مؤمن در حق یک نفر طرح بد، اندیشۀ سوء و ناپاک ندارد
وی به معنای طیب اشاره و خاطرنشان کرد: «طیب» به معنای وجود سراسر پاک است، حالا باید ترکیب وجودی مؤمن را ببینیم چیست. مؤمن مثل همۀ انسان ها از عقل، روح و جسم ترکیب شده است. عقل مؤمن، اندیشۀ مؤمن و فکر مؤمن صاف، پاک و نورانی است. مؤمن در حق یک نفر طرح بد و اندیشۀ سوء و ناپاک ندارد، حتی در برخورد با دشمنش برابر با طرح پروردگار است، اهل تجاوز نیست.
مؤمن با دشمن خارج از حدود الهی رفتار نمی کند
استاد انصاریان گفت: مؤمن طبق قول قرآن مجید اهل بغی نیست، یعنی با دشمن خارج از حدود الهی رفتار نمی کند، نقشۀ سوء علیه دشمن نمی کشد، بی در و پیکر طرح نمی دهد. قلعه های خیبر، خیلی قلعه های محکمی بود؛ ساخت و سازش، دروازه هایش، دیوارهایش، درهایش، حصاربندی هایش بسیار قوی بود و به آسانی برای لشکر اسلام قابل فتح نبود. ریاست ارتش را خود پیغمبر(ص) به عهده داشت، چند ماه پیغمبر و یاران ایشان در صد و پنجاه کیلومتری مدینه اردو زده بودند و معطل بودند و کار پیش نمی رفت، درها قابل گشودن نبود، نمی توانستند راحت از خندق عبور کنند. یک روز یک یهودی که از روش و اخلاق پیغمبر خوشش آمده بود، اجازۀ ملاقات با پیغمبر اکرم(ص) را گرفت، پیغمبر فرمود: به او راه بدهید پیش من بیاید. یهودی آمد کنار پیغمبر نشست و گفت: آقا چند وقت است برای فتح این قلعه های خیبر از مدینه آمدید؟ فرمود: شش ماه است. گفت: هنوز که دستت به فتح قلعه ها نرسیده؟ فرمود: نه. گفت: دلت می خواهد سه چهار روزه این هفت تا قلعه را فتح کنی؟ فرمود: بله، دلم می خواهد. گفت: من می توانم شما را برای فتح قلعه ها راهنمایی کنم. پیامبر فرمود: راهنمایی کن.
اخلاق پیامبر(ص) و انبیا در برخورد با دشمنان
وی ادامه داد: شخص یهودی به پیامبر اکرم(ص) گفت: یا رسول الله! آبی که در این هفت تا قلعه در جریان است، از چند کیلومتری سرچشمه می گیرد. یهودی های خیبر از چند کیلومتری کانال کشی کردند و آب در قلعه ها سردرمی آورد، روی آب را پوشاندند، هیچ کس از بیرون آب را نمی تواند پیدا کند. من سرچشمۀ آب را بلدم، با من نیرو بفرست تا سرچشمه برویم و در چند کیلومتری مسیر آب را برگردانیم، قلعه ها بدون آب بماند و اینها مجبور شوند درِ قلعه ها را باز کنند. پیغمبر فرمود: در این قلعه ها پیرزن هم زندگی می کند؟ گفت: فراوان. پیرمرد؟ فراوان. مریض؟ فراوان. زن حامله؟ فراوان. بچۀ شیرخواره؟ فراوان. پیغمبر اکرم فرمود: من مأمور جنگ با پیرمرد، پیرزن، مریض، زن حامله و بچۀ شیرخواره نیستم. نمی خواهد سرچشمه را به من نشان بدهی. اگر یهودیان خیبر تن به صلح دادند ما جنگ نمی کنیم چون ما با کسی جنگ نداریم، اینها چون وارد به خیانت با اسلام شدند ما آمدیم جلوی خیانت را بگیریم، اما اگر تن به صلح ندادند آنها را وادار می کنیم دست از خیانت بردارند، ما طمع به هیچ چیز اینها نداریم. مرد یهودی بهت زده شد، در جنگ هایی که شنیده بود سابقۀ این حرف ها نبود. این حرف برای مؤمن پاک است، این حرف برای انبیاست، این حرف برای اسلام است، این حرف برای خداست که آزارت به دشمن هم نرسد، اگر دشمن در مقام آزار دادن به تو برآمد در مقام دفاع بربیا، اما دشمن کاری به کارت نداشت تو هم کاری به کارش نداشته باش.
استاد انصاریان در ادامه سخنان خود به اخلاق پیامبر(ص) و سایر امامان اشاره و آن را عاملی برای جذب انسان ها به اسلام دانست و افزود: اخلاق در قرآن ملاک قرار داده شده است بطوری که بت پرست، مسیحی، یهودی، مسافر غیرعرب با دیدن اخلاق پیغمبر مسلمان شد، چیزی هم از قرآن برای او خوانده نشده، از احکام اسلام هم چیزی نشنیده، فقط رفتار پیغمبر، برخورد پیغمبر، طرز حرف زدن پیغمبر، روش پیغمبر سبب مسلمان شدن کافر و مشرک و یهودی و مسیحی شد. قرآن می فرماید: «فَبِما رَحْمَةٍ مِنَ اللَّهِ لِنْتَ لَهُمْ، وَ لَوْ كُنْتَ فَظًّا غَلِيظَ الْقَلْبِ لَانْفَضُّوا مِنْ حَوْلِك» (آل عمران، 159) اگر آدم خشن و سنگدلی بودی اصلاً دورت جمع نمی شدند، فرار می کردند، پراکنده می شدند. وجود تو جلوۀ رحمت خداست. در سورۀ مبارکۀ احزاب هم آمده: «لَقَدْ كانَ لَكُمْ فِي رَسُولِ اللَّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَة» (احزاب، 21) برای همۀ شما امت، پیغمبر سرمشق نیکی است. شما مسلمانان باید رفتار و کردارتان با همه، با زن، بچه، رفیق، همسایه، مردم محل، کوچه و بازار مثل پیغمبر باشد؛ یعنی برای اسلام و برای خدا یک نیروی جاذبه باشید، شما را ببینند از پیغمبر خوششان بیاید، از ائمه خوششان بیاید و از اسلام لذت ببرند.
بسیاری از مردم با اخلاق و رفتار انبیا از بت پرستی و شرک و کفر دست برداشتند
وی، اخلاق را نوعی از تبلیغ دین بدون زبان عنوان کرد و گفت: روایت بسیار پر قیمتی از امام ششم(ع) نقل شده که حضرت می فرماید: «کونوا دعاة الناس بغیر السنتکم» نمی خواهد بنشینید کنار دست مردم یک ساعت حرف دین را بزنید، دو روز با محبت و با اخلاق با او رفتار کنید، او دیندار و عاشق اسلام و پروردگار می شود. کاری کنید بعد از دو سه روز یک آدم بی دین، یهودی و مسیحی از شما بپرسد: آقا شما متدین به چه دینی هستید؟ شما بگویی برای چه می پرسی؟ بگوید: من از همۀ رفتار و کردار و حرکات شما خیلی لذت بردم؛ شما هم بگویی من مسلمانم، شیعۀ اهل بیتم؛ وقتی بفهمد شما متدین به چه دین و مکتبی هستی، دلش نسبت به اسلام و به مکتب اهل بیت(ع) نرم می شود و می گوید: من را به این مکتب راهنمایی کن. این مورد در طول تاریخ خیلی زیاد اتفاق افتاده است. همیشه که انبیای خدا با مردم حرف نزدند، خیلی از مردم با اخلاق و رفتار انبیا از بت پرستی و شرک و کفر دست برداشتند. این روش همۀ انبیا و ائمۀ طاهرین(ع) بود.
انبیا و ائمه(ع) برای تمام مردم دریای بی کرانی از محبت بودند
استادحوزه ادامه داد: انبیا و ائمه(ع) برای تمام مردم دریای بی کرانی از محبت بودند و این محبتشان مردم را اسیر خودشان می کرد. در آخر جلد دوم «اصول کافی» و در ترجمه آخر جلد پنجم آمده است: زمان حکومت امیرالمؤمنین(ع) است، به عبارت امروزی زمان ریاست جمهوری ایشان است. امام، زمان حاکمیتش یک کاری برای او بیرون شهر اتفاق می افتد، در گرمای پنجاه درجه کوفه، برای انجام آن کار تنها رفت. کار امام بیرون شهر تمام شد، پیاده به کوفه برمی گردد، علی(ع) - حاکم مملکت - دید کسی بارش از روی قاطر یا اسب افتاده، بار هم سنگین است، هیچ کس هم نیست کمک کند و بار را بلند کند. رسید و به صاحب بار سلام کرد و گفت: نمی توانی بار را بلند کنی؟ گفت: نه. گفت: من کمکت می دهم بار را بلند کنی. کمک داد و بار را بلند کرد و بارِ مرکب کرد و محکم بست. دوتایی راه افتادند، به امیرالمؤمنین(ع) گفت: چه کاره ای؟ فرمود: من عبدالله ام. این بالاترین افتخار انبیا و ائمه بود، راست هم می گفت، علی نه بندۀ هوا بود، نه بندۀ شکم بود، نه بندۀ پول بود؛ بندۀ خدا بود. شخص گفت: راهت کجاست؟ فرمود: کوفه. گفت: شغلت چیست؟ امام فرمود: خدمت به مردم.
وی گفت: آن شخص و حضرت علی(ع) به سر دو راهی رسیدند، صاحب بار پیچید به طرف یک ده و امیرالمؤمنین(ع) هم دنبالش آمد. گفت: آقا شما مگر نگفتی من مسیرم کوفه است؟ فرمود: الآن هم می گویم من راهم به طرف کوفه است. گفت: آدم راستگویی به نظر می رسیدی، پس چرا دنبال من می آیی؟ اینجا که به کوفه نمی رود؟ فرمود: پیغمبر ما به ما سفارش کرده با یکی که سلام و علیک برقرار کردی، رفیق شدی، وقت خداحافظی سه چهار قدم او را بدرقه کن، من چهار پنج قدم با تو می آیم، بعد خداحافظی می کنم و برمی گردم. گفت: آقا پیغمبر شما چه کسی بوده؟ فرمود: پیغمبر اسلام. گفت: دین شما قابل توجه است، خیلی این دین ادب دارد، خیلی محبت دارد. علی(ع) آیه قرآن برایش نخواند، علی(ع) که خطبه برایش نخواند، علی(ع) که از خودش روایت نگفت، علی(ع) فقط اخلاق نشان داد و چیز دیگری نگفت. آن شخص گفت: پس من را مسلمان کن و برو. آن مرد مسلمان شد و گفت: حالا که با هم قاطی شدیم، آدرس بده، من آمدم کوفه بیایم پیشت. فرمود: مسجد کوفه. گفت: اسمت را نمی خواهی به من بگویی؟ من بیایم شهر کوفه بگویم من با عبدالله کار دارم؟ فرمود: اسم من علی بن ابیطالب است. گفت: تو رئیس جمهور مملکت مایی؟ تو آمدی زیر بار من را گرفتی؟ آقاجان! من مسیحی هستم. امام فرمود: من به دینت کار ندارم، تو بارت افتاده بود و تنهایی نمی توانستی بلند کنی، ما دستور داشتیم بار افتاده را بلند کنیم.
نویسنده کتاب «همراهی علی و حق» در ادامه سخنان خود به ساده زیستی امام علی(ع) اشاره و خاطرنشان کرد: امیرالمؤمنین(ع) یک پیراهن داشت و آن هم هیچ علامتی نداشت «فان امامکم قد اکتفی من دنیاکم بطمریه» من از همۀ پارچه های دنیای شما به یک پیراهن کهنه قناعت کردم. علی(ع) از درخت خرما درآمد شخصی داشت، بیش از سی چهل برابر خرج سالش را داشت، اما به اندازۀ صبحانه، ناهار، شام، نان جو، کدوی پخته، سرکه، خرما و گوشت مختصر برمی داشت و بقیه را با خدا معامله می کرد.
منبع:حوزه