میلاد حبیبی نخستین شعرخوان این آیین بود و غزلی را تقدیم به امام رضا(ع) کرد:
بوسه خواهم زد ضریحت را که قرآن من است
تکیهگاه امن احوال پریشان من است
آمدم، گفتم سلامی و دلم درجا شکست
گفتی این دل تازه مثل کنج ایوان من است
دیدم از باران حرم خیس است چون چشمان من
پرچمت در باد لرزان مثل دستان من است
من تو را حج فقیران میشناسم، سالهاست
سنگ فرش صحن تو تا آسمانم میبرد
سنگ فرش است این و قالی سلیمان من است
نان مهمانخانه ات از بس که طعم عشق داشت
مزهاش تا روز محشر زیر دندان من است
پیشتر بخشیده بودی آنچه را میخواستم
از تو چیزی خواستن از ضعف ایمان من است
تا شفا با توست در بیمار بودن لذتی است
گوشه چشمت را نگیر از من که درمان من است
*
اسماعیل امینی دیگر شعرخوان این محفل بود:
صدر عالم است جای او
خلق ماسوا برای او
روشنان هفت آسمان
زیر سایۀ لوای او
جان عالم است مصطفی
جان عالمی فدای او
جاودانه شد هرآن که شد
در مسیر حق فنای او
آشنای جان عاشقان
عطر نام آشنای او
رحمت خداست بهر خلق
رحمت است راه و رای او
کهکشان پاکدامنان
در سلاله و نیای او
شاهد کمال خلقت است
آن جمال دلربای او
لحظۀ شکفتن گل است
خندۀ گره گشای او
کودکی یتیم بود و شد
سرپناه او خدای او
شد پناه عالمی رسول
مأمن بشر ولای او
سایۀ بهشت جان کجاست
جز پناه دست های او
جوشش زلال چشمه ها
در کلام با صفای او
هم شفیع هر دو عالم است
هم، رضای حق رضای او
مقتدای عاشقان علی ست
مصطفاست مقتدای او
*
شعرخوانی مجید لشکری حال و هوای متفاوتی به این مجلس بخشید:
هرکه با آیینهی حق رو برابر داشته
دیده را از جلوهی حیدر منور داشته
در مرام شیعه جز عترت کسی شایسته نیست
مؤمن است آن کس که این اندیشه در سر داشته
دستگیر ماست آن دستی که فوق دستهاست
جز علی معبود آیا دست دیگر داشته؟
گفتهی حق است در قرآن که هرکس در جزا
میشود محشور با آن کس که باور داشته
ما که ذوق خویش را بر زلف حیدر بسته ایم
عدّه ای گر میل بر ایدون و ایدر داشته
در کنار نام اعلی نام اسفل را مبر
پارگین کی رتبهی کافور و عنبر داشته؟
ما سگان را با حریم عصمت اعظم چه بار؟
صد چو خضر این آستان دربان و نوکر داشته
جاه شاهی را بنازم کز جلالش ماسوی
نسبتی کمّینه با شخصی چو قنبر داشته
خاک عالم بر سر و آتش به جان باید کند
آنکه جز حبّ علی کبریت احمر داشته
کیست جز ذات علی آیینهدار مصطفی
جز علی احمد کجا نفس و برادر داشته؟
هرکه اندر خانه خواهد رفت از در میرود
شهر علم مصطفی از مرتضی در داشته
مالک الملک است و استغنا ز عالم میبرد
چون که حورایی چنان زهرای اطهر داشته
ما لها کفوا احد گر همسری چون او نبود
سرّ اعطیناست مولایی که کوثر داشته
بحر موّاج معالم، آن یمی کاندر صدف
لؤلؤ و مرجان چنان شبّیر و شبّر داشته
من نمیگویم خدا را عینیت بخشیدنیست
لیک یزدان در میان خلق مظهر داشته
مظهرش را فهم کن! ناد علیًّا را بخوان
گوش کن هرچند نادان گوش را کر داشته
برقی از مصباح او بر خاک ایران جلوه کرد
گرچه این مصباح را موسی بن جعفر داشته
جلوهها بخشیده در قم ماهدخت خویش را
در خراسان جلوهاش خورشید انور داشته
هرچه قم دارد از این معصومهخواهر میرسد
هرچه ایران داشته از این برادر داشته
شوق ما را نشئهی مشهد لبالب کرده است
شامهی جان را شمیم قم معطر داشته
در عَرَض، امکان از آن مجموعه ماهیّت گرفت
ذات عالم نیز از این آیینه «جوهر» داشته
*
نغمه مستشار نظامی شاعر جوان آیینی نیز غزلی را تقدیم به امام حسن مجتبی(ع) کرد:
شوق وصال داری ازین شوکران بنوش
مثل پدر درست زمان اذان بنوش
یک جرعه سمت مسجد کوفه نگاه کن
یک جرعه هم به سمت گل بی نشان بنوش
وقتش رسیده تا جگرت خون به پا کند!
یک جرعه با نیابت لب تشنگان بنوش
وقتی کنار علقمه دیدی دو دست سرخ
با مشک تشنه اشک بریز و از آن بنوش!
از کربلا به شام ببر خون تازه را
این جرعه را کنار یتیمانمان بنوش!
یک جرعه را به خاک بریزان و سجده کن
در سجده از طراوت هفت آسمان بنوش
وقتی به چند جرعه آخر رسید شعر
آهسته...جرعه جرعه... شهادت بخوان، بنوش
آن جام را رها کن و این جام تازه را
از دستهای سبز امام زمان بنوش!
نوشیده ای و واعطشا گریه می کنی
گمنام در لباس عزا گریه می کنی
ماه از دل شکسته تو تا خبر گرفت
پشتش هلال تر شد و نام صفر گرفت
وقت سفر رسید و کسی آب هم نریخت
پشت کبوتری که غریبانه پر گرفت
تنها تر از بقیع به دورت طواف کرد
خاکی که آسمان تو او را به بر گرفت
زهر، از خجالت تو عرق کرد در سبو
جوشید و در دهان تو طعم شکر گرفت
از شش جهت نشانه گرفتند عشق را
تابوت تیر خورده دلش را سپر گرفت
خواهر چه قدر کرب و بلا پیش چشم داشت
وقتی سراغ داغ تو را از جگر گرفت!
این داغ سالهاست درین خاک مانده است
این شعله بارهاست که در خشک و تر گرفت
روز تقارن سفر آفتاب و ماه
خورشید بیست و هشتم ماه صفر گرفت
*
محمد جواد الهی پور شعر متفاوتی را به آستان شمسالشموس تقدیم کرد:
صبح از خاطرم گذرم میکرد
باز یک ماجرای تکراری
شک ندارم که بارها آن را
دیدهام بین خواب و بیداری
تلفن نیمهشب پرید از خواب
مثل اینکه مرا صدا میزد
باز دعوت شدم به قصر امیر
حلقه شاعران درباری
چشم بستم دوباره غوغا شد
توشهام خود به خود مهیا شد
من و چشمی که باز دریا شد
من و یک جسم در زمان جاری
چشم وا کردم از گلیم اتاق
پای من باز شد به فرش رواق
شاه طوس آمده است و شاه چراغ
پهلویش فاطمه است انگاری
دفترم بوسه زد به دست ولی
واژههایم شدند مست ولی
شعر دارم دلم شکسته ولی
از همه شعرهای تکراری
دوست دارم کنار بگذارم
زعفران و زرشک و آهو را
باید از تو به سبک مردم گفت
با همین لحن کوچه بازاری
بغض تلخ مدینه داریم باز
غم عالم به سینه دارم باز
از بقیع آمدم امام غریب
چه شکوهی، چه مرقدی داری
در جهان جز تو تکیهگاهی نیست
دل اسیر شب است و ماهی نسیت
تا خراسان زیاد راهی نیست
چشم بر روی هم که بگذاری
*
احمد بابایی با شعرخوانی خود شوری در این محفل به پا کرد:
تلخ شد کام من، شراب شدم
نفَسم سوخت، آفتاب شدم
آبرو روبرو نشد با عشق
ساختم با خودم...، خراب شدم!
بی هوا موج زد، جنون، گل کرد
دل به دریا زدم، گلاب شدم
وسط شعرم اشک، جاری شد
وسط گریه، انتخاب شدم
روضه ی شاه تشنه تا خواندم
ساقی صحن انقلاب شدم
او پسندید اشک چشمم را
من هم از مَحرمان حساب شدم
او پسندید سجدههای مرا
بنده ی آل بوتراب شدم
از کرامات روضه، آب شدم
شاعر روضه ی رباب شدم
مادرانه، رباب کاری کرد
نوکر کودکش خطاب شدم
مستی ام جز به روضه خوانی نیست
راهی «مجلس شراب» شدم
نام دوزخ به پیش من مبرید
من که با خیزران، عذاب شدم...
هیچ کس، اینقدَر، پلید نشد
خیزران، خسته شد... یزید نشد!
رندها درک میکنند آری،
مُهر ردّ و قبولمان «روضه» ست
وسط گریهها حرم برویم!
ما که اذن دخولمان «روضه» ست
هرچه حُسن است، هرچه خوبی، از
کرم شاه کربلا دیدم
وسط گریه، معجزه رخ داد
حرم شاه طوس را دیدم!
چشم نقاش، طرح مشهد زد
پلک ما را کشید جارویش
وام کردم توسلی، گفتم:
ضامن ماست چشم آهویش!
از جنون، گاه، سیر میگِریم
گاه، از دست عقل، میخندم
دم باب الجواد، موجی زد
دل به سیل کرامت افکندم
هوَسم بود بیهوا، در صحن،
نفسم خرج آفتاب شود
همه در شادی اش شریک شوند
هر دعایی که مستجاب شود!
پنج نوبت، «رضا رضا» گفتم
گفت: توفیق باادب ز خداست
پای گلدسته، سر نهاده اذان،
پرچم او چراغ سبز خداست!
خضر، عمری، به شُکر آب حیات،
روبروی ضریح میگرید
در مقام رضا، خلیل الله،
دم در، با مسیح میگرید
بین زوّار تو عزیز تر است
هرکه رو کرده، اشک و زاری را
پابرهنه، کلیم، باهارون،
بوسه زد دست کفشداری را...
گنبد او طلاتر از خورشید،
سبزتر از بهار، پرچم اوست
من که بدنام عالمم...، چه کنم؟
سند دل، به اسم اعظم اوست
دست و پا میزنم به شوق حرم
من غریقم تو ساحلم هستی
گِله از دوری تو میکردم
یادم آمد تو در دلم هستی
چشمهایم ستاره باران شد
آسمانی پر از شهاب شدم
دم باب الرضا درستم کن
هر دری را زدم، خراب شدم!
گر تهیدست آمدم پیشت
فاش کردم به رمز، رازم را
به «امانت» سپرده ام دم در
کوله بار پر از نیازم را
کفر ما را در آورَد این عشق
بسکه در معرض خدا شدنی!
نیست تقصیر من که شاعر گفت:
گوزَل الله گوزَل یاراتدی سَنی!
خون، وضوی اهالی عشق است
سرخ شد چهره ی اذان حرم
هر کجا سجده کرده ام دیدم
ردّ پای مدافعان حرم
گر خمیده رسیده ام از راه
«آه مظلوم» ، روی دوش من است
این زیارت اگر اجازه دهی
به نیابت ز «مردم یمن» است
حک شده بر عقیق: «یا مظلوم»!
شد دلِ سنگ، سینه چاک یمن
موج زد بسکه خون دل، انگار
شده «دریای سرخ»، خاک یمن
حیرتی سُرمه نوش نازل شد
شعله بر بال جبرئیل زدند
«نعل تازه» به پای مَرکب جهل،
دل به نام «سپاه فیل» زدند
در خبر آمده ست: وقت ظهور،
یمن، آشفته رنگ خواهد شد
از «یمن»، زین عقیقِ پا به رکاب،
بی تفاوت، نمی توان رد شد
اُف به «کودک کُشِ» یهود پرست!
که به پای شکسته، سلسله بود
بپذیرید، بیقسم، از من
جدّ «آل سعود» ، حرمله بود!
زائرانت «رضا رضا» گویند
من ولیکن «حسن حسن» گفتم
دست من نیست، اینکه در حَرَمت
یاد «صحن بقیع» میاُفتم
من جواب سلام آقا را
از همین راه دور میخواهم
تا نَهم سر به شانه ی دیوار،
باز، سنگ صبور میخواهم
پُر ز اندوه آمدم به حرم
تا شود دل، به شوق دلبر، شاد
همچو قرآن، به بال کاشیها
پر زدم در هوای گوهرشاد
ماه، بیاذن او اگر بدَمد
تا قیامت، خسوف خواهد کرد
گر بسوزد دلی، چنان خورشید
رو به «شاه رئوف» خواهد کرد
کرَم بیدریغ، یعنی تو!
گریههای شَدید، یعنی من!
شاه بنده نواز، یعنی تو!
سائل نا امید، یعنی من!
حتم دارم عذاب خواهد شد
هر دلی ناامید برگردد
زائر رِند، حاجتش این است:
«مُرده» آید، «شهید» برگردد
قبله، یعنی ضریح او...! حرمش،
حاجیان را مُعاف خواهد کرد
حجّ عشاق، واجب عینی ست
کعبه، دورش طواف خواهد کرد
چشمهایش، حیاتِ اهل حیا
مژهها سوزنِ اجل بافی ست
بهر وسعت گرفتن قبرم
یک بغل از ضریح او کافی ست
به همین سادگی که پیچیده ست
بغض سنگی به حنجر...، آمده ام!
«توبه» ، خوب است، خوب میدانی
من کی از عهده اش برآمده ام!
توبههایم حریف جرمم نیست!
در تنور خجالت، آب شدم
تا که گفتی که روضه، توبه توست
چنگ بر دامن رباب شدم
جگرم شعله میکشد در صحن،
هر کجا «حوض آب» میبینم
گرم با اشک میشود چشمم
خواب طفل رباب میبینم...
خواب دیدم که قحط آب شده
کشتن کودکان ثواب شده!
هیچ یاری نمانده در خیمه...
نوبت کودک رباب شده...
حرمله، تیر در کمان کرده
با «ابالفضل» ، بیحساب شده
شاه، آواره در دل میدان...
قحطی آیه عذاب شده
چشم عباس، دور! بعد از او
خانه قافیه، خراب شده...
پیر غلام اهل بیت عباسعلی براتیپور در میان احترام حاضران در ابتدا رباعی را تقدیم به ساحت امام حسن مجتبی(ع) کرد:
دلی کز آتش غم شعله ور بود
محیط درد و کانون شرر بود
برای التیام دردهایش
مگر جز زهر دارویی دگر بود
وی در ادامه یک رباعی و یک غزل تقدیم به امام رضا(ع) کرد:
دل بر سر کوی آشنا آوردم
بر درگاه او دست دعا آردم
آهوی رمیدهام که از بهر امید
رو بر حرم قدس رضا آوردم
*
چه کرد آن حبه انگور زهرآلود با جانت
که آتش میچکید از روزن محزون چشمانت
به آیین رضامندی شدی راضی که در غربت
دهی جان تا بماند شیوه آیین و ایمانت
نگاهی منتظر بر در که تا آید نسیم مهر
مگر مرهم گذارد بر دل و حال پریشانت
پی خاموشی نور خدا میخواست تا دشمن
کند خاموش خورشید شرف شمع شبستانت
نه تنها شوق دربانی تو دارد به سر جبریل
ملائک سر به سر استادهاند از بهر فرمانت
خراسان خانه عشق است و تو شمسالشموس عشق
شود عاشق هرآنکس رو کند بر صحن و ایوانت
ز یثرب آمدی منزل به منزل تا به نیشابور
فشاندی نور ایمان از کلام در غلتانت
تویی نور حقیقت در طلوع طلعت توحید
جهان را دیده روشن شد ز مهر روی رخشانت
گرفتی گوی سبقت از حریفان در سخن دانی
در آن مجلس که جمع عالمان گشتند حیرانت
نه تنها آهوی سرگشته میگیرد نشان از تو
هزاران آهوی دل در پناه لطف و احسانت
به کویت زائران با دیده گریان رسند از راه
به اشک شوق پاشویند گرد غم ز دامانت
کبوترهای عاشق هم ز کویت پر نمیگیرند
کجا آرند رو آنان که میگردند مهمانت
خدا بهر تسلای دل غم دیدگان آورد
ز رافت مظهر مظهر مهر و عطوفت در خراسانت
براتی سر ز خاک پای پر مهرت نمیگیرد
مگر در راه عشق تو کند جان را به قربانت
*
محمد مهدی سیار آخرین شعرخوان این محفل بود. وی غزلی را به امام رئوف تقدیم کرد:
این آفتاب مشرقی بی کسوف را
ای ماه، سجده آر و بسوزان خسوف را
«لاتقربوا الصلاة» مخوان و به هم مزن
این مستی به هم زده نظم صفوف را
نقّارهها به رقص کشند اهل زهد را
شاعر کند خیال تو هر فیلسوف را
میترسم از صفای حرم باخبر شود
حاجی و نیمهکاره گذارد وقوف را
این واژهها کماند برای سرودنت
باید خودم دوباره بچینم حروف را
روحالقدس! بیا نفسی شاعری کنیم
خورشید چشمهای امام رئوف را
در ادامه با حضور عباسعلی براتیپور پیرغلام اهل بیت(ع)، سعید اوحدی رییس
سازمان فرهنگی هنری، محمدمیثم میثمی رییس فرهنگسرای اندیشه، سیدعلیرضا
فاطمیان پور معاون فرهنگی، رضا تاجیک مدیر کل حراست و حمیدی مدیرکل حوزه
ریاست سازمان فرهنگی هنری شهرداری تهران از سه جلد کتاب «بر آستان اشک»
مجموعه شعرهای شاعران آیینی که در طول ۵ دوره برگزاری سوگواره شعر «برآستان
اشک» خوانده شده، رونمایی شد.
اوحدی: شعر آیینی صیانت از تاریخ اسلام است
رییس سازمان فرهنگی هنری شهرداری تهران که یکی از حاضران در این نشست «بر
آستان اشک بود» در سخنان کوتاهی درباره پاسداشت شعر آیینی گفت: باعث
خوشنودی من است که فرهنگسرای اندیشه اینچنین از شعر آیینی حمایت میکند،
چرا که این هنر، میتواند به زیبایی و در فرصتی کوتاه تاریخ را به زیباترین
شکل روایت کند و همزمان آن را حفظ و صیانت کند. شعر آیینی صیانت از تاریخ
اسلام است.
مداحی «امیرعلی محمدی» نوگل حسینی و اهدای کمک هزینه سفر به مشهد مقدس به سه نفر از شرکت کنندگان پایان بخش این محفل بود.