۰۲ آذر ۱۴۰۳ ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۱۹ : ۰۸
سرویس شعرآیینی عقیق: به مناسبت ماه محرم الحرام فرا رسیدن ماه عزای حضرت سیدالشهدا (ع) عقیق هر روز تعدادی از اشعار شاعران آیینی را به منظور استفاده ذاکرین وشاعران اهل بیت (ع) منتشر می کند:
محسن ناصحی:
حسین ، خسته و بی تاب بین گودال است
ز فرط تشنگی و آفتاب بی حال است
نهاد دشمن او پای داخل گودال
رسید روضه به اینجا.... زبان من لال است
دوید از وسط خیمه کودکی بیرون
حسین بیشتر از پیش ناخوش احوال است
آهای وارث جنگ جمل بترس از او
تجسم حسن است این اگرچه کم سال است
بدون تیغ و سپر هیبت علی دارد
که گفته میوه ی این باغ و بوستان کال است؟
رجز نخوانده عجب مرد قابلی شده است
که مرد را چه نیازی به یال و کوپال است
*
هنوز بیشه ی این دشت شیر نر دارد
درست مثل علی اکبرش جگر دارد
گرفته اید علی های خیمه را اما
حسین کرببلا باز هم پسر دارد
گرفت دست خودش را مقابل شمشیر
توان اگرچه ندارد عمو ، سپر دارد
کشید روضه به اینجا ؛ حسین تنها شد
هنوز در تن خود جان مختصر دارد
رسید چکمه ی دشمن به آخر گودال
حسین ، ساعت دیگر به نیزه سردارد
مجتبی خرسندی:
من یتیمم ولی پدر دارم
دست لطف عمو به سر دارم
رفته میدان عمو و از دوریش
دل خون و دو چشم تر دارم
دست من را رها کن ای عمه
به خدا نیت سفر دارم
نگرانم نباش من مَردَم
من کجا ترسِ از خطر دارم?
در رگم خون فاتح جمل است
نوه ی شیرم و جگر دارم
میروم تا فدای او بشوم
من برای عمو سپر دارم
سمت میدان دوید اما ، آه...
لشکر بی حیا و عبدالله
دید در انتهای یک گودال
گوییا رفته است عمو از حال
آمد و بر سر عمو افتاد
رجز عاشقانه ای سر داد
این عموی من است ، بی کس نیست
می زنیدش ، مگر گناهش چیست?
بُرد پیش امام دستش را
تیغ یک بی مرام دستش را...
باز دستی شکست , یاالله
روضه را برد جای دیگر ، آه ...
مادری در مصاف یک نامرد
دست مادر ، غلاف یک نامرد
علی اکبر لطیفیان:
این قبیله صفات ذوالمنن اند
گر چه عبداللهند، رب من اند
کرم این حرم موقت نیست
دم به دم میدهند، دائما اند
سیزده ساله هایشان على اند
یازده ساله هایشان حسن اند
قاسم عبداللهى ست در تقسیم
این دو یک روح در دوتا بدن اند
حسنى صولتند، بى خود نیست
عاشق جنگهاى تن به تن اند
قاسم و دو على و عبدالله
چهار تن از مثال پنج تن اند
میوۀ عرشى اند، مشغول
زیر پاى حسین ریختن اند
مال قاسم پى زره بودند
مال عبداللهش پى کفن اند
آنقدر سنگ و سم به این دو زدند
روى دست عمو چو پیرهن اند
خبرش هم دهان دهان چرخید
چون کلیم اند نیزه بر دهن اند
نه فقط عبد او، که او شده اند
بسکه فانى در عمو شده اند
مهدی رحیمی:
ابری رسید و پیکرت را بر بدن دوخت
بر پیکر ارباب گوئیا کفن دوخت
تیری رسید و جسم عبدالله را هم
بر پیکر ارباب جای پیرهن دوخت
سر را به سر، دل را به دلبر حرمله وای
با تیر بی رحمش دهن را بر دهن دوخت
گودال جای جنگ بیش از یک نفر نیست
در جنگ نامردی شد و تن را به تن دوخت
در اصل عبدالله با اهدای بوسه
لب را به لبهای عمو جای حسن دوخت
حسن لطفی:
به لبش حرفِ عسل صحبتِ اَحلیٰ دارد
دومین قاسمِ زهراست تماشا دارد
در دلش آرزویِ شیر شُدن می جوشد
در رگ و ریشه ی او خونِ حسن می جوشد
ریشه دارد پسر و دستِ کَرَم می گیرد
دو سه سالِ دگر او نیز عَلَم می گیرد
تا که تکبیر کِشَد غم جگرش می ریزد
و چنان می پَرد عُقاب پَرَش می ریزد
اَشهدُاَنَکِ او جانِ ولی الله است
نوبتی هم که بُوَد نوبتِ عبدالله است
پیش او هم که محال است هماوَرد شوند
چقدر زود در این خانه همه مَرد شوند
عمه اش آیِنه یِ مادر از او ساخته است
و عمو نیز علی اکبر از او ساخته است
آمده آخرِ این راه رگش را بدهد
آمده پیشِ عمو شاه رگش را بدهد
باید او هم بِپَرَد گرچه امانت باشد
نتواند که بماند و غنیمت باشد
چه کُنَد گر نشود مویِ پریشان بِکشَد
دست بسته نتواند که گریبان بِکشَد
عمه چون صخره کنارش به نظر خاموش است
کوه آتش به جگر دارد اگر خاموش است
حق بده بعد پسرهاش جوانش او بود
کوه بود عمه ولیکن فَوَرانش او بود
پیش عمه قدمی چند به زحمت برداشت
غیرتِ صورتِ او چند جراحت برداشت
یا که باید بِرَوَد یا بِزَنَد بر سرِ خویش
یا که فریاد کِشَد تا نَفَسِ آخرِ خویش
تازه انگار که از حِسِ یتیمی پُر شد
شده با پا بِدَوَد یا برسد با سرِ خویش
می وزد بادِ جگر سوزی و می سوزد او
مثلِ پروانه رسیده است به خاکسترِ خویش
مثلِ یک چلچله خود را به قفس می کوبَد
آنقدر تا شکند سینه و بال و پَرِ خویش
هیچ کَس نیست...فقط اوست نرفته میدان
شرمگین می شود از دیدنِ دور و بَرِ خویش
عمه اش خیره به گودال زمین می اُفتَد
عمه یک دست نهاده است رویِ معجرِ خویش
فرصتی شُد بِکِشَد بال در آغوشِ پدر
تا ببیند پسرش را به رویِِ پیکرِ خویش
دید اُفتاده به جانش تبرِ گلچین ها
دید در دستِ خزان ساقه یِ نیلوفرِ خویش
آب را ریخت زمین شامی و کوفی خندید
کاش می شُد بِبَرَد آب به چشم ترِ خویش
کاش می شد که سنان نیزه یِ خود را نَزَنَد
شمر بازی نَکُنَد اینهمه با خنجرِ خویش
ضربه یِ محکمِ یک تیغ که پایین آمد
نذرِ لبخند عمو کرد یتیمی پَرِ خویش
آخرین تیرِ خودش را به کمان حرمله بُرد
گردنش شد سپرش باهمه یِ حنجر خویش
**
ساربان گوشه ای آرام نشسته اِی وای
بعدِ غارت بِرَوَد بر سرِ انگشترِ خویش
جواد محمد زمانی:
گفت رنجور دلش از اثر فاصلههاست
آن که دلتنگ رسیدن به همه یکدلههاست
از چه در خیمه بماند اگر او میداند
چشم در راه غزالان حرم آبلههاست؟
آفتاب است که از زین به زمین افتادهست!
شیهۀ اسب یقیناً خبر از زلزلههاست
نه که هنگام نماز است، عمو در سجدهست
نکند وقت به پا داشتن نافلههاست؟
این طرف محفل پر اشکترین زمزمههاست
آن طرف مجلس پر شورترین هلهلههاست
به یتیمی ز نوک تیر، محبّت کردن
جلوۀ بارزی از خُلق خوش حرملههاست!
خواستند آینۀ باغ شقایق باشد
سینهای که پر آواز پر چلچلههاست
سید مهدی حسینی:
رّ یتیمم و به صدف گوهرم ببین
در بحر عشق، گوهر جانپرورم ببین
هفتاد و دومین صدف ساحل توأم
ای روح آب، رشحهای از کوثرم ببین
من سینهسرخ عشق عمویم، پرم بده
دست مرا رها کن و بال و پرم ببین
چشمم به قتلگاه و عمو مانده زیر تیغ
تصویر غربتیست به چشم ترم، ببین
با بانگ استغاثهٔ او تیغ میشوم
برندهتر ز تیغ عدو خنجرم ببین
پروانهام به پیله واماندنم مخواه
در هرم عشق، شعلهٔ خاکسترم ببین
دستم کبوتریست که شوق پریدن است
چون نبض عمه ملتهب و مضطرم ببین
بر من عمو به چشم خریدار بنگر و
دست مرا بگیر و از این برترم ببین
کوچکترم ز قاسم و دارم دلی بزرگ
همچون علیاصغر خود اکبرم ببین
من کودک برادر تو بودم و کنون
در هیأت دلاور و جنگاورم ببین
«هل من معین» شنیدم و تکلیف روشن است
در التهاب پاسخت اهل حرم ببین
هرچند دست یاری من کوچک است و خرد
آن حس عاشقانه و جانپرورم ببین
احرام بستهام که کنم دور تو طواف
خیل حرامیان همه دور و برم ببین
کوچکتر است قد من از تیغ دشمنان
اما سپر برابرشان پیکرم ببین
ته ماندهٔ شراب شهادت که مانده است
مینوشم و تو مستی از این ساغرم ببین
در دست عمه دست کشیدم ز جان خویش
حالا به روی سینه گل پرپرم ببین
دیشب سرم به شانهٔ آرامش تو بود
اکنون به روی سینهٔ خود بیسرم ببین
عبدالحمید رحمانیان:
این كیست از خورشید، مولا، ماهروتر
بیتابتر، عاشقتر، عبدالله روتر
میگفت من دست از حسینم برندارم
اِلا شود بازویم از خون وضو، تر
میگفت ای شمشیرها دستم مگیرید
مرگ ار جگر دارد بیاید روبهروتر!
میگفت و با دست عمویش عهد میبست
چشم زمین از حسرت این گفتگو، تر
وای آن گلوی ناز، سیراب عطش بود
شد عاقبت از دست آن صاحب سبو، تر
آنجا حسین افتاد و اینجا كودكی ناز
افتاد در دست یزیدی تندخوتر...
در عالم ای شمشیرها پیدا نكردید
آیا كسی نزد خدا با آبروتر؟!