حاجي كلافه شده بود، راه ميرفت و با خودش حرف ميزد و گاهی اشکش هم درمی آمد. به او گفتم: «این کارا چیه ابراهيم، زشته جلوي بچه ها.» گفت: «نه تو و نه هيچ كس ديگه اي نميتونين بفهمين توي اين دل من چي ميگذره.»
کد خبر: ۲۴۲۷۷ تاریخ انتشار : ۱۳۹۲/۱۲/۲۷
پرسيدم: «چيه حاجي، چرا گريه ميكني؟» به آسمان اشاره كرد و گفت: «به ماه نگاه كن.» نگاهي به ماه انداختم و گفتم: «خُب، چي شده؟»
کد خبر: ۲۴۱۹۸ تاریخ انتشار : ۱۳۹۲/۱۲/۲۴