عقیق:ستوان دوم «شهید مجتبی یداللهی منفرد» به تاریخ 21 فروردین سال 1370 به دنیا آمد. وی از نیروهای تیپ 65 نوهد، بود که برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) عازم سوریه شد و در تاریخ 21 فروردین همان روزی که متولد شده بود به شهادت رسید.
شهید یداللهی اولین و جوانترین شهید مدافع حرم ارتش جمهوری اسلامی نیز هست.
پدر این شهید عزیز خاطره حضور حاج قاسم در منزلشان را اینگونه روایت می کند:
یک شب فکر می کنم حدودا ساعت 11 شب بود که تلفن خانه مان زنگ خورد. وقتی جواب داد مردی پشت تلفن بدون اینکه خودش را معرفی کند بعد از احوالپرسی گفت فردا با حاج آقا می خواهیم در منزل خدمتتان برسیم.
پرسیدم حاج آقا کی هستند؟ گفت حالا فردا مزاحم می شویم. فکر کردم یکی از مسئولان کشور یا رییس جمهور هستند. اصلا ذهنم به سمت حاج قاسم سلیمانی نرفته بود.
فردا ساعت 10 صبح بود که مجدد همان آقا تماس گرفت و گفت ما تا نیم ساعت دیگر خدمت شما هستیم. با حاج خانم وسایل پذیرایی ساده ای را آماده کردیم و منتظر نشستیم. ساعت 10 و نیم متوجه شدم کوچه کمی شلوغ شده و چند ماشین آمدند. چون به تازگی عمل قلب و چشم انجام داده بودم توان اینکه پایین بروم را نداشتم.
چند لحظه بعد علی رغم اینکه منزل ما آسانسور دارد دیدم حاج قاسم است که از پله ها سه طبقه با همراهانش بالا آمد تا تشریف بیاورند منزل ما. واقعا هیجان زده و خوشحال بودم. ایشان آمدند داخل و صمیمی تر از چیزی که شما فکر کنید با ما برخورد کردند. حدود 20 نفر همراه داشتند.
سردار سلیمانی شروع کردند دقایقی با من حرف زدند و دقایقی با همسرم. گویا برادر همسرم هستند. از او حالش را پرسید و مشکلات را جویا شد. از پسرمان هم پرسید. شاید این جمله شعاری به نظر بیاید ولی آنچه مرا در این دیدار جذب خودش کرده بود چهره گرم و نورانی حاج قاسم بود. واقعا یک انسان و یک مرد بود.
نیم ساعتی منزل ما نشستند و بعد بلند شدند که بروند من با محبت زیادی او را در آغوش گرفتم و گفتم شما مصداق «أَشِدّاءُ عَلَى الکُفّارِ رُحَماءُ بَینَهُم» هستید. واقعا با خودی ها صمیمی برخورد می کنید. سردار لبخندی زد و گفت آمدن به دیدار شما خستگی را از تنم بیرون کرد. گفتم این یک حس دو طرفه است.
بعد از من خواستند دعا کنم عاقبت شان به شهادت ختم شود. گفتم دعا می کنم شما در رکاب امام زمان (عج) شهید شوید. ایشان لبخند دیگری زد و گفت شما دعا کنید من عاقبتم به شهادت ختم شود و وقتی صاحب زمان(عج) آمدند مجدد در رکاب ایشان بجنگم و دوبار به شهادت برسم. راستش دلم بازهم دلم نیامد به دعایشان آمین بگویم و دوباره گفتم انشاءالله در رکاب امام زمان باشید.
سپس خداحافظی کردند و دوباره از پله پایین رفتند. برداشتم این بود که چون تعداد همراهانشان زیاد بود می دانستند اگر بخواهند با آسانسور بیایند عده ای جا نمی شوند و مجبورند از پله بیایند. سردار برای اینکه فرقی بین او و نیروهایش نباشد خودش هم با پله رفت و آمد کرد.
به قدری مهر و محبت حاج قاسم در دل ما نشسته بود که وقتی شهید شدند دو بلیط اتوبوس گرفتم و با حاج خانم خود را از تهران به کرمان رساندیم تا در مراسم تشییع و خاکسپاری سردار سلیمانی شرکت کنیم.