۰۲ آذر ۱۴۰۳ ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۵۹ : ۱۶
قرار بعد از نماز
جلسات و قرارهایش را طوری تنظیم می کرد که با وقت نماز مصادف نشود. ملاک و معیارش «نماز» بود. مثلا می گفت: «از فلان ساعت تا نماز» یا «قرارمان باشد بعد از نماز» اگر هم بحثی طول می کشید و موقع نماز می شد همه چیز را می گذاشت زمین و می رفت سراغ نماز.
گاهی هم بچه ها سر به سرش می گذاشتند. یک بار دعوتمان کرد برای جلسه و زمان آن را بعد از نماز مغرب و عشا قرار داد. یکی از بچه ها دو سه ساعت دیر آمد. وقتی رسید به او گفت: «چه وقت آمدن است مرد حسابی؟!» دوستمان که دنبال توجیهی برای تاخیرش بود، خندید و جواب داد: «حاج آقا گفتید بعد نماز، ساعت که نگفتید، منم همین الان نمازم را خواندم!» حاج شعبان گفت: «این را می گویند عذر بدتر از گناه».
حمایت از کالای ایرانی
سال ها پیش زمانی که هنوز حرفی از تولید ملی در حوزه اسباب بازی نبود و همه بازار اسباب بازی کشور را چین تصاحب کرده بود گروهی ایرانی یک اسباب بازی فکری تولید کرده بودند.
آن موقع با وجود آن که شرایط مالی خوبی هم نداشت، تعداد خیلی زیادی از این اسباب بازی ها را خرید و پولش را هم تمام و کمال نقد پرداخت و آن ها را به بهانه های مختلف مثلا حجاب به دختر بچه ها هدیه می داد.
به او گفتم حالا که اینقدر زیاد ازشان خرید کردی باید نصف قیمت حساب می کردند، یا لااقل یک تخفیف خوب می گرفتی. جواب داد: «اصلا من خریدم که این بچه ها تقویت شوند. ما باید این ها را با خرید کردن ازشان تقویت کنیم که هم انگیزه پیدا کنند و هم توان که ادامه بدهند.»
تجارت با خدا
یک نفر به او مراجعه کرد و مشکلش را گفت. طبق معمول قرار شد هرکاری می تواند برایش انجام دهد. وقتی از پیش اش رفت به حالت اعتراض گفتم: «چرا نه گفتم توی زبان شما نیست؟! مگر همه مسائل مردم را شما باید حل کنید؟ ازدواج، وام، مسکن، بیماری. الان این آقا برای این کارش باید می رفت پیش فلانی» گفت: «خوب شد نرفت پیش آن شخص» گفتم چرا؟ خیلی جدی گفت: «اگر می رفت ما بیچاره می شدیم، دیگر ثواب نداشتیم» انگار واقعا با خدا تجارت می کرد.
نماز جمعه با طعم بستنی
رفتارش باعث شده بود نماز جمعه برایمان لذت بخش باشد. همیشه بعد از نماز برایمان بستنی می خرید. محل قرارمان هم کتابفروشی پرورش فکری بود. بالاخره دست پر برمیگشتیم. کتاب، بازی های فکری و... .
همه مسلمانیم
مدتی بود با یکی از دوستان سر مساله شیعه و سنی خیلی بحث و جدل می کردیم ولی او همیشه می گفت: شیعه و سنی نکنید. ماهمه مان مسلمانیم. نماز می خوانیم و روزه می گیریم، دشمن واحد داریم. بحث های بیخود نکنید. وقتی کسی پیش او حرف می زد و سخنش به غیبت تبدیل می شد با حالت خاصی می گفت: «حالا ولش کن» طوری که این حس به آدم دست می داد که موضوع واقعا خیلی هم اهمیت ندارد. هیچ وقت مستقیم نمی گفت: «غیبت نکن».
خانه به دوش
خاکی بود، با وجود سمت هایی که داشت، دفتر و دستک نداشت. یادم هست در همان اوایل دوران مستشاری اش در عراق برایش در ستاد فرماندهی بدر دفتر کاری در نظر گرفته بودند اما نپذیرفت. مثل خانه به دوش ها از جایی به جای دیگر می رفت. همه چیزش را جمع می کردی، یک ساک کوچک می شد که آن هم بر دوشش بود. برای همین همیشه اولین کسی بود که برای جا به جایی آماده بود.