عقیق به منظور استفاده ذاکرین اهل بیت منتشر می کند

اشعار روز عاشورا - وداع امام حسین(ع)

به مناسبت فرا رسیدن ماه عزای سید و سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین (ع) عقیق هر روز تعدادی از اشعار آیینی را به منظور استفاده ذاکران و شاعران اهل بیت (ع) منتشر می کند

 

اشعار روز عاشورا - وداع امام حسین(ع)

 

سید محمد جواد شرافت:
مصحف نوری و در واژه و معنا تازه
وحی آیات تو هر لحظه و هرجا تازه

هرچه تکرار شود، نام تو تکراری نیست
ما و شیرینی این شورِ سراپا تازه

و جهان داغ تو را تازه نگه‌داشته است
نه! نگه‌داشته داغ تو جهان را تازه

موج در موج به سر می‌زند و می‌گرید
مانده داغ لب تو بر دل دریا تازه

آه ای تشنۀ افتاده به هامون، زخمی
آه ای زخم تو در غربتِ صحرا تازه

تازه می‌خواست کمی معرکه آرام شود
نعل‌ها تازه شد و داغ دل ما تازه

کاروان رفت به مهمانی کوفه که در آن
کوچه در کوچه شود غربت مولا تازه

کاروان رفت به مهمانی شام، آه از شام
زخم‌ها کهنه ولی زخم زبان‌ها تازه

کاروان رفت ولی راه تو در عالم ماند
با شکوه قدم زینب کبری تازه

اربعین است و قدم در قدم اعجاز غمت
پر طپش، گرم، پرآوازه، شکوفا، تازه

ای که امروزِ جهان مات شکوه تو شده‌ست
مانده غوغای تو در جلوۀ فردا تازه

تا که غم هست و حرم هست و علم هست و قلم
جلوۀ توست در آیینۀ دنیا تازه

 

سارا جلوداریان:
از عشق بپرسید، که با یار چه کردند؟
با آن قد و بالای سپیدار، چه کردند...

از چاه بپرسید، همان چاه مقدس!
با ماه، همان ماه شب تار چه کردند؟

اصلاً بگذارید خود آب بگوید
با چشم و دل و دست علمدار چه کردند؟

اصلا بگذارید، که خورشید بگوید
خورشید! بگو با سرِ سردار چه کردند؟

نیزار گواه است که با خوبترین‌ها
این قوم خطا رفتۀ تاتار چه کردند؟

بیعت‌شکنان، نقشه کشیدند و دوباره
با ذریۀ حیدر کرار چه کردند؟

ای قامتِ افراشته در سجدۀ بسیار
لب‌های عطش با تب بسیار چه کردند؟

نیلوفر پژمردۀ شب‌های خرابه!
با بغض تو ای ابر سبکبار چه کردند؟

در ماتم شمع و گل و پروانه و بلبل
ای اشک به یار آر، به یاد آر چه کردند

در طاقت من نیست که دیگر بنویسم
با قافله و قافله‌سالار چه کردند

 

سعید بیابانکی:

پیچیده در این دشت، عجب بویِ عجیبی
بوی خوشی از نافۀ آهوی نجیبی

یا قافله‌ای رد شده بارش همه گلبرگ
جامانده از آن قافله عطر گل سیبی...

کی لایق بوی خوشی از کوی بهشت است
جانی که از این عطر نبرده‌ست نصیبی

این گل، گل صد برگ، نه هفتاد و دو برگ است
لب‌تشنه و تنهاست، چه مضمون غریبی...

پیران همه رفتند، جوانان همه رفتند
جز تشنگی انگار نمانده‌ست حبیبی

گاهی سر نی بود و زمانی تهِ گودال
طی کرد گل من، چه فرازی چه نشیبی!

 

نیّر تبریزی:
ای ز داغِ تو روان، خون دل از دیدۀ حور!
بی‌تو عالم همه ماتمکده تا نفخۀ صور...

دیده‌ها، گو همه دریا ‌شو و دریا، همه خون
که پس از قتل تو، منسوخ شد آیین سرور...

دیر ترسا و سرِ سبط رسول مدنی؟
آه! اگر طعنه به قرآن زند انجیل و زبور

تا جهان باشد و بوده‌ست، که داده‌ست نشان؟
میزبان خفته به کاخ اندر و مهمان به تنور

سر بی‌تن که شنیده‌ست به لب، آیۀ کهف؟
یا که دیده‌ست به مشکات تنور، آیۀ نور؟

جان فدای تو! که از حالت جان‌بازی تو
در طف ماریه از یاد بشد، شور نشور...

قدسیان سر به گریبان به حجاب ملکوت
حوریان دست به گیسوی پریشان ز قصور

غرق دریای تحیّر ز لب خشک تو، نوح
دست حسرت به دل، از صبر تو، ایّوب صبور

انبیا محو تماشا و ملائک، مبهوت
شمر، سرشار تمنّا و تو، سرگرم حضور

 

محمد علی سالاری:
هزار حنجره فریاد در گلویش بود
نگاه مضطرب آسمان به سویش بود

به دست عزمِ بلندش شکست پایِ درنگ
اگر چه فاجعه‌ای تلخ روبه‌رویش بود

میان او و شهادت چه انس و الفت بود
که مرگ سرخ هماره به جستجویش بود

چگونه شرم نکرد از گلوی او خنجر
که بوسه‌گاه رسول خدا گلویش بود

رسید وقت نماز و در آن حماسۀ ظهر
هزار زخمِ تنش جاریِ وضویش بود

سخن به زاری و ذلت نگفت با دشمن
که خصم در عجب از همت نکویش بود

اگر چه از عطش آن روح کربلا می‌سوخت
فرات تشنه‌ترین قطرۀ سبویش بود

سرم فدای لب خشک آن گل یاسین
اگر چه تشنگی‌اش اوج آبرویش بود...

 

سید رضا جعفری:
بادها عطر خوش سیب تنش را بردند
سوختند و خبر سوختنش را بردند

نیزه‌ها بر عطشش قهقهه سر می‌دادند
زخم‌ها لالۀ باغ بدنش را بردند

دشنه‌ها دور و بر پیکر او حلقه زدند
حلقه‌ها نقش عقیق یمنش را بردند...

بادها سینه‌زنان زودتر از خواهر او
تا مدینه خبر آمدنش را بردند

یوسف آهسته بگویید، نمیرد یعقوب
گرگ‌ها یوسف گل‌‏پیرهنش را بردند

 

علیرضا فولادی:
ای لوای تو برافراشته بر قلّۀ نور
کرده نور رُخَت از پردۀ ابهام، عبور

معنی مکتب آزادی و آزادگی است
سر و جان دادن و تسلیم نگشتن، بَرِ زور

آمد از ذبح عظیم تو، سرافکنده خلیل
ای که موسی شده حیران تو در وادی طور

صبر، از صبر تو، لبریز شدش کاسۀ صبر
چاک زد پیرهن صبر، به تن، سنگ صبور

از عدو آب طلب کَردنَت از رحمت بود
سلسبیلی تو خود و آب نبودت منظور

از کران تا به کران زمزمۀ عشق تو رفت
شد چو پامال، تن پاک تو از سُمّ ستور

شُهرت خانۀ خولی همه آفاق گرفت
تا درخشید مه روی تو از شرق تنور

سر فرو برد به دامان خجالت خورشید
تا که شمش رُخَت از مَشرق نِی، کرده ظهور...

 

سعید مبشر:
رجز نیاز ندارد اگر نگاه کنید
در این معارفه انصاف را گواه کنید

رجز نیاز ندارد، حسینِ فاطمه است
چگونه می‌شود ای قوم! اشتباه کنید؟

چگونه می‌شود از عشق رو بگردانید؟
و ساده فرصت معراج را تباه کنید؟

مباد در پی نان، با ذغال سرد تنور
تمام چهرۀ تاریخ را سیاه کنید

کدام سورۀ مُنزَل نوشته وقت صلاة
وضو به خون قتیلان بی‌گناه کنید؟

قسم به عصمت پروانه‌ها که بعد حسین
مباد ارادۀ تاراج خیمه‌گاه کنید

و در سیاهی شب در مسیر شام مباد
سر بریدۀ‌ او را چراغ راه کنید

رجز نیاز ندارد میان سجدۀ خون
به چشم‌های نجیبش کمی نگاه کنید

 

میلاد عرفان پور:
به یاری تو به میدان کارزار نیاید
جماعتی که به رزق حلال، بار نیاید

اگر چه تشنۀ یاری، ‌امید و بیم نداری
اگر هزار بیاید وگر هزار نیاید

هزار بار شنیدیم، ذوالجناح تو آمد
ولی چه می شود این‌بار، بی‌سوار نیاید

مباد آن‌که بیاید عطش به کشتن طفلان
مباد آن‌که عمویی سرقرار نیاید

بدا به آتش اگر راه خیمۀ تو بگیرد
بدا به آب اگر با لبت کنار نیاید

خدا کند که بمیریم و باز آخر مقتل
سه‌شعبه جانب آن طفل شیرخوار نیاید

خدا کند که بمیریم و باز زینب کبری
به سوی مقتل تو از دل غبار نیاید

بس است درد یتیمی، بس است رنج اسیری
کنار قافله‌، ای کاش نیزه‌دار نیاید

قربان ولیئی:

من در همین شروع غزل، مات مانده‌ام
حیران سرگذشت نفس‌هات مانده‌ام

خیمه، حریق، همهمه، شمشیر، دست، سر
مبهوت در هجوم اشارات مانده‌ام

«هَل مِن...» چه بر صحیفۀ سی‌پاره رفته است؟
در گردباد چرخش آیات مانده‌ام

من های‌های زخم تو را ضجّه می‌زنم
مجروح آن ترنّم «هیهات…» مانده‌ام...

باید شهید بود و تو را خون‌چکان سرود
شرمنده‌ام، اسیر عبارات مانده‌ام


علی کریمان:
حمله‌های موج دیدم، لشکرت آمد به یادم
کشتی صدپاره دیدم، پیکرت آمد به یادم

باد تنها بود، اما خار و خس‌ها را عقب زد
تاختن‌های علیِ اکبرت آمد به یادم

بحث عقل و عشق شد، هر کس بیانی، داستانی
من ترک‌های لب آب‌آورت آمد به یادم

«لَن تَنالُوا البِرَّ حَتّی تُنفِقُوا مِمّا تُحِبُّون»
لحظه‌های سرخ بعد از اصغرت آمد به یادم

جویباری بر شکوه کوه مستحکم می‌افزود
اشک‌های از رجز محکم‌ترت آمد به یادم

گفت سعدی دیده با چشم خودش می‌رفت جانش
من وداع آخرت با خواهرت آمد به یادم

باغبان با طفل گفت: این سیب! دیگر شاخه نشکن!
قصهٔ انگشتت و انگشترت آمد به یادم

روضه‌خوان می‌گفت: یا مهدی! محبان تو هستیم
از محبان آنچه آمد بر سرت آمد به یادم...

 


ارسال نظر
پربازدیدترین اخبار
مطالب مرتبط
پنجره
تازه ها
پرطرفدارترین عناوین