۰۸ آذر ۱۴۰۳ ۲۷ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۲۳ : ۰۲
حضرت علی واسطه رضایت حسن برای رفتن به جبهه
پدر شهید درباره خاطره رفتن حسن به جبهه می گوید: «یک روز با یکی از پاسدارها به خانه آمد و گفت می خواهم به جبهه بروم، یکه خوردم، توقعش را نداشتم انقدر صریح بگوید، گفتم فرصت بده، باید فکر کنم، گفت کار خیر که فکر کردن ندارد. نامه رضایت نامه اش را که به من داد، دیدم جمله ای از حضرت علی روی آن نوشته است با این مضمون که اگر دشمن به شما حمله کند و در مقابلش نایستید به خاری و دلت دچار می شوید. این جمله را که دیدم تعلل نکردم و نامه را امضا کردم.»
در ختم با چهره خندان حاضر شدم
جبهه ماندنش خیلی طول نکشید، شاید 10 روز پس از رفتنش بود تیر به پیشانی اش اصابت کرد و در عملیات بیت المقدس به شهادت رسید. پدر این را می گوید و ادامه می دهد: « قبل از اینکه به جبهه برود از خدا خواستم اتفاقی نیوفتد که زمینگیر یا اسیر دست دشمن بشود، همینطور هم شد و حسن به شهادت رسید. در مراسم ختمش با چهره خندان حاضر شدم و شکر خدا را گفتم، لباس سیاه هم نپوشیدم چون اعتقاد داشتم خدا به ما افتخار و آبرو داده.»
باید دستم توی جیب خودم باشد
مادر چیز زیادی از حسن به خاطر ندارد، می گوید خیلی سال است از شهادت گذشته و گذر سال ها بسیاری از خاطرات را از حافظه ام پاک کرده با این همه با حوصله می نشیند و از حسنش حرف می زند، از اخلاق و رفتارش می گوید که مثال زدنیست و توضیح می دهد: «اخلاق خیلی خوشی داشت، عیدها که می شد می گفتم برای عید دیدنی برویم خانه فامیل و دوستان ولی نمی آمد، می گفت باید بروم سرکار که دستم توی جیب خودم باشد.»
دعا کن شهید شوم
هنرستان رشته بازرگانی درس خواند، 2 ماه مانده بود که درسش تمام بشود آهنگ رفتن زد، معتقد بود وقت برای درس خواندن هست اما برای جبهه رفتن ممکن است دیر بشود. مادر در اینباره می گوید: « به پدرش اصرار کرد، گفتیم تو درست مانده درست را تمام کن بعد برو قبول نکرد. یک بار به خانه آمد دید من لباس مشکی به تن کردم، پرسید مادر اتفاقی افتاده؟ گفتم نه فقط اتفاقی مشکی تن کردم گفت ولی من هر وقت تو را می بینم لباس مشکی تنت هست. طاقت نیاوردم، گفتم برادر زن عمویت شهید شده، دستم را گرفت، گفت مادر دعا کن من هم شهید شوم. یک ماه طول نکشید که در عملیات بیت المقدس تیر به پیشانی اش خورد و شهید شد.»
تو چرا؟
مادر از حسنش اینطور تعریف می کند: «هم هنرمند بود هم کار فنی می کرد، ماشین مردم را درست می کرد و خانه رنگ می زد. یک روز به من گفت مدرسه همه اولیا را خواسته است شما هم باید بیایید مدرسه، با او رفتم، وقتی وارد دفتر شدیم دیدم یکی از مربی ها جلوی پای حسن ایستاد و به گرمی با او احوالپرسی کرد، گفت تو چرا مادرت را آوردی؟! تو که هم درست و هم اخلاقت خوب است.»
عاشق بچه ها بود
مادر عکس قدیمی و رنگ و رو رفته ای را می گذارد توی دستم، به پسر جوان و خندان توی عکس اشاره می کند که در حالی بازی با بچه ایست. می گوید: «این پسر جوان حسن است، عاشق بچه ها بود. آن موقع 2 تا بچه در خانه داشتیم، این بچه خواهرش است. برادرش هم که یک دختر به نام نفیسه داشت خانه پایینی ما زندگی می کردند. تا صدای نفیسه را می شنید آرام و قرارش گرفته می شد خودش را از پله ها پرت می کرد پایین تا ببیند چه اتفاقی افتاده. همیشه دنبال بهانه ای بود تا یک جوری بچه ها را ببیند، به من می گفت مادر چیزی به من بده که برای امین (بچه خواهرش) ببرم.»
خوش به سعادتت حسن
در دل مادر و پدر هیچ نشانی از حسرت و پشیمانی نیست، قلبشان از شهادت حسن جوری آرام است که انگار هیچ وقت، حتی آن زمان که خبر شهادت را شنیدند به تلاطم نیوفتاده، این خاصیت ایمان است که دل را در لحظات سخت با یاد خدا آرام می کند. مادر در اینباره توضیح می دهد: «من هم مثل پدرش گریه نکردم که دشمن شاد بشود. انقدر عادی بودیم که یکی گفته بود این پسر فرزند این خانواده نیست، اما ما به خاطر انقلاب ناراحت نبودیم اما به هر حال دلمان به درد امده بود. هر وقت به عکس نگاه می کنم می گویم خوش به سعادتت حسن.»
عکس حجله اش را خودش آماده کرد
مادر اشاره می کند به عکس سیاه و سفیدی که بالای یکی از میزها به تمام خانه نظر می کند. او می گوید: «این عکس را خودش گرفت و یک روز آورد خانه، گفت وقتی شهید شدم خواستید به بهشت زهرا (س) بروید این عکس را ببرید، گفتم این چه حرفی است میزنی؟! گفت مادر، دوست دارم و می دانم شهید می شوم. از من خواست برای شهادتش دعا کنم، گفتم برای پیروزی اسلام دعا می کنم.»
یک شهید، 2 جانباز
اما حسن تنها پسری نیست که در خانواده سرتیپی به جبهه رفته باشد، بسیاری از پسرهای فامیل در جنگ به شهادت رسیده اند و 2 برادر دیگر حسن نیز در جبهه حضور داشتند، خود حسن هم در جریان تظاهرات های انقلاب حضور داشت و 17 شهریور در میدان شهدا به ضرب تیر نیروهای شاهنشاهی مجروح شد. برادر کوچکتر حسن نیز در دفاع مقدس از ناحیه پا مجروح شده است. مادر می گوید: «یکی از بستگانمان چند روز مانده به عروسی اش شهید شد. سه تا پسرهایم در جبهه بودند، پسر بزرگم یک چشمش و پسر کوچکم از ناحیه پا مجروح است، در جبهه پاهایش روی مین رفت. مجروح که شد اول به ما چیزی نگفتند، بعد تلفن کردند و متوجه شدیم در بیمارستان مشهد بستری است، بلیط گرفتیم و با پدرش به مشهد رفتیم با پیگیری های زیاد بلاخره توانستیم او را ببینیم، حال و روزش خوب نبود، ترکش به صورتش خورده بود و زیر پاهایش گوله ای از ملافه گذاشته بودند، بعد هم پیگیر شدیم تا در تهران بستری شود. کل ماه رمضان را در بیمارستان بود، انقدر ملاقاتی از دوستان و فامیل داشت که یکی از هم اتاقی هایش گفته بود خوش به حالت انقدر ملاقاتی داری، از آن به بعد هر وقت به دیدن پسرم می رفتم در واقع از آن هم اتاقی هم عیادت می کردم.»
کاش خودم پیکرش را درون قبر می گذاشتم
مادر به روزی که خبر شهادت حسن را دادند اشاره کرده و می گوید: «پدر جاری دخترم خبر شهادت را داد. در ترمینال با قطار پیکرش را آوردند، من هنوز خبر نداشتم که چه اتفاقی افتاده، یکی از بستگان به خانه مان آمد تا خبر شهادت را بدهد، وقتی از پله ها بالا می آمد اخم هایش درهم بود، گفتم حسن شهید شده؟ زد زیر گریه، آنجا شهادت حسن را فهمیدم. روز تشییع رفتم که پیکرش را ببینم، فقط بالای سرش نشستم و صورتش را بوسیدم، الان از شهادتش پشیمان نیستم فقط حسرت می خورم که کاش خودم او را درون قبر می گذاشتم.»