بیشتر بخوانید
بیش از سه دهه از آن دوران میگذرد. حالا نیز بعد از گذشت بیش از 6 سال جنگ در سوریه و حضور رزمندگان مختلف افغانستانی، پاکستانی، عراقی، لبنانی، ایرانی و سوریهای در جبهه مقاومت اسلامی، شمار جانبازان و مجروحان این حماسه عظیم نیز زیاد شده است. مجروحانی که در دفاع از حریم اهل بیت(ع) از عزیزترین داراییشان یعنی سلامتی خود گذشتند و حالا زخمی دائمی بر تن، مظلومانه در گوشهای از جغرافیای اسلام، زندگی خود را میگذرانند، برخی از این جوانان از نامزد کم سن و سال خود گذشتند تا او را شریک درد و رنج خویش نسازندو عدهای دیگر پیش از آنکه حرفی از زادواج در میان باشد، پا در میدان جهاد گذاشتند و حالا در کنار پدر و مادر خود با انبوهی از خاطرات جنگ اوقاتشان را میگذرانند. حالا نیز برخی اتفاقهایی در گوشه و کنار این شهر و در جوار این جانبازان به وقع میپیوندد که یادآور همان عشق و علاقههای دهه 60 است. تاریخ حماسهها و حماسهنگاریها تکرار میشود. دخترانی که علاقه مندند با مجروحان یک جبهه سرنوشت ساز در مقاومت اسلامی ازدواج کنند و در این حماسه مشارکت داشته باشند.
بیشتر بخوانید
آمار رسمی در کار نیست اما شاید با توجه به آنچه این روزها از حماسههای فاطمیون دیده و شنیدهایم، بتوان گفت بیشترین جانبازان مدافع حرم متعلق به رزمندگان افغانستانی لشکر فاطمیون است. کسانی که با شجاعت مثال زدنی خود توانستند داعش را از سوریه بیرون برانند و سقوط تشکیلات داعش در سوریه را جشن بگیرند. یکی از این جانبازان جوان فاطمیون «امید عبدی» است. امید عبدی، جانباز 70 درصد دوپا قطع مدافع حرم از لشکر فاطمیون است. این جانباز افغانستانی مدافع حرم، 27 ساله و ساکن قم است. 25 اسفند سال 94 در سوریه جانباز شد. امید کم حرف و سر به زیر است. دل پری دارد از خاطرات تلخ میدان جنگی که داعش در سوریه به پا کرد و ناگفتههایی که با همه کم حرفی و آرامیاش عجیب روی دلش سنگینی میکند. او بخش کوچکی از ناگفتههایش را در گفتوگو با تسنیم به زبان آورد که در ادامه میخوانید:
* تسنیم: آقای عبدی در سوریه و در لشکر فاطمیون به چه فعالیتی مشغول بودی؟
خط شکن بودم و تک تیرانداز. آن موقع که مجروح شدم، راننده بی ام پی بودم و پشت این خودروی جنگی نشسته بودم.
* تسنیم: از مجروحیتهایتان بگویید. چطور شد که هر دو پایتان را از دست دادید؟
در حین عملیات وقتی پشت بی ام پی(خودروی زرهی جنگی) بودم، ماشین رفت روی مین. این اتفاق در تدمر یعنی مرز عراق و سوریه حوالی حمص رخ داد. یک ماه هم در بیمارستان حمص بستری بودم. از بی ام پی بیرون آمدم که ناگهان قناصهچی شروع به شلیک به سمت من کرد. خواستم پشت یک سنگ جانپناه بگیرم که در طول این مسیر، پنج تیر به من اصابت کرد. پنج تیر از بالای رانم تا پایین قوزک پا اصابت کرد. ظاهراً تیر آخر هم سمی بود و باعث شد پایم را از دست بدهم. هر ماه 10 سانت پایم را قطع میکردند و میگفتند به خاطر اثر سم تیر، از بین رفته است. تا اینکه کل پا را از دست دادم. چهار بار پای راستم را قطع کردند. دو بار در سوریه و دو بار هم در ایران. تقریباً 21 بار اتاق عمل رفتم.
* تسنیم: پس پای چپ در حادثه دیگری از بین رفت؟
پای دیگرم را انفجار نارنجک از بین برد. وقتی داعشیها فهمیدند که من زندهام چاقو آوردند که گردنم را بزنند. اول نبضم را گرفتند و وقتی فهمیدند که من زندهام، صدا کردند یکی از همراهان قویهیکلشان آمد روی سینه من نشست. ساعت حدود سه صبح بود. نشست و چاقویش را گذاشت زیر گلویم. همان موقع بچههای ما حمله کردند و تیر رسام زدند. تیر قرمز رنگی دوشکا 23 . هوا تاریک بود و تیرهای قرمز رنگ بچهها در دل داعشیها وحشت ایجاد کرد. عربی که روی سینه من نشسته بود، ترسید و فرار کرد.
* تسنیم: یکی از اتفاقات تلخ سوریه همین سلاخی کردنهای داعش برای ایجاد توحش بود. مشهور است که داعش اسیر و زخمی را زنده نمیگذارند. خاطره دیگری از این موضوع دارید؟
رفیقم عبدالله، همرزمم بود. تروریستهای تکفیری داعش سرش را جلوی چشمانم بریدند. هم سنگر من بود. دوره اولی که به سوریه رفتم، طی یک حمله داعشیها هر دو زخمی شدیم. من زخمی بودم اما اسلحه نداشتم یعنی اسلحهام چند متر آن طرفتر افتاده بود و نمیتوانستم به دستش بیاورم. خودم را کشیدم و پشت یک مانع پنهان شدم. عبدالله هم چند تیر خورده بود. یک داعشی وقتی فهمید هنوز زنده است، جلوی چشم من سرش را برید. الان مزارش در گیلاوند است اما خانوادهاش در افغانستان ساکن هستند.
* تسنیم: زمانی که عازم سوریه شدید، سن کمی داشتید. چه چیزی باعث شد راهی سوریه شوید؟
به خاطر آقا امام حسین(ع) به سوریه رفتم. دلم پیش حضرت زینب(س) بود. دلم میخواهد امام زمان(عج) ظهور کند و همه با او برویم. انشاالله به زودی میآید.
* تسنیم: انتظار این جانبازی را داشتید؟
فکر نمیکردم جانباز شوم. ما فکر شهید شدن بودیم. اما خدا را شکر.
* تسنیم: پیش از حضور در سوریه و جانبازی که اقدام به ازدواج نکردید ولی حالا شنیدهایم در شرف ازدواج هستید. ماجرای این ازدواج را برایمان بگویید.
تعدادی از جانبازان نقاهتگاه فاطمیون در یکی از جشنهایی که به مناسبت میلاد یکی از معصومین برگزار میشد، شرکت کردند. من هم بین آنها بودم. بعد از 25 اسفند ماه در آنجا یک خانمی که بعداً فهمیدم پدر خودش هم جانباز آمد و کنار ویلچرم نشست. گفت: «برای چه به سوریه رفتی؟» گفتم: «به خاطر حضرت زینب(س). برای اینکه گناهانم پاک شود، رفتم.» بعد او نگاهم کرد و اشک در چشمانش جمع شد و شروع کرد به اشک ریختن. آخرش هم پرسید: «با من ازدواج میکنی؟» گفتم: «من؟ من که دو پا ندارم؟» گفت: «بله» گفتم: «این همه آدم سالم برو با کس دیگری عروسی کن. چرا با من؟» گفت: «من دوست دارم با شما ازدواج کنم.» گفتم: «من نمیدانم چرا آمدی پیش من؟ اما اگر برای دلسوزی است، طرف من نیا.» اما او میگفت:«من تصمیم را برای ازدواج با جانباز گرفتهام.»
* تسنیم: احساس شما آن زمان چه بود؟
آن روز کمی شوکه شده بودم. حرفش را جدی نگرفتم اما بعد از چند روز که به حرفهایش فکر میکردم، دیدم همان خانم با پدرش برای دیدن من به نقاهتگاه آمد. این بار درخواستش را به همراه پدرش مطرح کرد. این بار حس کردم که واقعاً قصدش جدی است و حرفهایی در مورد ازدواج و شروع زندگی زدیم.