۰۲ آذر ۱۴۰۳ ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۱۶ : ۱۱
پیش از آخرین اعزامش، دو تایی به درد و دل نشستیم. آن روزها رفتار و حرفهایش بوی دیگری می داد. از رفتن بیشتر میگفت. آن روز دلش انگار گرفته بود. رسید به جایی که بغض کرد و از مظلومیت حضرت علی گفت؛ از صبر و تنهایی حضرت، از درد هایش با چاه. آن جا برای اولین بار اشک هایش را آن جور می دیدم. دلش گرفته بود، دل من هم گرفت. دیگر بوی رفتن را می شنیدم انگار؛ بوی تنها شدن، تنها ماندن.
شهریور 65، کمیل دو سالش تمام می شد. پدرش هم نبود که جشن تولد برایش بگیریم. چهار – پنج روز بعدش یک تلگراف رسید؛ از طرف حسن بود. یادم نمی آید که چه نوشته بود؛ اما وقتی خواندم، حس کردم این جملهها برای حسن نیست. لحن جملههایش را خوب میشناختم. بعضی از نامه هایش را هنوز دارم. لا به لای جملههایش، روحیه شاد او را حس می کردم، ولی این بار این جوری نبود. دلم شور افتاد.
یکی از همرزمهای حسن آمد. کمیل را که دید، بغل کرد و بوسید. میخواست پنهان کند؛ اما قطره اشک را گوشه چشمش دیدم. احساس کردم رفتارش کاملا ترحم آمیز است؛ با اینکه چیز خاصی نگفت، ولی نگرانم کرد. گل سفید بودم، هنوز اطمینان نداشتم و نخواستم عکل العملی نشان دهم. گفتم برگردم لنگرود خانه مان، شاید حسن تماس بگیرد.
رفتم. منتظر ماندم. زنگ در را میزنند. عمو غلام بود با دو سه نفر دیگر. کمی ماندند و رفتند. رفتارشان مشکوک بود. چیز خاصی نگفتند. سعی می کردند خیلی عادی باشند. فقط حال و احوال کردند. تردیدم زیادتر شد. بعد از عمو غلام، خواهرم شهین و شوهرش آمدند. چشم های شهین قرمز بود. معلوم بود گریه کرده است. چیزی نپرسیدم. شاید چون اصلا عادت به کنجکاوی نداشتم. گفتند «این جا تنها هستی، بیا ببریمت گل سفید.»
مانعی ندیدم. توی راه شوهر خواهرم پشت فرمان از شهدا حرف میزد. فقط گوش می دادم. تازگی ها جنازه قبادی را آوردن. بدنش سر ندارد. بنده خدا همسرش ... چه میشنیدم؟ قبادی در کنار حسن بود؟ قربانی سن و سالی نداشت. او هم شهید شد. چند تا شهید دیگر هم داشتیم. خواستم خودم را بزنم به آن راه، دلم می خواست فکر کنم به خاطر همین شهداست. که خواهرم گریه کرده است. طاقت نیاوردم. یک دفعه با حالت مطمئنی گفتم «بگو که حسن هم شهید شده». فقط گفت: «نه» اما دوباره از شهدا گفت. به خودم گفتم: «مهین! دیگر مطمئن باش که حسنت رفت.» به صندلی ماشین چسبیدم.
یوسف خبر داشت، ولی دلواپسی من و آقاجان را که دید، گفت برویم تلفن خانه تا از منطقه خبر بگیرم. جلوی ما تلفن زد. طرف از پشت تلفن داشت خبر شهادت حسن را میداد، ولی یوسف به خاطر این که ما متوجه نشویم، می گفت: «حسن کجاست؟ کی میآید؟» او پشت خط داد می زد که «بابا! ده بار گفتم شهید شده، اون وقت تو هی میگی میآد؟ حسن آقا شهید شده!» یوسف همین طور دو پهلو تا آخر تماس ادامه داد. آقاجان این رفتارها که دید، با عصبانیت به یوسف تشر زد که «یا تا امشب خبر درست و حسابی برام می آری، یا این که همین جا می زنمت». ظهر فردا یوسف و محمد اصغری خواه به خانه آقاجان آمدند. دیگر طاقت نیاورده بود که آقاجان بی خبر بماند.
هنوز گریهام نمیآمد، شاید هنوز باور نداشتم، شاید صبوری حسن مرا هم صبور بار آورده بود. پیراهن مشکی بر تن کمیل کردم و به استقبال از پیکر حسن رفتم. کمیل تا چشمش به پیکر پدرش افتاد، مات و مبهوت نگاهش کرد. پیکر حسن را به مسجدی بردند که چهار سال قبل در آنجا جشن ازدواجمان را گرفته بودیم. سپس همراه با پیکر به سردخانه رفتیم. بالای پیکر حسن که نشستم، نمیدانستم باید چه کار کنم. دستم را روی صورتش کشیدم و شروع به صحبت کردم و گفتم: «زینب و کمیل اینجا هستند. نمیخواهی آنها را ببینی؟» هر چه تکانش دادم، جوابی نداد. کاش حسن بلند میشد و میگفت که با من شوخی کرده است.
کارنامه درخشان شهید حسن رضوانخواه
شهید حسن رضوانخواه در دوران نوجوانی همزمان با پیروزی انقلاب اسلامی، وارد بسیج شد. وی برای حفاظت از مرزهای کشور و کیان امت اسلامی، درس را رها کرد و به سرپل ذهاب رفت. در سال 1360 به عضویت سپاه درآمد. در آن زمان دورههای ویژه آموزش نظامی را گذراند. این رزمنده دلیر لنگرودی به سبب لیاقت و شایستگی که از خود نشان داد، بهعنوان مسوول عملیات سپاه پاسداران شهرستان لنگرود انتخاب شد. همچنین در سمت مسوول آموزش و اطلاعات مدتی خدمت کرد. در نهایت مسوولیت جانشینی گردان رزمی لشکر 25 کربلا را بر عهده گرفت. پس از تفکیک سپاه ناحیه سه گیلان و مازندران و تشکیل تیپ ویژه قدس، وی از طرف سپاه پاسداران گیلان، به سمت گردان کمیل تیپ ویژه قدس گیلان معرفی شد. وی چندی بعد در عملیات کربلای 2 و منطقه عمومی حاج عمران به درجه رفیع شهادت نائل آمد.