در کتاب «موکب آمستردام» میخوانیم
از رانندگی در انگلیس تا پیادهروی در کربلا
اگر آدم این راه را غیر از اربعین امام حسین(ع) بخواهد برود نمیتواند حتی ده کیلومتر برود. میماند؛ ولی این شوق و ذوقی است که هرکس برای زیارت کربلا داشته باشد همهچیز برایش آسان میشود.
عقیق:«موکب آمستردام»، خردهروایتهایی است از زائران دوردست سیدالشهدا؛ زائرانی که از اروپا به مقصد زیارت پیادهی امام حسین رهسپار شدهاند.
زائرانی که امام حسین را نه در کربلا و نجف و قم و مشهد و...، بلکه در قلب اروپا یافتهاند، و دریافتهاند که عشق حسین(ع) زمین و زمان و مکان نمیشناسد و چه بخواهی و چه نخواهی عالمگیر خواهد شد. فقط باید خود را به این دریای عظیم سپرد تا به ساحل آرامش رسید. بهزاد دانشگر، در این کتاب در تلاش است با به تصویر کشیدن عشق زائران امام حسین(ع)، روایتی از تلاش آنان برای فدا شدن در مسیر سیدالشهدا را برای مخاطبان تصویر کند.
بر اساس این گزارش، در ادامه یکی از روایتهای این کتاب فرا روی مخاطبان قرار میگیرد؛
امید احمدی، ۲۷ساله، راننده تاکسی، افغانستانی مقیم انگلیس میگوید: اولین خاطرات من از امام حسین(ع) بر میگردد به کارگاه علامتسازی که بابایم در آن کار میکرد. ما نسلدرنسل شیعه هستیم و اهل غزنین افغانستان؛ ولی من تهران به دنیا آمدم. بابایم آهنگری بلد بود و توی یک کارگاه علامتسازی کار میکرد. همین علمهای چندشاخهای که توی هیئتهای عزاداری روز عاشورا میگذارند روی شانهشان و به عشق امام حسین(ع)جلوی هیئت میروند. همین بود که از کودکی سر سفرۀ امام حسین (ع) نان و نمک خوردیم و بزرگ شدیم. از همین کوچکیام هم یکی از مهمترین آرزوهای خانوادهمان زیارت کربلا بود. محرّمها همان تهران هیئت میرفتیم. توی هیئت هم که عشق اول و آخر همۀ هیئتیها زیارت کربلاست؛ ولی متأسفانه ما نمیتوانستیم. مدارکمان کامل نبود و بهمان ویزا نمیدادند. تا اینکه به خاطر وضعیت بد اقتصادیمان، قرار شد شانزدههفدهسالگی بیایم اروپا. خانوادۀ مادریام چند سال قبل رفته بودند انگلیس قرار شد من هم بروم همان جا؛ ولی چون پاسپورت نداشتم باید قاچاقی میرفتم و پنجشش ماه توی راه بودم. بین راه سختی خیلی زیاد بود. هرجا خیلی سخت میشد دعا میکردم و به امام حسین(ع) میگفتم ما را به مقصدمان برسان. نذری بر گردن گرفتم که اگر سالم رسیدم لندن، آنجا توی هیئت یک گوسفند قربانی کنم.
وقتی رسیدم لندن درخواست پناهندگی دادم و شروع به کار کردم. خوبیاش این بود که افغانستانیها توی لندن حسینیه داشتند و آنجا هم امام حسین(ع) رهایمان نکرد.
من چند سال اول با داییام زندگی میکردم. توی محلۀ «چتم». بیشتر اهالی این محل افغانستانی و پاکستانیاند، چندتایی هم ایرانی. بیشترشان هم شیعهاند.
قبلاً مردم باید برای برگزاری مراسم عزاداری محرّم از مدارس استفاده میکردند؛ چون آنجا خانههای بزرگی که نداشتند، اجارۀ سالنها هم که گران بود؛ ولی دولت اجازه میداد شیعیان بدون هزینه از فضای عمومی مدارس استفاده کنند و روضه بگیرند.
بهمرور مردم توانستند پول جمع کنند. جایی را خریدند و حسینیهاش کردند. حالا در آن حسینیه هفتهای یک روز به بچههای کوچک الفبای فارسی و الفبای عربی قرآن یاد میدهند. مراسم مذهبی را هم آنجا برگزار میکنند. چه محرّم باشد، چه شهادت و تولد اهلبیت(ع). مراسم ختم را هم همینطور. هیئت اگر باشد ما هم کمک میکنیم؛ حالا تمیزکاری باشد یا سیاهپوشی یا هرکار دیگر، فرقی نمیکند.
سالهای اولی که رسیدم لندن کارهای چندان خوبی نداشتم. بیشترشان کارهای ساده و کارگری بود. اولین کار خوبی که پیدا کردم توی یک مغازۀ پیتزافروشی بود. چند سال که کار کردم و پول جمع کردم توانستم یک ماشین بخرم و الان راننده تاکسی هستم؛ اما مهم این است که در همۀ این سالها امام حسین(ع) من را رها نکرده و توانستهام ایمانم را حفظ کنم. آن سالهایی که میخواستم بیایم اروپا، بعضی از همسنوسالهایم به حال من غبطه میخوردند. میگفتند حالا میروی اروپا و عشق و حال میکنی. فکر میکردند حالا اروپا بهشت است. خانه و زندگی، پول، گشتوگذار و همهچیز آماده است؛ ولی من از وقتی رسیدم لندن تا الان روزی سیزدهچهارده ساعت دارم کار میکنم؛ چون آمدن من به اروپا فقط برای خوشبختی خودم نبوده. من آمدهام لندن که پول دربیاورم تا به مخارج خانوادهام هم کمک کنم. بعد هم آدم اینجا که میرسد، به ارزش و اهمیت اعتقاداتش پی میبرد. اینجاست که میبینی آدمهای با اعتقاد و دیندار چقدر با آدمهای بیدین و بیاعتقاد فرق میکنند. اینجا هم آدمهایی هستند که به اعتقاد و باورهایشان پایبندند و احساس من این است که اینجا این آدمهای دیندار، زندگیهای بهتری دارند؛ انگار توی زندگیشان مشکلات کمتری دارند. اصلاً آدم انگار این آدمها را که میبیند بیشتر خوشحال میشود. نه که من در این سالها وسوسه نشده باشم؛ من در اوج سالهای جوانی دارم زندگی میکنم. نتوانستهام ازدواج کنم؛ چون بین ماها رسم است که با دخترانی مثل خودمان ازدواج کنیم؛ یعنی یا افغانستانی باشند یا ایرانی. اینها هم که توی انگلستان کم بودند. بعضی از دخترهایی که آنجایند چندان حجاب مناسبی ندارند. خیلی از خانوادههای افغانستانی هم تازه به انگلستان آمدهاند و بچههایشان هنوز خیلی کوچکاند. از ایران یا افغانستان هم اگر بخواهم زن بگیرم، انتقالشان به انگلستان خیلی سخت است: دو سال مالیات کامل باید بدهی، یک پرونده باید برای درخواستت تشکیل بدهی که برای آن هم یک مقدار دیگر باید پول خرج کنی. قانون انگلستان هم این است که اگر بخواهی همسرت را بیاوری، باید حداقل یک خانۀ یکخوابه داشته باشی و درآمدت کمتر از سالی بیستهزار پوند نباشد.
آن موقع توی پیتزافروشی چند دختر همکارم بودند. بارها از من خواستند باهم به کلوب برویم. برویم خوشگذرانی؛ ولی من قبول نمیکردم. حالا هم که راننده تاکسی شدهام بارها شده که نیمهشب دختران مست و پاتیل سوار ماشینم شدهاند. از من خواستهاند همراهم بیایند یا من همراهشان بروم؛ ولی اینجور وقتها امام حسین(ع) کمکم کرده، به یاد خدا و قیامت افتادهام، به یاد عذاب الهی و توانستهام جلوی خودم را بگیرم. برای همین تمام طول هفته را شبانهروز کار میکنم تا کمتر وسوسه شوم. اگر تعطیلی هم بوده با داییام رفتهام پارک، رفتهام گیمنت، رفتهام خانۀ دوستانم ایکسباکس بازی کردم یا جایی با دوستانم جمع شدهایم؛ ولی جایی که مشروب نباشد. تابهحال به شراب لب نزدهام؛ چون دوست ندارم نفسم را کثیف کنم. من همیشه پیش خودم فکر میکنم اگر گناه کنم خداوند عذابم میکند. گاهی بعضی از دوستانم میگویند این اروپاییها اینقدر گناه میکنند، پس چرا عذاب نمیشوند؟ به نظر من دلیلش این است که خدا ما را به یک چشم نگاه نمیکند. بالاخره یک فرقی باید باشد بین ما که ادعای ایمان به خداوند داریم با آنهایی که توی زندگیشان نتوانستهاند خدا را بشناسند و ادعای اطاعت از احکام الهی را ندارند. بعضیها فکر میکنند احکام الهی فقط نماز است؛ البته توی اروپا نمازخواندن با ایران فرق دارد. آنجا از پیداکردن قبله تا پیداکردن یک مکان مناسب برای خواندن نماز کلی داستان دارد. من البته چون روی تاکسیام و رئیس خودم هستم مشکلم کمتر است. بین مسیرهایم یک موقع میروم خانه و نماز میخوانم و دوباره مینشینم پشت فرمان.
حالا که داییام ازدواج کرده، با یکیدو جوان مجرد دیگر یک خانۀ مشترک گرفتهایم که هرکداممان تویش یک اتاق کوچک داریم. یکیشان لهستانی است. وقتی میخواستم بیایم زیارت به آنها گفتم دارم میروم کربلا. آنها که تصور چندانی ندارند دربارۀ کربلا. چندتایی عکس و فیلم از حال و هوای زیارت اربعین نشانشان دادم. من خودم تابهحال نیامده بودم زیارت اربعین. بعد از سقوط صدام که زیارت آسانتر شد، فامیلهایمان آمده بودند زیارت. هرکسی میآمد تعریف میکرد و من یک شوق و ذوق تازهای پیدا میکردم. حسینیۀ محلهمانکه تکمیل شد، یکیدو نفر از بانیان هیئت آمدند و یک برنامه برای زیارت اربعین ریختند. اول محرّم اینها جمع میشدند، ثبتنام میکردند و پول جمع میکردند.
سال پیش بیستسی نفر از اعضای هیئت باهم رفتند زیارت. چه تعریفی میکردند وقتی برگشتند. امسال یکی از همانها شماره تلفن مدیر این مجموعه را داد تا تماس بگیرم و اقدام کنم برای ثبتنام. خدا قسمت کرد و اول محرّم کارهایم را کردم و مدارکم را دادم به آقای رجبی. یکیدو هفته مانده به اربعین، زنگ زدند و گفتند ویزا آمده است؛ آماده باش برای این تاریخ که پرواز داریم. آن یکیدو هفته برایم تمام نمیشد. شور و هیجان عجیبی داشتم. هرچقدر عکس و فیلم از اربعین پیدا کردم تماشا کردم؛ ولی عکس و فیلم کجا و این حال و هوای بهشتی کجا؟ پیرزنها عصابهدست و به سختی راه میآیند. بعضیها روی ویلچرند. این راه طولانی است. رفتنش سخت است ولی هرکس هرجور که بشود دارد میآید. من به عنوان یک جوان سالم میآیم خسته میشوم؛ نمیدانم واقعاً کسانی که ویلچر دارند چطوری میآیند؟ یا پیرزن و پیرمردهای سنبالا و عصابهدست چهجوری میآیند؟ انگار یک نیروی دیگری آدمها را میکشاند.
اگر آدم این راه را غیر از اربعین امام حسین(ع) بخواهد برود نمیتواند حتی ده کیلومتر برود. میماند؛ ولی این شوق و ذوقی است که هرکس برای زیارت کربلا داشته باشد همهچیز برایش آسان میشود.
عکسها و فیلمها را به دوستانم نشان دادم. هاجوواج مانده بودند. اصلاً برایشان غیرقابلفهم بود. باور نمیکردند این روزها و این شبها مردم اینطور از زائران امام پذیرایی میکنند فقط به عشق امام حسین (ع)؛ مخصوصاً وقتی میشنیدند امام حسین(ع) ۱۴۰۰ سال پیش شهید شدهاند میپرسیدند واقعاً شما برای کسی که ۱۴۰۰ سال قبل کشته شده طوری عزاداری میکنید که انگار همین دیروز کشته شده؟! آنها اصلاً این رابطۀ بین ما و امام را درک نمیکنند.
چیزی که برایم جالب است همین است که مردم اروپا شناخت چندانی از شیعه و امامانش ندارند. مشکل بزرگ شیعیان در اروپا این است که تبلیغات کافی ندارند. اهل تسنن و وهابیت در اروپا تبلیغات خیلی گستردهای دارند. واقعاً پول خرج میکنند. خیلی از مردم اروپا هنوز فرق بین شیعه و سنی را نمیدانند. فکر میکنند این تروریستهای وهابی عقایدشان مثل بقیۀ مسلمانهاست؛ ولی اگر این مراجع شیعه واقعاً بیایند تبلیغ کنند و برنامههایی به زبان خود اروپاییها در آنجا برگزار کنند، خیلی از این اروپاییها شیعه میشوند.
من با چشم خودم تأثیر هیئت عزاداری عاشورای لندن را دیدهام. هر سال عاشورا همۀ عزادارهای امام از بیشتر جاهای انگلستان جمع میشوند توی لندن. یک مسیری را پیاده میروند، عزاداری میکنند و نذری میدهند: آب، شلهزرد و چیزهای دیگر. خیلی از مردم وقتی میبینند بهشان مجانی داده میشود تعجب میکنند. همراه نذریها یک کاغذ هست که توضیحات کوتاهی دربارۀ امام حسین(ع) دارد. خیلیهایشان متأثر میشوند. خیلی از این مردم سرگرداناند. دلشان میخواهد به یک جایی وصل شوند؛ ولی جای درستی را نمیشناسند.
من به اطرافیانم گفتم امام حسین(ع) یکی از رهبران ما است که ما شیعیان هرساله به زیارتشان میرویم. مقداری از این راه را هم پیاده میرویم تا در بخشی از مصیبتهای آن حضرت شریک شویم. چه کسی میتواند حال مادری را درک کند که نوزادش را در آغوش گرفته و گریهکنان زمزمه میکند و راه میرود. کجا؟ برای چه؟ باید بیایی تا بفهمی.
منبع:فارس