۰۳ آذر ۱۴۰۳ ۲۲ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۱۶ : ۱۵
مهدی مقیمی:
رها کن عمه مرا باید امتحان بدهم
رسیده موقع آنکه خودی نشان بدهم
رها کن عمه مرا تا شجاعت علوی
نشان حرمله و خولی و سنان بدهم
دلم قرار ندارد در این قفس باید
کبوتر دل خود را به آسمان بدهم
عمو سپاه حسن می رسد به یاری تو
من آمدم که حسن را نشانتان بدهم
عمو شلوغی گودال بیش از اندازه است
خدا کند بتوانم نجاتتان بدهم
سپر برای تو با سینه می شوم هیهات
اگر به نیزه و شمشیرها امان بدهم
مگر که زنده نباشم که در دل گودال
اجازهء زدنت را به کوفیان بدهم
من آمدم که شوم حائل تو با عمه
مباد فرصت دیدن به عمه جان بدهم
عمو ببین شده دستم ز پوست آویزان
جدا شود چو علمدار اگر تکان بدهم
کسی ندیده به گودال آنچه من دیدم
عمو خدا نکند من ز دستتان بدهم
صدای مرکب و نعل جدید می آید
عمو چگونه خبر را به استخوان بدهم
فقط نصیب من و شیرخواره شد این فخر
که روی سینۀ مولای خویش جان بدهم
عزیز فاطمه انگشتر تو را ای کاش
بگیرم و خودم آن را به ساربان بدهم
برای آنکه جسارت به پیکرت نشود
خودم لباس تنت را به این و آن بدهم
علیرضا
شریف:
بسكه بر پایِ دلم حوصله زنجیر شده
طفلی از هولِ غمِ بی كسیت پیر شده
نیزه بر پهلویِ تو نیّتِ قد قامت كرد
ای وضویِ تو ز خون لحظۀ تكبیر شده
دیدم از خیمه به صورت به زمین افتادی
كار از كار گذشته، نكند دیر شده؟
نكند باز عمو دست به خیرات زدی؟
همۀ دشت به سویِ تو سرازیر شده
آب كردی جگرم، آب مگر خواسته ای
كه سر و كارِ تو با این همه شمشیر شده
این همه فاصله ما بینِ نفسهات ز چیست؟
پنجۀ كیست كه با مویِ تو درگیر شده؟
آمدم رو به سراشیبیِ گودال، مرو
دو قدم مانده، تحمل كن و از حال مرو
آمدم زخم كسی بر بدنت نگذارد
لشكری دست به تركیبِ تنت نگذارد
آمدم سهم كسی از تو نخواهد ببرد
تیغ بر بالِ كبوتر شدنت نگذارد
زینتِ دوشِ نبی ، سینۀ تو پا نخورد
زنده تا هست یتیمِ حسنت، نگذارد
یوسفِ عمّه، به جانِ تو قسم هیچ كسی
دست حتی به پَرِ پیرهنت نگذارد
پسرت بودم، از این پس سپرت خواهم شد
شمر تا چكمه به رویِ دهنت نگذارد
گرچه این تیغ به قصدِ سرِ تو می آید
بازویِ كوچكِ این سینه زنت نگذارد
دستِ من شكر خدا را، كه به كار آمده است
استخوان تا شده، با پوست كنار آمده است
سید
پوریا هاشمی:
پروانه را تحمل ماندن به خاک نیست
مست تو را ز نیزه و شمشیر باک نیست
خیری ندیده هرکه برایت هلاک نیست
در عشق سن و سال که اصلا ملاک نیست
بوسیدی ام شکر شدن اثبات شد به من
از کنیه ات پسرشدن اثبات شد به من
ای یازده بهار پناه یتیمی ام
ماه تمام شام سیاه یتیمیم
رحمی نما به ناله و آه یتیمیم
آخر بگو که چیست گناه یتیمیم؟
که قسمتم نشستن درخیمه ها شده
افسوس خوردن و غم بی انتها شده
حالا که ابریم من و در فکر بارشم
میل قتال دارم و لبریز خواهشم
دستی بکش به روی سرم کن نوازشم
آخر به عمه بهر چه کردی سفارشم؟!
**
خورشید تیره بود و هوا پرغبار بود
پشت سرتو عمه پریشان و زار بود
دور و بر تو نیزه و سرنیزه دار بود
زخم تنت یکی و دو تا نه، هزار بود
دیدم ز دور مرکبت افتاد بر زمین
مثل تن تو زینبت افتاد بر زمین
دیگر زمان آمدنم بود آمدم
از غصۀ تو سوختنم بود آمدم
هنگام مردتر شدنم بود آمدم
جای زره لباس تنم بود آمدم
با دست خالی آمدم اکبر شوم تو را
پای برهنه قاسم دیگرشوم تو را
دستم سپر برای تو ای بی سپرترین
گردد فدای تو پسرت ای پدرترین
ای از عطش بریده نفس خون جگرترین
کن دیده باز روی من ای محتضرترین
بوی حسن گرفت فضا روی سینه ات
وقتی که دوخت تیر مرا روی سینه ات
داود رحیمی:
دور گودال ازدحام شده
نگرانم ازین شلوغی ها
صبر کن آمدم عمو جانم
من بمیرم که مانده ای تنها
پدر من همان کسی است که شد
در مدینه عصای مادر تو
زاده ی مجتبایم و امروز
من سپر می میشوم به پیکر تو
تا رسیدم شکسته بود سرت
کاش بهتر دویده بودم عمو
جلوی سنگ را گرفته بودم اگر _
بهتر از این پریده بودم عمو
صبر کن با کنار پیرهنم
خاک و خون از رخ تو پاک کنم
جان عبداللهت اجازه بده
نیزه ها را یکی یکی بکنم
چه بلایی سر تو آوردند؟
دست و پا و گلو، سر و دهنت...
هرچه کندم هنوز هست! مگر
چقَدَر نیزه بوده در بدنت؟
نیزه و تیرها تمام که شد
تازه وقت کلوخ و سنگ شده
تو نفس می زنی هنوز اما
سر پیراهن تو جنگ شده
آی نامرد بی حیا بس کن
جان من رابگیر عمو را نه
تیغ از حنجر عمو بردار
دست من را ببر گلو را نه
روی زانو نشست حرمله، باز
دلم از خنده های تلخش سوخت
تن من از تنت جدا شده بود
تیر او آمد و مرا به تو دوخت
علیرضا
شریف:
گـذرِ ثانیه هـا هر چه جلوتر می رفت
بیشتر بینِ حرم حوصله اش سر می رفت
بُغض می كرد یتیمانه به خود می پیچید
در عسل خواستن آری به برادر می رفت
تا دلِ عمّه شود نرم بـه هـر در مـی زد
با گلِ اشك به پا بوسیِ مـعجر می رفـت
دیـد از دور كه سر نیزه عمـو را انداخت
مثـلِ اِسپند به دلسوزیِ مَجمر مـی رفت
دیـد از دور كه یـوسف ز نـفس افتاد و
پنجهی گرگ به پیراهنِ او وَر می رفـت
رو به گـودالِ بلا از حـرم افتـاد به راه
یـازده سـاله چه مـردی شده مـاشااله
دید یـك دشت پِـیِ كُشتـنِ او آمـاده
تیر و سر نیزه و سنگ از همه سو آمـاده
دید راضی است به معراجِ شهادت برسد
مطمئن است و به خون كرده وضو آماده
آه، با كُندهی زانو به رویِ سینـه نشست
چنگ انـداختـه در طرّهی مو، آمـاده
هیچكس نیست كه پایش به سویِ قبله كِشد
ایـن جـگر سوخته افتاده بـه رو آمـاده
ترسشان ریـخته و گـرمِ تعـارف شده اند
خنـجـر آمـاده و گـودیِ گلـو آمـاده
بازویـش شـد سپرِ تیـغ و به لـب وا اُمّاه
یـازده سـاله چه مـردی شده مـاشااله
زخـم راهِ نفسِ آیـنـه در چنگ گرفت
درد پیچید و تنش نبضِ هماهنـگ گرفت
استخوان خُرد ترك، دست شد آویز به پوست
آه از این صحنهی جانسوز دلِ سنگ گرفت
گوهـرش را وسـطِ معـركهی تاخت و تاز
به رویِ سینهی پا خوردهی خود تنگ گرفت
با پدر بود در آغوشِ پُر از مِـهـرِ عـمـو
مزدِ مشتاقیِ خود خوب از این جنگ گرفت
بـاز تیر و گلـو و طفل به یـك پلك زدن
باز هم چهرهی خورشید ز خون رنگ گرفت
حسن لطفی:
عمه محکم گرفته دستش را
داشت اما یتیم تر می شد
لحظه لحظه عمو در آن گودال
حال و روزش وخیم تر می شد
باورش هم نمی شد او باید
بنشیند فقط نگاه کند
بزند داد و بعد هر تیری
ای خدا کاش اشتباه کند
این هم از عشیره می باشد
مرگ بازیچه ایست در دستش
مرگ را می زند صدا اما
حیف افتاده بند بر دستش
یادش افتاد روضه هایی را
که عمویش کنار او می خواند
حرف مادر بزرگ را می زد
روضۀ شعله را عمو می خواند
مادرش پشتِ در که در افتاد
نفسی مادرانه بند آمد
شیشه ای خورد شد به روی زمین
راه کوچه به خانه بند آمد
دستهای پدر بزرگش را
بسته و می کشند اما نه
دست مادر به دامنش افتاد
گفت تا زنده است زهرا نه
چل نفر می کشند از یک سو
دست یک بار دار سَد می شد
بین کوچه علی اگر می ماند
که برای مغیره بد می شد
کار قنفذ شروع شده اما
دخترش برد عمع آنجا بود
خواست تا سمت مادرش بدود
آنکه دستش گرفت بابا بود
پسر مجتبی است این دفعه
نوبت زینب است او ندود
داشت می مُرد داشت جان می داد
وای بر او که تا عمو ندود
نه که گودال،کوچه را می دید
همه افتاده بر سرِ مادر
به کمر بسته چادرش اما
به زمین خورده معجر مادر
تا ببیند چه می شود باید
به نوک پای خویش قد بکشد
شرط کردند هرکه می آید
از تنش هر که نیزه زد بکشد
از همانجا به سنگ اندازان
داد می زد تورو خدا نزنید
وای بر من مگر سر آورید
اینقدر سخت نیزه را نزنید
زره اش را که کندید از تن
اینکه پیراهن است نامردا
از روی سینه چکمه را بردار
وقت خندیدن است نامردا
هرچه گلبرگ بر زمین می ریخت
پخش هر گوشه بوی گل می شد
کم کم احساس کرد انگاری
دستهای عمه شُل می شد
دست خود را کشید تا گودال
یک نفس می دوید تا گودال
از میان حرامیان رد شد
بدنش را کشید تا گودال
باز هم پای حرمله وا شد
پیچ می خورد حنجری ای وای
دید در آخرین نگاه حسین
دست طفلی مقابلش افتاده
محسن حنیفی:
صبر كن پای گلوی تو ذبیحت باشم
صورتم غرقۀ خون شد كه شبیهت باشم
ذكر الغوث بریده ز لبت می آید
سعی كن تشنۀ اذكار صریحت باشم
آمدم باز بخندی و بگویی پسرم
كشته ومردۀ لبخند ملیحت باشم
دست من رفت نشد سینه زنت باشم حیف
دم دهم تا دم گودال مسیحت باشم
بدنم خوب قلم خورده به سر نیزه و نعل
تن پر زخم رسیدم كه ضریحت باشم
مانده ام مات كه با سنگ تو را زد چه كنم
خون زخم سر تو بند نیامد چه كنم
خرمن موی تو در پنجۀ دشمن دیدم
عمه این صحنه ندیده است ولی من دیدم
دور تا دور تو از بغض حرامی پر بود
پیكرت را هدف نیزه و آهن دیدم
سر تقسیم غنائم چقدر دعوا بود
دزدی و غارت عمامه و جوشن دیدم
شمر بی خیر تو را از بغلم كرد جدا
پشت و رو كرد تو را لحظۀ مردن دیدم
زیر لب آه كشیدی و پر از درد شدم
سهم از درد تنت برده ام و مرد شدم
علیرضا شریف:
كِل كشیدند كه حس كرد عمو افتاده
نگران شد نكند چنگِ عدو افتاده
پر گرفت از حرم و عمه به گَردش نرسید
دید از اسب به گودال به رو افتاده
سنگ و تیر از همه سو خورده، سنان از پهلو
لشكری زخم به جان و تنِ او افتاده
پاره شد بندِ دلش از تهِ دل آه كشید
سایه ی تیغ به گودیِ گلو افتاده
شمرها نقشه كشیدند كه حالا چه كنند
دید تا قرعه به پیچاندۀ مو افتاده
خویش را در وسطِ معركه انداخت و بعد
در شبِ گریه حماسی غزلی ساخت و بعد
سنگ دل تیغ كشیدی كه سرش را بِبَری؟
هر قَدَر سهمِ تو شد بال و پرش را بِبَری؟
دست و پا می زند و آخرِ كارش شده است!
پاك وحشی شده ای تا جگرش را بِبَری؟
با وجودی كه ندارم زِرِه و تیغ مگر
مُرده باشم بگذارم كه سرش را بِبَری
همه ی عمر به چَشمِ پسرش دیده مرا
سعی كن از سرِ راهت پسرش را بِبَری
سپر افتاده ز دستش، سپرش می گردم
باید اوّل بزنی تا سپرش را بِبَری
در خورش نیست اگر بازوی آویز به پوست
جانِ ناقابلِ من هدیه ی ناچیزِ عموست
می شود لایق قربانی دلبر باشم
آخرین خاطره ی این دمِ آخر باشم
لذتی بهتر از این نیست كه با سینه ی سرخ
در پری خانه ی چَشمِ تو كبوتر باشم
آخرین خواسته ی من به یتیمی این است
به رویِ سینه ی پُر مِهرِ تو بی سر باشم
اسب ها نعل شده راهی گودال شدند
بین این قائله ی سخت چه بهتر باشم
به تلافیِ در آوردنِ تیر از گلویم
می شود از سر نِی سایه ی اصغر باشم؟
سید هاشم وفایی:
من آمـده ام تا کـه به پای تو بمیرم
امـروز غـریبـانـه بـرای تو بمیرم
غم نیست اگر در قدمت دست من افتد
شادم به خدا تا که به پای تو بمیرم
از خیمه دویدم که کنم جان به فدایت
خواهـم که عمو زیر لوای تو بمیرم
ای کاش ذبیح تو شـوم در ره توحید
تا در ره عشقت به منـای تو بمیرم
این قـوم اگـر تشنـۀ خونند، بیایند
آماده شدم تا که به جای تو بمیرم
بگذار که از خیـل شهیـدان تو بـاشـم
بگـذار که در کرب و بـلای تو بمیرم
کو حرملـه تـا تیـر بینـدازد و من هم
زان تیـر در آغـوش وفای تو بمیرم
از قول من خسته جگر گفت «وفائی»
ای کـاش کـه در راه ولای تو بمیرم
مهدی صفی یاری:
بعد
از تو آفتاب به دردی نمی خورد
شب های ماهتاب به دردی نمی خورد
وقتی
تو تشنه ماندی ، از آن روز تا ابد
دجله ، فرات ، آب به دردی نمی خورد
گاهی به دوش جد و گهی روی نیزه ها
دنیا به این حساب به دردی نمی خورد
سنگت
زدند تا که خدا اجرشان دهد
زآن دم دگر ثواب به دردی نمی خورد
خون
را زدم کنار ز پیشانی دلم
خورشید در نقاب به دردی نمی خورد
آقا
بس است غربت تو بی شماره است
صد بقچه شعر ناب به دردی نمیخورد