25 مهر 1400 11 (ربیع الاول 1443 - 30 : 13
کد خبر : ۱۱۲۳۷
تاریخ انتشار : ۲۰ مرداد ۱۳۹۲ - ۱۱:۳۵
شمه‌ای از کرامات رضوی
«زن عمویت با ازدواج تو و دخترم مخالف است، خواهش می‌کنم از این ازدواج صرف نظر کن!» با شنیدن این جملات، دنیا دور سرم چرخید، تنها کاری که توانستم انجام بدهم این بود که فریاد زدم: یک درشکه خبر کنید تا مرا به حرم ببرد... یک درشکه..!

عقیق: عنایات ویژه هشتمین اختر تابناک آسمان ولایت و امامت، زمان و مکان نمی‌شناسد؛ می‌خواهد مسیحی، یهودی یا مسلمان باشی فرقی نمی‌کند، چرا که او چراغ هدایت است و فطرت‌های پاک را به خوبی راهنمایی می‌کند، کافی است که از با عمق وجود او را صدا بزنید و او را بخوانید.

آنچه در ادامه می‌آید ماجرای عنایت ثامن‌الحجج(ع) به بیماری است که در اثر بیماریش، همسرش از او تقاضای جدایی کرده بود، اینک این کرامت عجیب از کتاب «کرامات امام رضا(ع)» نقل می‌شود:

دختر عمو را نمی‌خواهم

هر کدام از کارگران نجاری آقا عمو چیزی می‌گفتند و می‌خندیدند، من هم همان طور که آخرین میخ‌های پنجره دو لت را می‌کوبیدم، به حرفهایشان با لبخند و رضایت گوش می‌دادم، حاج میرزا می‌گفت: تو واقعاً باید خدا را شکر کنی که یک همچین موقعیتی داری، اولاً برادر زاده اوستایی و اوستا تو را خیلی دوست دارد، ثانیاً سر کارگری و دستمزدت از همه بیشتر است و از همه مهم‌تر اینکه داماد اوستایی و اوستا تنها دخترش را نامزد تو کرده است و گوش شیطان کر، همین روزها است که پلوی عروسی‌ات را بخوریم...

من با دلخوری حرف‌های حاج ‌میرزا را قطع کردم: چه فایده؟! الان دو سال است که من و دختر عمو با هم نامزدیم ولی هنوز آقا عمو، اجازه نمی‌دهد که همسرم را به خانه‌ام بیاورم. من دیگر دارم پیر می‌شوم، الان بیست و دو سالمه، رفقای هم سن و سال من الان دو، سه تا بچه هم دارند...

حاج میرزا در حالی که اره را روی خطی که بر چوب کشیده بود میزان می‌کرد، رو به من کرد و با لحنی صمیمانه و مطمئن گفت: مگر حاج میرزا مرده؟! خودم نوکرت هم هستم، با اوستا صحبت می‌کنم و ترتیبی می‌دهم که همین روزها سور و سات عروسی را راه بیاندازد، هر چی نباشد من این چند تار مو را توی همین کارگاه سفید کرده‌ام و پیش اوستا یک ذره آبرو و اعتبار دارم...

هنوز حرف‌های حاج میرزا به آخر نرسیده بود که سر و صدای یکی دیگر از کارگران از آن طرف بلند شد: ـ آتش ...! آتش ...! کارگاه آتش گرفته ... کمک کنید...

با شنیدن این کلمات، همه‌مان را هول برداشت، اره و چکش را به سویی پرت کردیم و رفتیم که آتش را خاموش کنیم... سر و صورت و رخت و لباس همه‌مان سیاه شده بود و فضای کارگاه پر بود از دود، سرفه کنان و عرق ریزان بر روی الوارهای جلوی دکان نشستیم تا نفسی تازه کنیم.

حاج میرزا رو کرد به من و گفت: برو منزل اوستا و طوری که هول نکند بهش بگو که کارگاه آتش گرفته ولی خسارت چندانی وارد نشده است.

آقا عمو، همانطور که مجمعه‌‌ای از قاچ های خون رگ هندوانه را در مقابل من بر زمین می‌گذاشت ،گفت: خدا را شکر که به خیر گذشت، اما باید بچه‌ها از این به بعد خیلی مواظب باشند، خب چوب است و خوراک آتش، یادمان باشد که یک گوسفندی، بره‌ای، چیزی قربانی کنیم. حالا دیگر بی خیالش! هنداونه را بزت توی رگ...

هنوز دومین قاچ هندوانه را تمام نکرده بودم که لرزش شدیدی توی تنم افتاد، تمام بدنم می‌لرزید و دندان‌هایم به هم می‌خوردند، تعادلم بر هم خورد و روی زمین ولو شدم، با دیدن این صحنه، عمو و زن عمو بدجوری دست و پای خودشان را گم کردند و دختر عمو که از همه نگران‌تر بود بر سر زنان و اشک ریزان به این سو و آن سو می‌دوید و نمی‌دانست چکار کند.

وقتی انواع داروهای گیاهی و سنتی را امتحان کردند و نتیجه‌ای نگرفتند، آقا عمو دوید به طرف کوچه و یک درشکه آورد و مرا به بیمارستان «شاه رضا» رساند، دو، سه ساعت بعد از بیمارستان مرخص شده و برای استراحت به منزل منتقل شدم، چند روز بعد احساس کردم دست‌هایم بی‌حس شده‌اند، دکتر پس از معاینه گفت: چیز مهمی نیست. نگران مباشید. اما کم کم دست‌هایم فلج شده و از کار افتادند. بعدش هم نوبت رسید به پاها و گردن و سایر اعضای بدنم به جز مغز و زبان و چشمان، سایر اعضای بدنم فلج شدند و من مانند تکه‌ای گوشت، افتادم گوشه‌ اتاق!

به نحوی که برای تیمم نیز قدرت نداشتم و مادرم دست‌هایم را بر خاک می‌زد و بر صورت و پشت دست‌هایم می‌کشید. شش ماه بدین منوال گذشت از معالجه‌ من عاجز ماندند... دو، سه نفر از کارگرهای نجاری به عیادتم آمده بودند و یکی از آن‌ها داشت با قاشق، آش شوربا به دهانم می‌داد و بقیه هم سعی می‌کردند با شوخی کردن و لطیفه گفتن به من روحیه بدهند که کوبه‌ در به صدا در آمد: تق، تق، تق.

مادرم به سمت درب حیاط دوید و چند لحظه بعد، آقا عمو یا الله، یا الله گویان وارد اتاق من شد، ابتدا دستمال ابریشمی قرمز رنگی را که پر از انار بود، گوشه طاقچه گذاشت و بعد روی سر من آمد.

کارگرها در حالی که می‌گفتند؛ «سلام اوستا...، سلام اوستا» کمی کنار رفتند و برای آقا عمو جا باز کردند، آقا عمو تا بر بالینم نشست، شروع کرد به های‌ های گریه کردن!

ـ چه شده آقا عمو؟! نکنه دوباره مغازه آتش گرفته باشد؟ و آقا عمو، همچنان که داشت بلند بلند گریه می‌کرد، دستمال دیگری از جیب کتش بیرون آورد و فین محکمی در آن کرد و گفت: کاش مغازه آتش گرفته بود! کاش همه ‌زندگی‌ام در آتش سوخته بود و این ‌جور نمی‌شد... کاش... و یکسره و پی ‌در پی دست بر پشت دست می‌کوبید و می‌نالید، همه را هول برداشته بود و مادرم بیش از همه اشک می‌ریخت و بر سر می‌زد و می‌گفت: دیگر چه خاکی بر سرمان شده است؟ خدایا مگر ما چه گناهی مرتکب شده بودیم که مستحق این همه بدبختی و بلا شدیم...؟!

آقا عمو همچنان که رو به سوی من داشت، گفت: محمد آقا جان! همه دکترها تو را جواب کرده‌اند و گفته‌اند که تو برای همیشه فلج خواهی بود! به همین جهت، زن عمویت با ازدواج تو و دخترم مخالف است، خواهش می‌کنم از این ازدواج صرف نظر کن... با شنیدن این جملات، دنیا دور سرم چرخید، مغزم سوت کشید و اعصابم به هم ریخت، می‌خواستم هر چیزی را که در اطرافم بود خرد و خمیر کنم، اما افسوس که نمی‌توانستم از جایم جنب بخورم. تنها کاری که توانستم انجام بدهم این بود که فریاد زدم:

-یک درشکه خبر کنید تا مرا به حرم ببرد... یک درشکه...

مادرم گفت: آخر عزیزم! درشکه هم از «بازار سنگ تراش‌ها» آن طرف‌تر نمی‌تواند برود.

ـ اشکالی ندارد، بقیه‌اش را خودم خواهم رفت، فقط کفش‌های مرا هم به همراهم بفرستید.

-کفش‌هایت؟! آخر کفش‌هایت به چه دردت می‌خورد؟!

و من بی‌توجه به حرف‌ها و استدلال‌های مادر و سایرین فریاد می‌زدم: همان که گفتم، یک درشکه خبر کنید و کفش‌هایم را هم همراهم بفرستید... وقتی کارگرهای آقا عمو، بدن بی حس مرا روی صندلی درشکه خوابانیدند و کفش‌هایم را هم روی شکمم گذاشتند، درشکه چی شلاقی بر گرده اسب کوبید و درشکه از جا کنده شد و من هم دیگر چیزی نفهمیدم.

با شنیدن صدای بر هم خوردن بال چند کبوتر و زیارتنامه‌ای که با سود و گداز خوانده می‌شد، پلک‌هایم را از هم دور کردم. دیدم داخل صحن عتیقم و بر سقاخانه‌ حضرت تکیه کرده‌ام، احساس کردم که بدجوری عصبانی هستم ولی علت آن را نمی‌دانستم، کمی که فکر کردم به یاد حرف‌های آقا عمو افتادم، عصبانیتم بیشتر شد و با همان عصبانیت، کفش‌هایم را که جلویم بر زمین افتاده بود برداشتم و پوشیدم و به سوی کارگاه نجاری به راه افتادم.

قدم‌های تند و سنگینی بر می‌داشتم و دندان‌هایم را بر هم می‌فشردم، به مغازه نجاری که رسیدم دیدم آقا عمو و کارگردانش مشغول کارند، جلو رفتم و چکش را از دست حاج میرزا قاپیدم و دو تا میخ برداشتم و با تمام قوا و با عصبانیت به دری که روی دو خرک بود کوبیدم و فریاد زدم: این دختر عمو، اگر شاهزاده هم باشد دیگر من او را نمی‌خواهم!

آقا عمو و کارگردانش با دیدن این صحنه، شادان و خندان به سوی من دویدند و در حالی که با صدای بلند، صلوات می فرستادند، مرا در آغوش کشیدند و غرق بوسه کردند و از من خواهش کردند که از این تصمیم صرف نظر کرده و با دختر عمویم ازدواج کنم، تازه متوجه شدم که شفا یافته‌ام.

اکنون از دختر عمویم 9 فرزند دارم که یکی از آن‌ها به نام «سیدمحمود امید بخدا» در راه خدا، در شلمچه شهید شده است.


منبع:فارس

211008

گزارش خطا

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
نظر: