۰۳ آذر ۱۴۰۳ ۲۲ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۴۸ : ۰۴
مرتضی حسین پور فرمانده عملیات قرارگاه حیدریون در سوریه و فرمانده شهید محسن حججی بود. او صدها نفر همچون محسن حججی را زیر دست خود پرورش داد تا تکفیریها نتوانند حتی به بخشی از خواستههای خود در منطقه برسند. این فرمانده زبده نظامی در همان معرکهای که شهید حججی به اسارت درآمد به شهادت رسید اما پیش از شهادتش نقشه شوم داعش را برای به راه انداختن حمام خون بر هم زد و جان بسیاری از رزمندگان مقاومت را نجات داد. سرلشکر جعفری فرمانده کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به پاس رشادتهای شهید مرتضی حسین پور شلمانی، در پیامی این شهید مدافع حرم گیلانی را به عنوان شهید نمونه کشور در سال 97 معرفی کرد. تنها فرزند شهید حسین پور 4 ماه آینده به دنیا آمد.
در ایام سالگرد این شهید مدافع حرم، خاطراتی از همرزمان، اعضای خانواده و برخی اطرافیان شهید در ادامه میآید:
بارها حق ماموریتش را دریافت نکرد
به شدت روی بیتالمال و حقوقی که میگرفت حساس بود. بارها حق ماموریتش را دریافت نکرد. گاهی هم از جیب خرج میکرد و آن را وظیفه خود میدانست. سال 94 در یکی از مناطق درگیری شدیدی به وجود آمد که مرتضی مجبور به عقبنشینی شد. وقتی برگشت به فرماندهاش گفتم: «مرتضی 60روز است که اینجاست. بهتر است به عقب برگردد.» با برگشتش موافقت شد. نگاهی به ظاهرش انداختم. یک لباس جنگی و یک جفت دمپایی تنها چیزی بود که داشت. پرسیدم: «پس وسایلت کو؟» گفت:«حجم آتش اجازه نداد چیزی با خود به عقب بیاوریم.» لباسی نبود که به او بدهیم. کفشی کهنه پیدا کردیم و به او دادیم تا با آن به دمشق برود. مقدار کمی پول به او دادم و گفتم: «به دمشق که رسیدی برای خودت لباس تهیه کن.» چند روز بعد یکی از نیروها با پاکتی پول نزد من آمد و گفت :«مرتضی این پول را برگرداند.» پاکت را باز کردم و دیدم بیشتر از نصف پول را برگردانده. تنها یک شلوار ساده خریده بود و پیراهنی از آن هم سادهتر تا بتواند به ایران برگردد. حتی کفش هم نخریده بود.
بیشتر از اینکه از تیر خوردن بترسد، از من میترسید
مادر شهید: بیشتر از اینکه از تیر خوردن بترسد، از من میترسید! اگر بلایی سرش میآمد، به همسرش سفارش میکرد که به من چیزی نگوید، میگفت: «مامانم بفهمه کارمون در اومده!» اولین بار که مجروح شد، من از پچ پچ پدرش و دامادمان فهمیدم که برای مرتضی اتفاقی افتاده، همان جا شروع کردم به گریه، هرچه میگفتتد که او سالم است قبول نمیکردم، امکان تماس هم نبود. با چند نفری تماس گرفتند و بالاخره شمارهای پیدا کردند که بتوانم با مرتضی حرف بزنم،گوشی را که برداشت گفت: «مامان چی شده؟ کل سوریه دارن دنبالم میگردن!» گفتم:«میخواستم صداتو بشنوم، بگو ببینم حالت چطوره؟ خیلی درد داری؟ آخه با خودت چی کار کردی پسر؟» خندید و گفت: «من خوبم مامان، همون دو روز پیش چند ساعت بعد مجروحیتم بهتون زنگ زدم ولی مثل اینکه خبرش تازه بهتون رسیده! نگران نباشید.»
در آزادسازی سامرا نقش کلیدی داشت
در آزادسازی سامرا نقش کلیدی داشت، میگفت: «اگر یک ساعت دیرتر آنجا بودیم چیزی از حرم نمیماند.» یک ماه در کانکس نزدیک حرمین زندگی کرده بود، وقتی به سامرا حمله شد، منطقه به فرماندهی مرتضی پاکسازی شد، فرماندهاش میگفت: «وقتی مرتضی را برای عملیاتی میفرستادیم، خیالمان راحت بود. میدانستیم که به بهترین شکل ممکن از پس آن بر میآید.» در مدتی که در سامرا حضور داشت، چندین عملیات را فرماندهی کرد؛ در این عملیاتها از تجربیات دیگران هم به نحو احسنت بهره میبرد. همیشه سعی میکرد دانش خود را همراه با تجربه دیگران در میدان جنگ به کار گیرد. معمولا هم بهترین نتیجه را میگرفت.
هیچ وقت نشنیدیم غیبت کسی را کند
هیچ وقت از مرتضی نشنیدیم که غیبت کسی را کند. حتی دوست نداشت اطرافیانش پشت سر کسی صحبت کنند. اگر کسی جلوی او از کسی بد میگفت با خنده و شوخی بحث را عوض میکرد. حتی دوست نداشت پشت سر کسانی که در حقش ظلم کرده بودند هم بدگویی شود. بار غصهها و مشکلات را به تنهایی به دوش میکشید اما درباره کسی بدگویی نمیکرد.
خط پدافندی در 7 کیلومتری فرودگاه و توقف داعش
سال 92 قبل از برگزاری مذاکرات ژنو، داعش نزدیک به 5000 نیرو را از مرز اردن به سوریه وارد کرد. در آن زمان من و مرتضی در منطقه حضور داشتیم. داعش با حرکت دومینویی مناطق را تصرف میکرد و به سمت فرودگاه دمشق در حرکت بود. ارتش سوریه انسجام نداشت. در آن شرایط، تصرف فرودگاه دمشق میتوانست تمام معادلات منطقه را برهم بزند و بر نتیجه مذاکرات تاثیر بگذارد. برای تصرف فرودگاه مصمم بودند. جنگندههای سوری نیروهایشان را تار و مار میکردند و آنها با عبور از روی اجساد به پیشروی خود ادامه میدادند. به کمک شهید حسین پور و شهید محمد جنتی در 7 کیلومتری فرودگاه یک خط پدافندی تشکیل شد و نیروهای داعش در همان نقطه متوقف شدند.
کمک به مجروح فاطمیون
نفربر
نیروهای فاطمیون در مسیر برگشت روی یک تله موزاییکی رفته بود. راننده درجا
شهید شد و یکی از همراهانش دست و پایش را از دست داد. بلافاصله نیروهای
داعشی شروع به تیراندازی کردند. هیچ کس جرئت نزدیک شدن نداشت. مرتضی خود
دست به کار شد و زیر آتش سنگین دشمن به سمت ماشین رفت و مجروح را بیرون
کشید و عقب برد.
فردای
آن روز مرتضی را ناراحت دیدم. جلو رفتم و جریان را پرسیدم. گفت: "در مسیر
برگشت، جوانی که مجروح شده بود از من آب خواست. چون خونریزی شدیدی داشت
قبول نکردم و به او آب ندادم." گفتم :"خب اینکه ناراحتی ندارد! کار درستی
انجام دادی." گفت :"امروز خبر دادند در بیمارستان شهید شده است. کاش به او
آب میدادم"