۰۲ آذر ۱۴۰۳ ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۳۸ : ۰۲
علی اصغر شیری:
آمادهاند، گوش به فرمان، یکی یکی
تا جان نهند بر سر پیمان یکی یکی
بعد از حبیب و حُر و زُهیر و غلام ترک
آماده میشوند جوانان یکی یکی
پا در رکاب، رخصت میدان گرفتهاند
با التماس، دست به دامان، یکی یکی
پیغمبرانه غزوه به پا کردهای که باز
غوغا کنند حمزه و سلمان یکی یکی
دیشب در آسمان دو انگشت معجزه
بودند محو روضۀ رضوان یکی یکی
روح تغزّلاند، شکوه قصیدهاند
شمشیر میکشند غزلخوان یکی یکی
از دست میروند عزیزان و... خیمهها،
کمکم شدهست کلبۀ احزان یکی یکی
بر نیزهها در اوجِ رجزآیههای کهف
تفسیر شد حماسۀ قرآن یکی یکی
بالای نیزهها چه غریبانه میوزند
انبوه گیسوان پریشان یکی یکی
حسن صنوبری:
نوحهسُرای حریم قدس تو هستی
مویهکناناند انبیا و ملائک
مهدی صاحبزمان! یگانۀ هستی!
آجَرَکَ الله فِی مُصیبةِ جَدّک
پرچم سرخی به یاد جد تو در باد:
زلف به خون آشنای حضرت یحیی
گریهکنان حسین بوده و هستند:
آدم و موسی و مصطفی و مسیحا
رنج تو دید و ز دست رفت شکیبش
صبر جمیلت کجا و طاقت ایوب؟
داغ تو دید و گذشت از غم یوسف
موج سرشکت کجا و دیدۀ یعقوب؟
هرچه از آن ظهر داغدار شنیدیم
اشک تو فرموده بود و چشم تو دیده:
«هم سر از تن جدا و هم تن بیسر
هم رخ خونین و هم گلوی بریده»...
از پس آن عصر سوگوار، هماره
یکهسوار غروبهای صحاری!
آه نه، آتش گرفته است دلت را
اشک نه، خون است از نگاه تو جاری
صبحِ ظهورت کجاست منتقم عصر؟!
عصر تو کی میرسد؟ که منتظرانیم
تشنۀ آندم که لب ز آب ببندیم
زخمیِ آندم که سر به پات فشانیم
حزین لاهیجی:
"توفان خون ز چشم جهان جوش میزند
بر چرخ، نخل ماتمیان دوش میزند!
یا رب! شب مصیبت آرامسوز كیست
امشب كه برق آه، رهِ هوش میزند؟
روشن نشد كه روز سیاه عزای كیست
صبحی كه دَم ز شام سیهپوش میزند...
بی نوشداروی دل غمدیدگان بُوَد
آبی كه اشک بر رُخ مدهوش میزند
ساكن نمیشود نفس ناتوان من
زین دِشنهها كه بر لب خاموش میزند
گویا به یاد تشنهلب كربلا، حسین
توفان شیونی ز لبم جوش میزند
تنها نه من، كه بر لب جبریل، نوحههاست
گویا عزای شاه شهیدان كربلاست
شاهی که نور دیدۀ خَیرُالأنام بود
ماهی که بر سپهر مَعالی، تمام بود
شد روزگار در نظرش تیره از غبار
باد مخالف از همهسو بسکه عام بود
آب از حسین گیرد و خنجر دهد به شمر
انصاف روزگار، ندانم کدام بود!
آبی که خار و خس، همه سیراب از آن شدند
آخر چرا بر آل پیمبر، حرام بود؟
خون، دیدهها چگونه نگرید بر آن شهید
کز خون به پیکرش کفنِ لعلفام بود...
آن خضرِ اهلبیت به صحرای کربلا
نوشید آب تیغ، ز بس تشنهکام بود
تفتند زآتش عطش آن لعلِ ناب را
سنگیندلان مضایقه کردند آب را
ای مرگ! زندگانی از این پس وبال شد
جایی که خون آل پیمبر حلال شد
مهر جهانفروز امامت به کربلا
از بار درد، بدرِ تمامش هلال شد
شاخ گلی ز باغ امامت به خاک ریخت
زین غم، زبان بلبل گوینده لال شد
افتاده بین به خاک امامت ز تشنگی
سَروی کزآب دیدۀ زهرا نهال شد
تن زد در این شکنج بلا تا قفس شکست
بر اوج عرش، طائر فرخندهبال شد...
از خون اهلبیت که شادند کوفیان
دلهای قدسیان همه غرق ملال شد
آن ناکسان ز روی که دیگر حیا کنند
سبط رسول را چو سر از تن جدا کنند؟
خونین لوای معرکۀ کارزار کو؟
میدان پر از غبار بُوَد، شهسوار کو؟
واحسرتا که از نفس سرد روزگار
افسرده شد ریاض امامت، بهار کو؟
زآن موجها که خون شهیدان به خاک زد
توفان غم گرفته جهان را، غبار کو؟...
تا کِی خراش دیده و دل، خار و خس کند
آخر زبانۀ غضب کردگار کو؟
کو مصطفی که پرسد از این امّت عنود
کای جانیان! ودیعت پروردگار کو؟
کو مرتضی که پرسد از این صرصرِ ستم
بود آن گلی که از چمنم یادگار، کو؟
ای شور رستخیز قیامت! درنگ چیست؟
آگه مگر نهای که به عالَم عزای کیست؟"
سید رضا جعفری:
بادها عطر خوش سیبِ تنش را بردند
زخم ها لاله ی باغ بدنش را بردند
نیزهها بر عطشش قهقهه سر مىدادند
خندهها خطبه ی گرم دهنش را بردند
این عطش یوسف معصوم کدامین مصر است
که روى نیزه بوى پیرهنش را بردند؟
تا که معلوم نگردد ز کجا مىآید
اهل صحراى تجرّد کفنش را بردند
دشنهها دور و بر پیکر او حلقه زدند
حلقهها نقش عقیق یمنش را بردند
چهرهها یا همه زردند وَ یا نیلى رنگ
شعلهها سبزى رنگ چمنش را بردند
بت پرستان ز هراس تبر ابراهیم
جمع گشته تبر بت شکنش را بردند
بادها سینه زنان زودتر از خواهر او
تا مدینه خبر سوختنش را بردند
یوسف، آهسته بگوئید نمیرد یعقوب
گرگ ها زوزه کشان پیرهنش را بردند
علیرضا لک:
رسید وقت رسیدن به ضربه هــــای کسی
شکست حنجـــــره اما به زیر پای کسی
آهـــای خنجـــــر کهنه! نمی شود نبـــــری؟
نمی شود که بمیرد کسی به جای کسی؟
کمـــی گذشت و هجــــوم دوباره ای آمــــد
ردا بــرای کسی شد، زره بـــــرای کسی
به روی نیزه نشستی و عرش مال تو شد
به پای نیـــزه نشسته غــم صدای کسی
فرشته هـــا همه با هــــم به گریه افتادنـد
به مادرانه تــرین سوزه های های کسی
نیّرتبریزی:
آه از آن روز که در دشت بلا غوغا بود
شورش روز قیامت به جهان بر پا بود
خصم چون دایره گرد حرم شاه شهید
در دل دایره چون نقطه ی پا بر جا بود
جان به قربان ذبیحی که به قربان گه دوست
با لب تشنه روان می شد و خود دریا بود
تو مپندار که شاهنشه این درگه رزم
در بیابان بلا بی مدد و تنها بود
انبیا و رُسُل و جن و ملایک هر یک
جان به کف در بَرِ شه منتظر ایما بود
پرده پوشان نهان خانۀ ملک و ملکوت
همه پروانۀ آن شمع جهان آرا بود
در همه مُلک بلا نیست به جز ذکر حسین
قاف تا قاف جهان، صوت همین عنقا بود
سعید مبشّر:
از این نسوختم ای گل کفن نداشته ای
شنیده ام که به تن پیرهن نداشته ای
غریبت آه چنان دوره کرده اند ای دوست
که از قدیم تو گویی وطن نداشته ای
تو را عقیله از انگشترت شناخته است
به قتلگاه که سر در بدن نداشته ای
به جز سه شعبه که از حلق ماه پاره گذشت
به هیچ رهگذری سوءظن نداشته ای
قتیل تشنه مگر بر گلوی خود حرزی
برای ایمنی از اهرمن نداشته ای؟
عروج بر سر نی هم تراز معراج است
مگر رجای محمد شدن نداشته ای؟
تو یک نشانه از اویی تو یک اشاره به او
تو واقعا همه اویی تو (من) نداشته ای
(حیات) از نفس افتاد زیر آب فرات
در آن غروب که نایی به تن نداشته ای
جودی خراسانی:
گذار ساعتی ای شمر بدمَنِش به منش
كز آب دیده كنم چاره زخم های تنش
بده اجازه برم سویِ سایۀ پیكر او
كه آفتاب نسوزد جراحت بدنش
در آتشم من از این غم كه از عطش دم مرگ
بلند جای نفس بود دود از دهنش
به كهنه پیرهنی كرد او قناعت و آه
كه بعد مرگ برون آورند از بدنش
به بوی پیرهنی قانعم ز یوسف خویش
ولی نه یوسفم اینك بُوَد نه پیرهنش
طمع بریدم از او آن زمان منِ ناكام
كه دوخت سوزنِ پیكان بهم لب و دهنش
مراست آرزوی گفت و گوی او اما
ز نوك نی شنوم بعد از این مگر سخنش
اگر به تربت"جودی"گذر كنی روزی
عجب مدار اگر نافه آید از كفنش
سید محمد مهدیشفیعی:
بر فرض از دلیل و از اثبات بگذریم
قرآن تویی، چگونه از آیات بگذریم؟
روشنترین دلیل، همین اشک جاری است
گیرم که از متون و عبارات بگذریم
ما را نبود تاب تماشا، عجیب نیست
از صفحههای مقتل اگر مات بگذریم
تفصیل بند بندِ مصیبت نمیکنیم
انگشترت...، ز شرحِ اشارات بگذریم
یک خط برای روضۀ گودال کافی است:
زینب چه دید وقت ملاقات؟ بگذریم
ما تیغِ غیرتیم که از هرچه بگذریم
از انتقامِ خون تو هیهات بگذریم