۰۲ آذر ۱۴۰۳ ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۵۱ : ۲۲
و پیرمرد در آغوش صبح نیشابور
هزار قصهء ناگفته را بغل کرده
شروع کرد و به من گفت از خدا که خدا
بدون واسطه اورا کجا بغل کرده
شکست شاخهء گردو و من نیفتادم
خدا همیشه مرا بی هوا بغل کرده
خداست سایهء افرا و نارون که مرا
بدون منت و بی ادعا بغل کرده
درخت بید که افتاده و نمی افتد
فرشته اش به دو دست دعا بغل کرده
جدال شعلهء فانوس و باد را می گفت
ببین چگونه خدا را خدا بغل کرده
خدا کسی است که شب های برف و زوزهء گرگ
شبان گمشده را بارها بغل کرده
از آفتاب سحر تا به حال پرسیدی
که گرگ و میش هوارا چرا بغل کرده
خدا توکل آبادی است اگر که هنوز
قنات گل شده را روستا بغل کرده
درست آن طرف تپهء سلام کسی است
که هر کسی که زمین خورده را بغل کرده
...
به خویش آمدم آن لحظه ای که حس کردم
مرا ضریح امامِ رضا بغل کرده