرگز قرن را به معنى صد سال نگرفته، بلكه مردم يك زمان دانسته كه حداكثر مدت را شصت سال حساب مى كنند، نه بيشتر.
فرض كنيم مقصود همان سيصد سال اول است; اكنون مى پرسيم چگونه مى توان آن ها را، شريف ترين قرن ها خواند در حالى كه آن چه كه اهل حديث بدعت مى خوانند، همگى در همان صد سال نخست يا كمى بيش از آن بوده است؟
ظهور «خوارج» در سال 39هجرى آغاز شد و بعداً هم ادامه يافت و به فِرَق گوناگون تقسيم شدند.
پايه گذار «مرجئه» حسن بن محمد حنفيه است و او در اواخر قرن نخست درگذشت; هر چند «ارجاء» در طول زمان معانى مختلفى به خود گرفته است.
«قدريه» از معبد بن عبدالله جهنى بصرى ، متوفاى 80هـ.، آغاز شد، پس از او پرچم «قدريه» را غيلان بن مسلم دمشقى به دست گرفت و در سال 105 در دمشق به دار آويخته شد.
«معتزله» در سال 105هـ. پى ريزى شد، آن گاه كه واصل بن عطا از مكتب استادش، حسن بصرى جدا شد و اعتزال را پى ريزى كرد.
بنابراين، اكثر مذاهب و فِرَق باطله از نظر «سلفيه» در آخر قرن اول، و اوايل قرن دوم پديد آمده است. چگونه مى توان آن سه قرن را، «خير القرون» خواند.
خلاصه اين كه حديث «خير القرون» از دو نظر مخدوش است:
1. از نظر تفسير كلمه«قرن» به صد سال و كليه ى كسانى كه در اين سه قرن مى زيسته اند;
2. از نظر واقعى و تحقق خارجى، زيرا مذاهب انحرافى در همان دو قرن نخست رشد كرد و گسترش يافت و گروه بندى ها در آن زمان پديد آمد;
سؤال دوم
خصيصه ى انسانى، همواره، داشتنِ اختلاف و تفاوت در فكر و انديشه است واصحاب پيامبر وحتى تابعان، ازاين خصيصه مستثنا نبودند وحتى در عصر رسول خدا تا چه رسد به زمان پس از درگذشت آن حضرت، برداشت هاى مختلفى از اسلام داشتند كه اينك به نمونه هايى اشاره مى كنيم:
1. اختلاف در غنايم جنگى بدر
ياران پيامبر(ص) پس از پيروزى در جنگ بدر درباره ى اسيران جنگى و غنايم به دو گروه تقسيم شدند: گروهى اصرار بر كشتن آنان و گروهى بر گرفتن فديه و آزاد كردن آنان داشتند و اين اختلاف به قدرى شديد بود كه قرآن به نكوهش آنان پرداخت: ( لَولا كِتابٌ مِنَ اللهِ سَبَق لَمَسَّكُمْ فِيما أَخَذْتُمْ عَذابٌ عَظيم )(6)
«اگر نوشته ى ثابتى از جانب خدا از پيش نبود، در اين كارى كه در پيش گرفته ايد، كيفر بزرگى به شما مى رسيد».
2. صلح حديبيه
در صلح حديبيه كه پيامبر (ص) با قريش صلح كرد و حتى حاضر شد لقب رسول الله (ص) را از كنار نام خود در عهدنامه بردارد، موجى از اختلاف پديد آمد. گروهى صلح نامه را مايه ى ذلّت خواندند و به يك ديگر مى گفتند: «فَعَلامَ نعطى الدنيّة فى ديننا»، ولى گروه ديگر تسليم رسول خدا بودند.( 7)
3. روزه در سفر
رسول گرامى (ص) در سال هشتم هجرى، در روز دهم ماه رمضان از مدينه خارج شد و هنگامى كه به نقطه اى به نام «كراع الغميم» رسيد، كاسه ى آبى خواست و آن را بلند كرد و همه ى مردم ديدند. آن گاه حضرت از آن نوشيد. به رسول خدا گفتند كه برخى به حالت روزه باقى مانده اند، فرمود: «أُولئِك العصَاةُ، أُولئك العُصَاةُ» (آن ها گنه كارند، آن ها گنه كارند).(8)
4. جلوگيرى از نگارش نامه اى براى امّت
رسول گرامى (صلى الله عليه وآله) در بستر بيمارى بود و گروهى از ياران، گرد او را گرفته بودند. فرمود: قلم و كاغذى بياوريد تا چيزى بنويسم كه بعد از من گمراه نشويد. گروهى با آوردن قلم و كاغذ موافقت و گروهى سرسختانه با آن مخالفت كردند. آن گاه كه رسول خدا اختلاف آنان را ديد، فرمود: «برخيزيد! شايسته نيست نزد من با يك ديگر كشمكش كنيد».(9)
حال با وجود اختلاف در ميان صحابه، تكليف چيست؟ آيا مجاز هستيم به هر كدام عمل كنيم يا راهى براى ترجيح وجود دارد؟
اختلاف پس از درگذشت رسول خدا (ص)
اختلاف فكرى در ميان انسان ها، امرى طبيعى است و صحابه و تابعين هم از اين امر طبيعى، مستثنا نبودند و اختلاف آنان در مسائل عقيدتى و شرعى بيش از آن است كه در اين جا ذكر شود. هنوز آب غسل پيامبر نخشكيده بود كه در گزينش «خليفه»، اختلاف نظر شديدى در ميان صحابه بروز كرد كه حتى كار به زد و خورد كشيد و اگر كسى تاريخ سقيفه را در تاريخ طبرى و ديگر كتاب هاى تاريخى بخواند، عمق اختلاف را درك مى كند.
پس از استحكام پايه هاى خلافت، اختلاف در فكر و انديشه، در ميان ياران رسول خدا، گسترش يافت و ريشه هاى فِرَق اسلامى از قدريه و مرجئه و معتزله ومجسمه و همه و همه در قرن اول تاريخ اسلامى پديد آمد و در دوران تابعين و تابعينِ تابعين رو به فزونى نهاد.
اكنون اين سؤال مطرح مى شود: اگر بايد فهم و برداشت «سلف» را ملاك فهم قرآن و سنت بگيريم، مقصود كدام فهم و كدام برداشت است؟ اين «هفتاد و سه فرقه» در همان اعصار نخست پديد آمدند و جمعيت هايى را به خود وابسته ساختند; پس چرا شما همه ى آن ها را جز يكى در آتش دوزخ مى دانيد و تخطئه مى كنيد; در حالى كه آن ها هم از «سلف» بوده اند؟
شديدترين جنگ ها و نزاع ها، در سه قرن نخست اسلامى و در هنگام حكومت امويان و عباسيان رخ داد و هر كدام از اين نحله ها، براى خود مكتب و منطقى داشتند. چگونه مى توان همه ى اين اختلاف ها را ناديده گرفت ويك «سلف صالح» منسجم و دور از اختلاف تصوّر كرد كه در همه ى مسائل، ملاك سنجش حق و باطل باشد.
سؤال سوماگر بناست بر فهم و درك «سلف صالح» در سه قرن اول مراجعه كنيم، چرا فهم اهل بيت (عليهم السلام) و سخنان آنان ميزان حق و باطل نباشد؟ آنان خود از سلف صالح و برترين آن ها و بى نيازترين امت اسلامى در فهم مسائل دينى از ديگران بودند و پيامبر گرامى آنان را همتا و هم سنگ قرآن قرار داد و فرمود: «انّى تارك فيكم الثقلين، كتابَ الله وعترتى، ما إن تَمَسَّكْتُم بِهِما لَنْ تَضِلّوا أبداً». (10)
:«من در ميان شما دو چيز گران بها يعنى قرآن و اهل بيت خودم را بر جا مى گذارم كه اگر از آن ها پيروى كنيد هرگز گمراه نمى شويد».
چرا اين همه روايات از پيامبر گرامى(ص) درباره ى دخت گرامى اش كه او را «سيدة نساء العالمين; سرور زنان جهان» و فرزندانش را مانند «سفينه ى نوح» (11) معرفى كرد، مورد توجه قرار نگيرد و به آن ها مراجعه نشود در حالى كه آنان گل سر سبد سلف صالح بودند؟
سؤال چهارم
مسلمانان به شهادت قرآن، رسالت پيامبر(ص) را خاتم رسالات و نبوت او را پايان بخش نبوت ها مى دانند و آنچه مربوط به دين و شريعت است، بايد از خود رسول خدا(ص) به مردم برسد. با توجه به اين اصل، چگونه مى توان «فهم صحابى» را براى ديگران حجت دانست، در حالى كه معناى آن اين است كه هنوز باب نبوت و گزارش از عالم معنا بسته نشده است و يكى از حجت هاى خدا، فهم و اجتهاد صحابه است؟
شوكانى ، از طرف داران مسلك وهّابى به اين حقيقت، اعتراف كرده است:«حق، اين است كه قول صحابى حجت نيست. خدا براى اين امّت، جز يك پيامبر و رسول (صلى الله عليه وآله) نفرستاده است. صحابه و كسانى كه پس از آنان مى آيند، همگان مكلّفند از كتاب و سنت، پيروى كنند، آن كس كه بگويد جز كتاب و سنت، حجّت ديگرى هست، در دين خدا چيزى را گفته است كه خدا به آن، امر نكرده است.(12)
سؤال پنجم
سلفى ها غالباً روى «سلف صالح» تكيه مى كنند. اگر قيد صالح، قيد احترازى است كه سلف را به دو گروه صالح و غير صالح تقسيم مى كند، اين خود، مشكل آفرين است كه چگونه صالح را از غير صالح تشخيص دهيم؟ آيا حكّام اموى كه خون اهل بيت پيامبر (صلى الله عليه وآله) و هزاران بى گناه را ريختند، نيز از سلف صالح هستند؟ آيا خلفاى بنى عباس كه نخستين خليفه ى آنان لقب «سفّاح; خونريز» به خود گرفت، از «سلف صالح» است؟ محدثان و فقيهانى كه با اين نظام ها هم سو بودند و توجيه گر كارهاى آنان بودند، از كدام دسته اند; صالحند يا طالح؟
مسلّماً اين گروه، قيد صالح را قيد توضيحى مى دانند و همه ى «سلف» را صالح مى شمارند، ولى تاريخ به شدت آن را ردّ مى كند. از نظر منطق «سلفيه»، چگونه مى توان قتل خليفه ى سوم را توجيه كرد؟ مقتول از«صحابه» و قاتلان از«صحابه» و «تابعان» بودند؟ چگونه مى توان جنگ هاى سه گانه ى «جمل» و«صفين» و «نهروان» را تبيين نمود؟ آيا كسانى كه بر ضد خليفه ى منتخب قيام كردند همگان سلف صالح بودند؟
سلفى ها در اين مقام مى گويند: ما نبايد درباره ى آنان سخن بگوييم. خدا شمشيرهاى ما رااز خون آن ها پاك دانسته است. پس زبان خود را نيز آلوده نكنيم.
اكنون بايد پرسيد: اين منطق از آن كيست؟ آيا سخن وحى است يا سخن يك بشر خطاكار؟ چگونه مى توانيم دربارهی تابعان سخن بگوييم، اما درباره ى صحابه، حق گفتن نداريم; در حالى كه قرآن درباره ى همين خطوط قرمز، بسيار سخن گفته است؟
از اين گذشته، ما مى خواهيم دين خود را از آنان بگيريم وبا سكوت، مشكلى حلّ نمى شود.
سؤال ششم
اگر ميزان فهم ودرك، «سلف» است، نتيجه اين مى شود كه عقل و شعور خود را تعطيل كرده، فقط گوش به سخنان سلف بدهيم. بنابراين، مسائلى كه «سلف» درباره ى آن ها چيزى نگفته اند نبايد مطرح شود، لذا يكى از انتقادها درباره ى نظريه ى احمد بن حنبل كه قرآن را قديم معرفى مى كرد اين است كه قرآن و سنت درباره ى قديم بودن يا حادث بودن قرآن سخن نگفته است، پس چگونه او در اين باره اظهار نظر مى كرد؟! چگونه مى توان به نظريه ى سلف اكتفا كرد، در حالى كه هزاران مسأله در عرصه ى عقايد و احكام براى خود پاسخ مى طلبد؟ چگونه مى شود از كنار اين مسائل بگذريم و پاسخ دين خاتم را در آن موارد بازگو نكنيم؟
سؤال هفتم
روش «سلف» اين بود كه گوينده ى شهادتين را مسلمان تلقى كرده و هرگز قلوب مردم را نمى شكافتند و از عقيده ى آن ها تفتيش نمى كردند. از رسول خدا (صلى الله عليه وآله) نقل كرده اند كه فرمود: من نيامده ام تا قلوب مردم را بشكافم و از درون آن ها مطلع شوم. اين در زمانى بود كه خالد بن وليد به پيامبر گفت: بسيار از نمازگزاران، به زبان چيزى را مى گويند كه در دل قبول ندارند. پيامبر در پاسخ فرمود: «إن لم اؤمر ان أنقّب عن قلوب الناس ولا أن أشقّ بطونهم ;( [13]) من هرگز مأمور به تفتيش قلوب مردم و شكافتن درون آن ها نشده ام».
بنابراين سلف صالح از نظر سلفى ها بر همين روش بودند و جزگروه اندكى به نام «خوارج»، كسى اهل «تكفير» نبود. آرى به خود حق مى دادند كه نقد كنند، اما به خاطر اختلاف فكرى و عقيدتى و عملى، يك ديگر را «تكفير» نمى كردند.
اكنون خَلَفى كه ادعاى پيروى از اين «سلف صالح» دارند، تنها با سلاح تكفير و تفجير (انفجار و عمليات انتحارى) با مسلمانان روبه رو مى شود. اكنون موج تكفير كه از سوى جريان سلفى به راه افتاده، آبروى اسلام را در جهان به خطر انداخته و احياگر انديشه ى باطل كشيشان است كه مى گفتند: «اسلام، در پرتو شمشير پيشرفت كرده است»; چرا؟
سؤال هشتم
اكنون كه منبع فكرى، كتاب و سنت است، كتاب و سنت بر عقل بسيار، تأكيد مى كنند. واژه ى «عقل» در قرآن 49بار آمده است و واژه هاى «نُهى» و «لُبّ» ، مكرراً به كار رفته است. سرانجام، ما خدا را و رسالت پيامبر(ص) را با عقل شناخته ايم. چگونه اين خلف صالح به سلف صالح نسبت مى دهد كه بهره گيرى از عقل، كار «عقليون» است و «عقليون» جايگاهى در ميان مسلمانان ندارند؟
آنان توجه ندارند كه كنار نهادن خِرَد و بى اعتنايى به آن سبب مى شود كه اصل دين متزلزل شود، زيرا اساس دين كه همان شناخت خدا وشناخت انبيا و آخرين پيامبر (ص) است، تنها با كتاب و سنت، انجام نمى پذيرد. حتى قرآن مجيد، «توحيد در خالقيت و ربوبيت» را با قانون خرد ثابت مى كند و مى فرمايد: ( لَوْ كانَ فِيهِما آلِهَةٌ إلاّ الله لَفَسَدتا ) ;(14)«اگر در آسمان و زمين، خدايانى جز "الله" وجود داشتند، آن دو تباه و نابود مى شدند».
سخن پایانی
در پايان يادآور مى شويم شيوه ى سلف صالح در تمام برخوردهاى نظامى، بر نرمش و مدارا و سازش با رسوم و آداب مردم بود و رمز موفقيت و گسترش سريع اسلام، در گرو همين عدم مداخله در آداب و فرهنگ ها بود. پس از مسأله ى توحيد و اعتقاد به سراى ديگر و نبوت پيامبر اسلام و به پا داشتن نماز و پرداخت زكات، در بقيه ى مسائل، كوچك ترين مداخله اى نمى كردند. در حقيقت، هدف، اين بود كه انسان ها از بندگى غير خدا به بندگى خدا درآيند و هرگاه به اين امر، اعتراف مى كردند، بقيه ى مسائل به خود آن ها واگذار مى شد، مگر آن كه مسائلى مانند شراب و قمار مطرح شود، كه فقط حدّ شرعى اجرا مى شد; آن هم با رعايت همه ى شرايط كه در موارد اندكى، تحقق مى يافت، ولى آيا روش اين «سلفى ها» هم همين است؟ آيا افراد، در انجام وظايف دينى خود در حرمين شريفين آزادند؟ مسأله ى «زيارت قبور» و «توسل به ارواح مقدسه» يكى از مسائل فرعى است كه هرگز سلف صالح آن ها را مطرح نمى كردند، ولى الآن در رأس تمام امور قرار گرفته است. گسترش قمار و شراب و روابط نامشروع دختر و پسر و تأسيس بانك هاى ربوى، تربيت نسل نو و رساندن پيام اسلام به ناآگاهان و نشان دادن رأفت اسلامى، اصلاً براى آن ها مطرح نيست.
اشغال سرزمين هاى اسلامى، سيطره ى كفار بر مسلمانان و به خاك و خون كشيده شدن مسلمانان بى گناه و غصب اراضى و خانه هاى آنان، اصلاً مورد نظر اين سلفى ها نيست و آن ها خود را به غفلت زده اند و همه ى اين امور را ناديده مى گيرند و نسبت به آن ها احساس وظيفه نمى كنند; فقط به يك رشته مسائل فرعى و جزئى پرداخته اند. حالا ببين تفاوت ره از كجاست تا به كجا؟
به همين دليل، در طول فعاليت اين گروه ها، اسلام و مسلمانان نه تنها به عزت و كرامت، دست نيافتند، بلكه روز به روز در دام كفار گرفتارتر و دچار آسيب و شكست بيشتر شدند.
ما، در اينجا دامن سخن را كوتاه كرده و از عالمان واقعى اسلام، در هر مكان و منطقه اى كه زندگى مى كنند، خواهان تشكيل يك همايش بى طرف، درباره ى دعوت به وحدت و تقريب و اصلاح روش هاى فكرى و اعتقادى هستيم تا خلف اين امّت نيز همچون سلف آن به عزّت وكرامتى كه مورد نظر خدا و رسول است، دست يابند.
پی نوشت ها:
1_(صحيح، بخارى، حديث شماره 2652، 3651 و 6429.)
2_(سورهى انعام، آيه ى 6.)
3_(لسان العرب، ج13، ص 313، ماده «قرن»; قاموس المحيط، ج4 ص 208.)
4_(فتح البارى، ج7، ص 4، باب فضائل أصحاب النبى (ص) .)
5_(همان.)
6_(سوره ى انفال، آيه ى68.)
7_(سيره ى ابن هشام، ج3، ص 346.)
8_(نووى، شرح صحيح مسلم، ج7، ص 32.)
9_(صحيح بخارى، حديث 114.)
10_(صحيح مسلم، ج7، ص123ـ122; ترمذى، شماره ى 874; كنزالعمال، ج1، ص 44 و حاكم، مستدرك، ج3، ص 148.)
11_(مستدرك حاكم، ج3، ص 151 .)
12_(بحوث مع اهل السنة والسلفية، ص 235.)
13_(صحيح مسلم، باب زكاة، حديث شماره 2341.)
14_(سوره ى انبياء، آيه ى 22.)
منبع:حوزه
211008