عقیق:سپهبد شهید قاسم سلیمانی در دوران هشت سال دفاع مقدس فرماندهی لشکر 41 ثارالله را بر عهده داشت که متشکل از رزمندگان کرمان بود. شهید حسین یوسف الهی یکی از دوستان و همرزمان نزدیک شهید سلیمانی بود که طبق وصیتش او را در جوار این شهید در گلزار شهدای کرمان به خاک سپردند. اما این تدفین ماجراهای خاص خودش را داشت که حالا بعد از گذشت چندین روز از روز خاکسپاری سردار شنیدن آن به یادماندنی است. به روایت شاهدان عینی پیکر شهید یوسف الهی هنوز بعد از گذشت 34 سال از شهادتش سالم مانده است.
شهید محمدحسین یوسف الهی متولد سال 1340 در شهر کرمان بود. او در خانوادهای فرهنگی بزرگ شد. با حضور در مساجد و جلسات مذهبی با اسلام و قران آشنا شده و علاقه زیاد و ارتباط عمیق شهید محمد حسین یوسف الهی با نهجالبلاغه نیز ریشه در همین دوران داشته است. شهید محمدحسین یوسف الهی در دوران هشت سال دفاع مقدس در لشکر 41 ثارالله کرمان و در واحد اطلاعات و عملیات مشغول به فعالیت و بعدها نیز به عنوان جانشین فرمانده این واحد انتخاب شد. در طول جنگ تحمیلی، پنج مرتبه به شدت مجروح شد و در نهایت در عملیات والفجر8 در 27 بهمن ماه سال 1364 به دلیل مصدومیت حاصل از بمبهای شیمیایی در بیمارستان لبافینژاد تهران به شهادت رسید.
سردار شهید حاج قاسم سلیمانی درباره نحوه شهادت شهید حسین یوسف الهی گفت: هنگامی که آنها در اتاق عملیات بودند دشمن در عملیات والفجر8 دست به حمله شیمیایی میزند، او یاران خود را از سنگر خارج کرد و خود به شهادت رسید.
سردار شهید سپهبد سلیمانی در خاطراتش با این شهید بزرگوار میگوید: یک روز با حسین به سمت آبادان میرفتیم. عملیات بزرگی درپیش داشتیم. چندتا از کارهای قبلی با موفقیت لازم انجام نشده بود و از طرفی آخرین عملیاتمان هم لغو شده بود. من خیلی ناراحت بودم. به حسین گفتم: چندتا عملیات انجام دادیم، اما هیچکدام آنطور که باید موفقیتآمیز نبود. این یکی هم مثل بقیه نتیجه نمیدهد. گفت: برای چی؟ گفتم: چون این عملیات خیلی سخته و بعید میدانم موفق بشویم. گفت: اتفاقاً ما در این کار موفق و پیروزیم. گفتم: حسین دیوانه شدهای. در عملیاتهایی که به آن آسانی بود و هیچ مشکلی نداشتیم نتوانستیم کاری از پیش ببریم آنوقت در این یکی که کلاً وضع فرق میکنه و از همه سختتر است، موفق میشویم! حسین خندهای کرد و با همان تکهکلام همیشگیاش گفت: حسین پسر غلامحسین به تو میگویم که ما در این عملیات پیروزیم.
میدانستم که او بیحساب حرفی را نمیزند. حتماً از طریقی به چیزی که میگوید ایمان و اطمینان دارد. گفتم: یعنی چه از کجا میگویی؟ گفت: بالأخره خبر دارم. گفتم: خب از کجا خبر داری؟ گفت: به ما گفتند که ما پیروزیم. پرسیدم: کی به تو گفت؟ جواب داد: حضرت زینب(س). دوباره سؤال کردم در خواب گفت یا در بیداری؟ با خنده جواب داد: تو چهکار داری؟ فقط بدان بی بی گفت که شما در این عملیات پیروز خواهید شد و من به همین دلیل میگویم که قطعاً موفق میشویم.
هر چه از او خواستم بیشتر توضیح بدهد. چیزی نگفت و به همین چند جمله اکتفا کرد. نیاز هم نبود توضیح بیشتری بدهد. اطمینان او برایم کافی بود. همان طور که گفتم همیشه به حرفی که میزد ایمان داشتم. وقتی که عملیات با موفقیت تمام به انجام رسید. یاد حرف آن روز حسین افتادم و به ایمان و قاطعیتی که در کلامش بود؛ و هرگز از این اطمینان به او پشیمان نشدم.