در منزل رو به سوی حرم نذر کردم و با گریه به ایشان گفتم: "ای آقایی که من شما را نمیشناسم اما میگویند به همه کمک میکنید، من تنها یک پسر دارم که تمامی پزشکان از وی قطع امید کردهاند. از شما میخواهم درمانش کنید تا از دستش ندهم. تنها امیدم به شماست کمکم کنید".
کد خبر: ۳۶۶۳۴ تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۰۶/۱۹
برادرمان اصرار کرد که «نه، اشتباه میکنی. من اذان گفتم». مأمور بعثی گفت: «خفه شو! بنشین فلان فلان شده! او اذان گفت، نه تو».
کد خبر: ۳۶۵۷۵ تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۰۶/۱۵