وقتی شنید چه بر سر مردمان سوریه آمده است، از خواهرش خواست برگه رضایت اعزامش را امضا کند. هر دلیل و برهانی آورد، خواهرش قبول نکرد تا اینکه برای یک امضا از مشهد به قم رفت و دست به دامان خواهر بزرگتر شد.
کد خبر: ۱۱۸۴۵۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۳/۱۳
دفعه دوم که راهی شد، هنوز یک ماه نگذشته بود. عادت داشت هر روز ساعت ۱ بعد از ظهر از آنجا تماس بگیرد. نمیدانستم آنجا فرمانده گردان است. وقتی از سوریه تماس میگرفت، از او میپرسیدم چه کار میکنی؟ میگفت: در آشپزخانه کار میکنم و غذا میپزم، از بس هم غذا میخورم حسابی چاق شدم!
کد خبر: ۱۱۸۲۴۳ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۲/۳۰