20 مهر 1400 6 (ربیع الاول 1443 - 51 : 13
کد خبر : ۱۰۴۵۵۴
تاریخ انتشار : ۱۳ اسفند ۱۳۹۷ - ۱۳:۰۳
دقایقی با کتاب «سرِّ سَر»:
آقا بعد از سکوتی که برای شنیدن حرفهایم کردند، لبخند پدرانه ای روی لبهایشان نشست، رو کردند به علیرضا: «آفرین به این استقامت و به این روحیه...»
عقیق:انتشارات روایت فتح تاکنون ۱۴ عنوان از سری کتاب های مدافعان حرم را با محوریت شهدای مدافع حرم منتشر کرده و کتاب «سرِّ سَر» دومین کتاب از این مجموعه است.

«سرِّ سَر» روایت اعظم سالاری (همسرشهید) از شهید عبدالله اسکندری است.

این کتاب را «نجمه طرماح» نوشته است. از این نویسنده پیش از این کتاب نیمه پنهان شهید حاج کاظم رستگار به روایت همسر و کتاب کبوتر دو برجه (خاطرات احمد طرماح) به چاپ رسیده است.

انتشارات روایت فتح، این کتاب را برای چهارمین بار در ۲۲۰۰ نسخه و با قیمت ۱۳,۰۰۰ تومان به بازار عرضه کرده است.

در ادامه؛ بخش کوتاهی از این کتاب را با هم می خوانیم:

زهرا با گریه برای عمویش می گفت: «یه شب که مادر بزرگ از ستاد پشتیبانی برگشته بود برامون تعریف می کرد که اومده بودند مصاحبه بگیرن. خانم مسئول ستاد پشتیبانی گفت بهتره باتو مصاحبه کنن. تو مادر سه تا رزمنده هستی که هر سه الان جبهه هستند، ولی من مصاحبه نکردم. بابا زد روی شونه مادربزرگ و گفت: خوب کاری کردی. مادر سه رزمنده بودن که افتخار نیست. مادر سه شهید بودن افتخاره!»

برگه اعلامیه حاج عبدالله را برداشتم و از پاکت درآوردم. عکس گنبد طلای حرم زینب کبری سلام الله علیها زمینه عکس شهید بود.

عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است
دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است

تن بی سر عجبی نیست رودگر در خاک
سر سرباز ره عشق به پیکر عجب است

شب سال نو با آن تعداد خانواده هایی که پیکر شهیدشان بازنگشته بود، مهمان بیت رهبری بودیم. نه ماه از شهادت آقاعبدالله می گذشت. از بازرسی های متعدد گذشتیم و چند دقیقه ای مانده به اذان مغرب، وارد سالن بزرگ بیت رهبری شدیم. یک طرف سالن آقایان صف جماعت بستند، طرف دیگر مادران و فرزندان و همسران به صف ایستادند. همه بستگان و نزدیکان شهدا بودند. ورود حضرت آقا از کنار صف ما بود. آقا را دیدیم که سلام کردند و رفتند تا در جایگاه امام جماعت بایستند.

نمازی که امامش رهبرم بود، بسیار به دلم نشست و حرفهایی که بعد از آن برای قلب دلتنگ همه ما آرامش خاطر بود و در یادم ماندگار شد. مانده بود حرفهای دل من به آقا. بی فاصله با خانم ها نشسته بودیم، چهار زانو مثل خانه خودمان. هیچ تشریفاتی در کار نبود. دقایق پایانی هر خانواده ای چند دقیقه ای با آقا صحبت می کرد و اگر خواسته ای داشت مطرح می کرد. اسم من و دخترها و علیرضا را در گروه سوم صدا کردند.

هیبت حضرت آقاادب حضور را سخت تر می کرد. پیش رفتیم. سلام علیک گرمی کردند. روی علیرضا را چند بار بوسیدند. زهرا پیش دستی کرد و چفیه حضرت آقا را برای تبرک خواست. صبر کردم تا بچه ها حرفهایشان تمام شود. نوبت که به من رسید، می دانستم چه می خواهم بگویم، ولی وقتی آقا را از آن چیزی که همیشه از تلویزیون تماشا می کردم نورانی تر و با ابهت تردیدم، رشته افکارم گسست.

همه توانم را جمع کردم: «دو هفته بعد از شهادت حاج آقا اسکندری رایزنی هایی با سفارت ترکیه شد که پیکر شهید رو در ازای مبلغی یا آزادکردن اسرای تکفیری پس بگیریم. آقا علیرضا و دختر خانم ها قبول نکردند. با اینکه دل تنگ پدرشون هستند، گفتن این کار خلاف راهیه که پدرمون در آن قدم گذاشته!»

آقا بعد از سکوتی که برای شنیدن حرفهایم کردند، لبخند پدرانه ای روی لبهایشان نشست، رو کردند به علیرضا: «آفرین به این استقامت و به این روحیه، به این تربیت بزرگ منشانه! احسنت به شما اجر شما با حضرت زینب علا و با خود شهدا.»

نوروز ۱۳۹۳ بی حاج عبدالله شروع شد. جای خالی اش در جای جای خانه احساس می شد. هرسال شیرینی خانگی مان با دستپخت حاج عبدالله به راه بود. عطر حضورش را کم داشتم. منتظر بودم به خوابم بیاید. وقتی آمد پرسیدم: «به من بگین چی بهتون گذشت؟ چی سرتون اومد؟ اگه الان هم نگید مجبورتون می کنم و هر بار به خوابم اومدین ازتون همین رو می پرسم!» | گفت: «و بشر الصابرین. و بشر الصابرین!»


منبع:مشرق

گزارش خطا

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
نظر: