08 فروردين 1401 25 شعبان 1443 - 55 : 06
کد خبر : ۱۱۱۶۹۶
تاریخ انتشار : ۱۲ فروردين ۱۳۹۹ - ۰۷:۵۸
روز آخر دبیرستان شانزده نفر از این بچه‏ های دبیرستانی ریختند و من را کتک زدند. به قدری سر و صورت من را سیاه کردند که دیگر طاقت نداشتم. یادم است که وقتی می‏ خواستم به خانه بروم، بلند شدم و بر زمین افتادم. دستم را به دیوار گرفتم و به خانه رفتم. شب پدر من به خانه آمد و گفت: ...

عقیق:استاد قرائتی در بخشی از برنامه درس هایی از قرآن در سال ۱۳۷۴ در خاطره ای از طلبه شدن خود آورده است:

 

خدا اموات را رحمت کند. من با پدرم دعوا داشتم. من می‏ خواستم به دبیرستان بروم. اما پدرم می ‏گفت: باید آخوند شوی. آن زمان آخوند خیلی کمیاب بود. سی و دو سال پیش مردم به پدرم می گفتند: تو که آخوند نیستی. تو بازاری هستی. بچه ‏ات را دنبال کاسبی بفرست. آخوندی چیست؟ آن زمان آخوند شدن خیلی مشکل بود.  

آن زمان خیلی فقر وجود داشت. خلاصه ما با پدرمان دعوا کردیم. گفتم: من نمی‏ خواهم آخوند شوم. می‏ خواهم به دبیرستان بروم. پدرم خسته شد. عاجز شد. گفت: برو هر کاری می‏ خواهی بکن. به دبیرستان رفتم. با بچه ‏های دبیرستانی حرفمان شد. ما شکایت بچه ‏ها را به رئیس دبیرستان کردیم. رئیس دبیرستان هم آمد و به بچه ‏ها تشر زد. بچه‏ ها گفتند: باید حال قرائتی را بگیریم. گفتند: اگر او را بزنیم، دوباره از ما شکایت می ‏کند.روز آخر مدرسه ‏ها که مدرسه تعطیل می ‏شود، حالش را می ‏گیریم. من می‏ خواستم آن روز به مدرسه نروم. اما گفتم: آنها فکر می ‏کنند که من از آنها ترسیده‏ ام. باور نمی ‏کردم که حالا بعد از چند ماه یادشان باشد.

روز آخر دبیرستان شانزده نفر از این بچه‏ های دبیرستانی ریختند و من را کتک زدند. به قدری سر و صورت من را سیاه کردند که دیگر طاقت نداشتم. یادم است که وقتی می‏ خواستم به خانه بروم، بلند شدم و بر زمین افتادم. دستم را به دیوار گرفتم و به خانه رفتم. شب پدر من به خانه آمد و گفت: چه شده است؟ گفتم: من می ‏خواهم طلبه شوم. چه کتک خوبی بود.

 

به  هرحال آدم گاهی اوقات نمی ‏داند که چه چیز به صلاحش است. گاهی در یک جایی شکست می ‏خورد. بعد هم می‏ بیند که خوب شد که شکست خورد. ما نمی‏ دانیم که خیرمان در چیست. از خدا خیر بخواهید. مأیوس نشوید. اگر یک دعا مستجاب نشد، به یه کاری نرسیدید، مأیوس نشوید.

 

منبع:حوزه

گزارش خطا

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
نظر: