عقیق:محمدرضا سرشار نویسنده و پژوهشگر حوزه ادبیات در مقالهای بلند به بررسی ماهیت رمان انقلاب پرداخته که در چند بخش منتشر خواهد شد. آیا قهرمانان رمانهای مذهبی بیمسئلهاند؟ اینکه قهرمان رمان باید یک شخص پروبلماتیک – به معنای عام کلمه- باشد، باعث نمیشود که بتوان رمانهای با نظرگاه الهی را از حیطه و قلمرو «رمان» کنار گذاشت. اصولاً مگر بدون وجود مسئله و مشکلی ـ درونی یا بیرونی ـ برای قهرمان، داستانی شکل میگیرد!؟ کدام داستان با نگاه یا صبغۀ دینی را میتوان نشان داد که فاقد این ویژگی باشد!؟ اما وقتی بر پروبلماتیک حصری کاملاً خاص و انحصارطلبانه زده میشود که تنها طیفِ خاص ازقضا اندک شماری از مردم جامعه (روشنفکران و شبهروشنفکران اومانیستِ اغلب پوچگرا) را شامل میشود، طبعاً قضیه فرق میکند. ضمن اینکه میدانیم که کشمکش در داستان، حداقل شش نوع است؛ که فقط یکی از آنها کشمکشهای مورد تأیید قرار گرفته، در تعریف ماهوی عرضهشده از رمان توسط هگلیها (کشمکش فرد با جامعه) هست. با این ترتیب، داستان زندگی انقلابیها، کارگران، کشاورزان، دانشآموزان، نظامیان و رزمندگان جبهههای دفاع از میهن، روحانیان و مجاهدان راه حق و عدالت، کسبه و بازاریان، دانشمندان، مخترعان، مکتشفان و ورزشکاران و...را، در حالی که وجود دارند و از قضا اکثریت افراد جوامع انسانی را تشکیل میدهند و بسیاری از آنها نقشی بهمراتب مفیدتر و مؤثرتر از روشنفکران واخوردۀ مأیوس پوچگرا در حرکت چرخها و تغییر و تحولات جوامع انسانی بازی میکنند، نباید نوشت؟! برای مثال، مسائل انسانی خاصه در جوامع متکثر و متنوع پدید آمده پس از پیروزی انقلاب اسلامی در کشور ما، بسیار گستردهتر و متنوعتر از مسئلۀ قهرمان پروبلماتیک تخصیصخوردهای است که امثال لوکاچ و رنه ژیرار میشناخته و معرفی کردهاند. بیتوجهی به این تغییرات ناشی از تغییرات شرایط زمانی و این طیفهای وسیع و مؤثر، و حذف بیمنطق و توجیه و دلیل آنها از عرصۀ رمان (در واقع، از عرصۀ جهان) جدا از آنکه نوعی مثله کردن و تحریف جوامع انسانی معاصر و واقعیات زندگی آنان است، باعث یکنواختی، کسلکنندگی، بیخونی، کمرمقی و فقر و کمباری رمان معاصر خواهد شد؛ همان گونه که در حال حاضر نیز، رمانهایی که به پیروی از این دستورالعملهای نادرست نوشته شدهاند، گرفتار این معضل شدهاند. در عین حال که، باید شاکر و خوشحال بود که بسیاری از رماننویسان معاصر جهان و از جمله ایران، یا به کل با این دستورالعملها بیگانهاند یا آنها را قبول ندارند؛ و به همین سبب، چیزی را مینویسند که خود دیده، پذیرفته و لازم دانستهاند. (نکتۀ بسیار جالب در نظریهپردازیهای بیمبنای امثال ژیرار در این زمینه این است که هنگامی که از عالم نظریۀ خودساختۀ خود بیرون میآیند و با واقعیات مطلقا غیرقابل انکار مغایر با با آن نظریه روبهرو میشوند، به جای آنکه به صحت و اصالت نظریهشان شک کنند، در تخریب آن مصادیق واقعی مغایر نظریۀ خود، یا توجیه آن، میکوشند. از جمله، ژیرار دربارۀ آثار شاخصی چون «دن کیشوت» ، «شاهدخت گلو» و «سرخ و سیاه» میگوید که خصلت ـ از نظر او ـ «انتزاعی» پایان این رمانها، «یا نتیجۀ پنداربافی خواننده است، یا حاصل بازماندههای گذشته در آگاهی نویسنده»! اما اگر منظور از انسان پروبلماتیک فقط همان معنای مورد نظر و خاص مورد نظر گلدمن و همفکرانش باشد، میتوان پرسید: به عنوان یک نمونۀ مهم و فراگیر، من فردیِ امروز جوامع انقلابی مسلمانی که نه تنها معتقد به مرگ خدا نیستند، بلکه اصولاً اصالتی برای خود قائل نیستند و انسان را تنها در ارتباط دایمی و پیوسته با خداوند قابل تعریف میدانند، و جهان و زندگی را پوچ و بیهدف نمیدانند، بلکه برای آن غایت و مقصودی قائلاند، و آشتی بین زندگی و معنا را نه تنها ممکن، بلکه ناگزیر میدانند، جایگاهشان در ادبیات داستانی و هنر امروز کجاست؟ آیا این جوامع و افراد، نمیتوانند داستان خود را داشته باشند!؟ اگر پاسخ مثبت است، میتوان این پرسش را افزود که «داستان بلند» و «رمان» خود را چطور؟ قطعاً هیچ عقل سلیمی، با هیچ منطقی، نمیتواند پاسخ دهد که نه! نهایتاً ممکن است مانند آن استادِ فلسفۀ خودی بگویند که مثلاً با تعریفی که هگل و پیروان او از رمان کردهاند، این سنخ داستانها را نمیتوان «رمان» به مفهوم اومانیستی آن دانست. در آن صورت، با فرض قبول آن تعریف اومانیستیِ هگلی از رمان مقطعی از دوران امروز غرب، خواهیم گفت: بسیار خوب! ما نام این سنخ داستانهای بلند را «رمان اسلامی» یا چیزی در این مایهها خواهیم گذاشت. آنگاه، اگر بنابر بهانهجویی نباشد، این بحث، قاعدتاً باید در همین جا، خاتمه یابد. کدام انسان، کدام عصر و کدام حماسۀ جدید؟ پیشتر اشاره شده که هگل، رمان را «حماسه عصر جدید» میداند. اگر این تعریف هگل را از همان ابتدا و همچنان، معتبر تلقی کنیم، به این نکته مهم نیز باید توجه داشته باشیم، که این تعریف را، هگل حدود صد و پنجاه سال پیش عرضه کرده است. بنابراین، طبعاً منظورش از «عصر جدید» از یک مبدأ زمانی تا همان دوران خودش بوده است. زیرا از هر چه بگذریم، او، در زمانه تحولات علمی اجتماعی، اقتصادی با شتاب حیرتانگیز دوران معاصر، قطعاً نمیتوانسته مدعی پیشگویی شرایط مثلاً یکصد سال بعد بوده باشد. مگر آنکه ادعا شود او رمان را، آخرین گونه ادبی روایی بشری میدانسته است. که از غیرمنطقی و غیرمعقول بودن چنین حکم پیشگویانهای اگر صرفنظر کنیم، طبعاً این پیشگویی احتمالی او، باید شامل دوران ما نیز بشود . اما شرایط اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و علمی زمان ما، نسبت به زمان هگل، تفاوتهایی جدی و اساسی کرده است. از جمله اینکه در خود اروپا و آمریکا، دوران ابتدایی مدرنیسم زمان هگل، اکنون به دوران پساتجددگرایی(پستمدرنیسم) تبدیل شده؛ و متأثر از این دگرگونیهای قابل توجه، در عرصه مکاتب ادبی و نثری نیز، تحولات قابل توجهی صورت گرفته است. که از جمله آنها، کاسته شدن از قدرت و شأن اجتماعی فرد و حتی دولتها، و در عوض قدرت یافتن تشکلها، سازمانها و نهادهای فراملیتی (همچون سازمان ملل متحد، یونسکو، صندوق بینالمللی پول، سازمان حقوق بشر، فدراسیونها و کمیتههای بینالمللی ورزشی ، سازمانهای جهانی غله، بهداشت،...)، اتحادیههای نظامی، سیاسی و اقتصادی بینالمللی و تعیین تکلیف آنها حتی برای برخی تصمیمگیریهای خرد مثلاً ورزشی یا حقوقی در کلیۀ کشورهای عضو یا حتی غیرعضو خود، در جهان است. موضوع کاسته شدن اهمیت فرد در جوامع انسانی، امری است که از بیش از نیم قرن پیش، طلایههایش آشکار شده بود. در یکی از، مقالههایی که ترجمه آن نیز در یک نشریۀ ایرانی چاپ شد، در ابن باره آمده بود: «من هنوز گمان میبرم که رمان آینده، با بیشتر آثاری که تا به حال خواندهایم تفاوت خواهد داشت. تنها افزایش جمعیت که آمریکاییها را وادار کرده که هر چه بیشتر به صورت گروهی زندگی کنند و برای وضع موجود به عنوان یک مصرفکننده کالا، به مؤسسات متکی شود؛ رمانهایی که با آوردن خلقیات و نفسانیات بشر به روی کاغذ، میکوشد احساسات درونی و ژرف او را کشف کند. در دوران جدید، اهمیت فرد کمتر، و از آنِ گروه بیشتر خواهد شد؛ و رماننویس از تغییر وضع، متأثر خواهد شد.[1]» پس از صدور آن نظریه هگل در باره رمان، تحولات شگرفی در بخشهای قابلتوجهی از جهان رخ داد، که موجهایی از گرایش به الهیات و معنویات، و بهتبع آن، آرمانخواهی را در دنیا پدید آمد. موضوع بازگشت به معنویت، خاصه از اوایل قرن بیستم میلادی، هرچند به تدریج و بسیار کمرنگ، دست کم در میان طیفی از هنرمندان و نویسندگان غربی و آثارشان، خود را نشان داد.[2] در یکی از مقالههایی که در سال1912، در این زمینه، در اروپا منتشر شده است، میخوانیم: «جانهای ما که پس از سالها مادیت، اینک دوباره بیدار شده، هنوز آغشته به یأسی است که از بیایمانی و بیهدفی برمیخیزد. کابوس ماتریالیسم، که زندگی را بدل به بازیای شوم و بیمعنی کرده بود، هنوز به پایان نرسیده است. هنوز جانهای بیدار را به تیرگی میکشد و فقط نور ضعیفی سوسو میزند.[3]» پس از پیروزی انقلاب اسلامی در ایران در 22 بهمن سال 1357، این امر به صورت یک اندیشه و رویکرد مسلط و فراگیر در بخشهای قابل توجهی از جهان درآمد و بسیار جدی و پررنگ مطرح و فراگیر شد. به دنبال آن، موجی عظیم از بازگشت به مذهب و معنویت، در سراسر جهان آغاز شد. تا آنجا که به فاصلهای کوتاه، ابرقدرت شرق که بیش از هفتاد سال در بخشی وسیع از جهان حاکمیت یافته و مبارزه با دین و معنویت را سرلوحه شعارها و فعالیتهای خود قرار داده بود، برای همیشه ساقط شد. پیروان ادیان مختلف، پس از قرنها (از رنسانس به بعد) احساس عزت و هویت کردند. با اهداف و اغراض مختلف، اندیشکدهها و اتاقفکرهای متعددی تاسیس شد و تحقیق و جست و جوهایی وسیع، حتی در ادیان و مکاتب عرفانی شرکآلود و بیبنیاد آغاز، و آثار متعددی در این زمینهها منتشر شد. این رویکرد، چندان فراگیر و عمیق بود، که از سوی عدهای از صاحبنظران علوم انسانی، قرن بیستم میلادی، قرن بازگشت به مذهب، نام گرفت. بهگونهای که برای مقابله با آن، برخی از سران حتی پیشرفتهترین کشورهای صنعتی و اقتصادی جهان را، به دمیدن در بوق اختلافات دینی و مذهبی و سردادن آغاز جنگهای جدید صلیبی در سالیان اخیر واداشت. (نگاه کنید به، دشمنی ریشهدار و پایاننیافتنی استعمار انگلیس با اسلام انقلابی و رهبران و پیروان آن، یا سخنان و اقدامات بوش پسر، رئیسجمهور وقت آمریکا، پس از انفجار برجهای دوقلو در آن کشور، متعاقب آن، نسلکشی مسلمانان، خاصه شیعیان و همپیمانانشان در عراق و افغانستان و لبنان و فلسطین و بحرین و یمن و سوریه و میانمار و نیجریه و لیبی و...) احیای مجدد برخی مکاتب عرفانی یهودی، مسیحی، اسلامی یا بودایی و دیگر عرفانهای خاور دور یا سرخپوستی و مانند آنها، و اخیراً جریانهای تکفیری منتسب به اسلام، مانند طالبان، داعش و امثال آنها، در واقع بازتاب و پاسخی انحرافی به این گرایش اصیل، به قصد نابودی یا به انزوا راندن آن بود. از جمله جلوههای اصیل این رویکرد، شهادتطلبی در راه آرمانهای اسلامی و انقلابی در جریان انقلاب و جنگ تحمیلی هشت سالۀ ایران و عراق، پاگیری نهضتهای مقاومت اسلامی مانند حزبالله در لبنان، حماس و سپس جهاد اسلامی در فلسطین، حشدالشعبی در عراق، فاطمیون در سوریه و زیدیها در یمن، احیای شگفتانگیز سنت اعتکاف به صورت میلیونی در میان جوانان کشور، راهپیمایی بینالمللی دهها میلیونی اربعین حسینی با آن جلوههای معنوی فوقالعاده زیبا در عراق، برپایی آیین شگفت شیرخوارگان حسینی در بسیاری از کشورها، احیای عبادتگاهها و آیینها و مناسک مذهبی در بسیاری از کشورها ، خاصه اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی سابق، نمود دیگری از این بازگشت به مذهب و معنویات است. تازه، این جدا از انبوه انسانهای متدینی و دینباوری هستند که حتی در اوج دوران غلبۀ مادیت و گرایشات اومانیستی و کفرآمیز در غرب یا کشورهای جهان سوم (رو به توسعه) میزیستند و در نظامهای بورژوایی غربی مستحیل نشده بودند و با تمام قوا و کمترین امکانات، در برابر امواج سهمگین سیاسی، فرهنگی و اقتصادی بورژوازی غربی مقاومت میکردند، و نویسندگان دارای گرایشهای مذهبی غربی و غیرغربی؛ که در طی این سالیان، به نوشتن رمان با دیدگاههای خاص خویش مشغول بودند، و تعریف هگل و هگلیها از رمان، آنان را به کل نادیده گرفته است. اینک این جریان ـ در بخشهایی قابل توجه از جهان- انسان جدیدی را شکل داده و به جهان بشریت عرضه کرده است که با عصر و انسان بورژوای دوران هگل، تفاوتهای ماهوی، بسیار دارد. این انسانِ معنویتگرایِ آرمانجویِ هدفمندِ امیدوار شهادتطلبِ ایثارگر، هم اکنون دست کم قریب به چهار دهه است که پیوسته در حال خلق حماسههایِ شگفت مختص به خود است. لذا رمان، که مدعی ثبت حماسههای انسان معاصر در عصر جدید است، اگر واقعاً در این ادعای خود صادق است، چه بخواهد و چه نخواهد، ناگزیر از پرداختن به این انسان و حماسههای بدیع و از هر نظر تازۀ او برای دوران معاصر (رنسانس به این سو) است. آیا رمان، با درونمایههای دینی، از اساس، غیرقابل جمع است؟ یکی از مقالههایی که در نفی امکان نوشتن رمان دین و پیدا نشدن مخاطب کافی برای آن، از سوی غربیها نوشته و به فارسی ترجمه شده، نوشتهای از رابرتسن دیویس با عنوان «رمان به عنوان ادبیات غیردینی» است. در بخشهایی از این مقاله آمده است: «رمان نوعی هنر ادبی است که دین را به ندرت مضمون اصلی و آشکار خود قرار میدهد. برخی از کتابها که شبیه رماناند چنین میکنند؛ ولی بهتر این است که آنها را آثار ارشادی خواند. زیرا گرچه شاید از لطف اسلوب یا قوت ترکیب بهرهمند باشند، خاستگاهشان هنری نیست؛ تبلیغی است. رمان اصیل حتی در سادهترین گونههای آن، میکوشد انسان را در جامعه نمایش دهد. هر آموزشی که محتملاً ملازم آن است یا هر نتیجۀ اخلاقی که محتملاً به آن اشارت دارد، در مرتبتی فروتر از این سائقۀ هنری جای دارد.» میافزاید: «آن طبعی که نویسنده را رماننویس میسازد، با مذهب رسمی سرسازگاری ندارد؛ و مبارزۀ مانوی بین تاریکی و روشنایی، با قصۀ او (نمایش انسان در جامعه) سازگاری دارد، تا پایبندی تزلزلناپذیر به یک کیش.» نهایتاً نتیجه میگیرد: «چنین به نظر میرسد که بسیاری از خوانندگان علاقهمندند که دین از ورود به رمان معاف شود؛ چه به صورت مستقیم، چه به شکل نوعی آگاهی از امر مینوی. نویسندگانی که این علاقۀ خوانندگان را نادیده میگیرند؛ خویشتن را در معرض خشم ایشان قرار میدهند.» میتوان پرسید: صرف اینکه ـ به قول نویسندۀ مقاله «رمان به عنوان ادبیات دینی» _ رمان دوران جدید غربی، «به ندرت مضمون اصلی و آشکار» را دین قرار داده است، آیا دلیل قانعکنندهای است که از آن نتیجه بگیریم که: پس، «رمان» الزاماً یک ادبیات غیردینی است!؟ یا چگونه میتوان با اذعان به وجود رمانهایی با مضمون و محور اصلیِ مسائل دینی، حتی اگر «از لطف اسلوب یا قوت ترغیب بهرهمند باشند»، باز ـ بدون ذکر هیچ دلیل قانعکنندهای ـ ادعا کرد که این آثار «خاستگاهشان هنری نیست؛ تبلیغی است»!؟ یا باز بدون ارائۀ دلیل محکمی، این داستانها را آثاری نامید که «شبیه رماناند» «ولی بهتر است که آنها را آثار ارشادی خواند»! نویسندۀ این مقاله، بدون آنکه برای اثبات نظر و تعریف خود از رمان، خود را نیازمند ارائه مستندات و دلایل مقنعی بداند ابتدا تعریفی از پیش آماده و به عنوان امر مسجل و مسلمِ بینیاز از اثبات، از رمان ارائه کرده؛ و سپس با مبنا قرار دادن آن، تنها به قاضی رفته و راضی برگشته است: «رمان اصیل حتی در سادهترین گونههای آن، میکوشد انسان را در جامعه نمایش دهد.» تعریفی که نه جامع است و نه مانع! زیرا اولاً در همان غرب، حداقل گونهای رمان با عنوان «رمان دربسته» پدید آمده و تعریف شده است که در آن، نویسنده تعمداً تأثیرات جهان را بر شخصیتها ، به تصویر نمیکشد.[4] ضمن اینکه حتی با قبول این تعریف، نمیتوان اکثریت قریب به اتفاق رمانهای دینی را از حیطۀ شمول تعریف رمان خارج کرد و کنار گذاشت. زیرا در اکثریت آنها، این ویژگی وجود دارد. آنگاه نویسنده مقاله، بلافاصله، از این تعریف غیرفنی نتیجهای میگیرد که از هر نظر، اصلاً نمیتواند نتیجۀ آن باشد: «هر آموزشی که محتملاً ملازم آن[:رمان] است یا هر نتیجۀ اخلاقی که محتملاً به آن اشارت دارد، در مرتبتی فروتر از این سائقۀ هنری جای دارد.» زیرا اگر منظور، درونمایهای ـ از هر نوع ـ است که به طور طبیعی در چنان داستانی نهفته است و به شکلی ظریف، غیرمستقیم و هنری، به مخاطب القا میشود؛ که این، مطلقاً نمیتواند مذموم و باعث تنزل رتبۀ ادبی اثر شود. زیرا در این صورت میتوان پرسید: پس چگونه است که اگر داستان به نتیجۀ یا نتایج غیراخلاقی اشارت داشته باشد، میتوان آن را رمان تمام عیار دانست؟! اگر هم منظور، آثار موسوم به شعاری، و ضعیفی است که در آنها، نویسنده به جای آنکه با هنرمندی کاری کند که درونمایۀ مورد نظرش با اثر ممزوج شود، درونمایه، به صورت چیزی سطحی، رو، انضمامی و تومی ذوقزن بر اثر تحمیل یا به آن الصاقشده است، که این ضعف میتواند شامل هر نوع درونمایهای ـ اعم از مذهبی و غیر آن ـ باشد. این امر نیز فقط و فقط ناشی از ضعف صناعت و دانش و مهارت داستاننویسی نویسنده است؛ و هیچ ربطی به دینی بودن یا نبودنِ درونمایۀ اثر ندارد. از قضا، خود این مقاله، بیش از آنکه یک نوشته متقن، علمی و استدلالی باشد، در اغلب موارد، در سطح یک مطلب شعاری، رو و سطحیِ متعصبانه ـ ضد مذهبی ـ باقی مانده است: مثلاً چرا «آن طبعی که نویسنده را رماننویس میسازد، با مذهب رسمی سرِ سازگاری ندارد»؟! این طبع از کجا پدید آمده و چگونه میتوان وجود و ماهیت آن را ثابت کرد!؟ منظور از «مذهب رسمی» چه است؛ و مذهب مقابل آن چیست؛ و چرا؟! منظور از «مبارزۀ مانوی بین تاریکی و روشنایی، با قصه او (نمایش انسان در جامعه) سازگاری دارد، تا پایبندی تزلزلناپذیر به یک کیش» چیست؟! بر اساس کدام مستندات (نمونههای داستانی امروزیِ قابل تأمل، یا تعریف ارائهشده از داستانهای دینی) نویسنده به این نتیجه رسیده است که مثلاً در داستانهای دینی، در شخصیت اصلی هیچگاه عقیدهای یا احیاناً اخلاقی و نفسانی و مانند آن وجود ندارد!؟ پس شیطان و وسواس و تسویس و نفس اماره («انالنفس لاماره بالسوء») و نفس لوّامه چیست؟! اما از اینها گذشته، چه کسی گفته است که تنها کشمکش فکری و عقیدهای یا اجتماعی در شخصیت اصلی میتواند «رمان» ایجاد کند؟! یا: چرا کشمکشِ با خود، صرفاً باید کشمکش عقیدهای باشد؟! پس آن چهار نوع کشمکش دیگر (کشمکش با دیگری، با سرنوشت، با طبیعت،...) که خودِ نظریهپردازان داستانی غربی، آنها را شناسایی و تعریف کرده و به رسمیت شناختهاند، تکلیفشان چه میشود؟! این ادعا مستند به کدام اصول داستاننویسی است؟! از قضا، ایمان به یک عقیده و آرمان ـ از هر نوع آن: مذهبی یا غیرمذهبی ـ از گذشتههای دور، خود منشأ برخی از دلکشترین، بهترین و شکوهمندترین داستانها ـ از جمله، آثار فلسفی و عرفانی ـ شده است. آیا وظیفۀ رمان تفکر دربارۀ وجود و کشف معمای «من» و یافتن پاسخ پرسشهای دشوار فلسفی از این سنخ است؟ یکی از وظایف مهم رئالیسم، طرح مضامین و جریانهای عام حاکم بر زندگی انسان و دوری جستن از طرح استثناها است. از جریان کوچک روشنفکری در غرب و دیگر جوامع غربزده یا متمایل به فرهنگ غرب جهان که بگذریم، اکثریت مردم، با همۀ انتقادهایی که ممکن است به مسائل خرد و روزمره موجود در جامعۀ خود داشته باشند، در آن جوامع مستحیل شده و کلیت آن را پذیرفتهاند. یعنی در کلیات و مسائل بنیادین، نسبت به آن پروبلماتیک نیستند. چه، اگر چنین میبود که بسیار خوب میبود؛ و اکنون وضع عمومی سیاسی و فرهنگی و اقتصادی جهان، این گونه نمیبود! یکی از آخرین کسانی که به تعریف ماهوی از رمان پرداخته ـ و پیشتر نیز، به ضرورت، یادی از او به میان آمد ـ میلان کوندرا، نویسندۀ سابقاً مارکسیست اصلاً اهل چکسلواکی است؛ که از یک مقطع زمانی به بعد، به اردوگاه فکری غرب پیوست. او در کتاب «هنر رمان» خود، اظهار داشته است: «رمان تفکری دربارۀ وجود است؛ وجودی که از خلال شخصیتهای تخیلی دیده میشود.[5]» یا در جایی دیگر از همین نوشتار، مدعی شده است که «من پافشاری هرمان بروخ را در بیان این مطلب درک میکنم و میپذیرم که: یگانه علت وجودی رمان، کشف آن چیزی است که فقط رمان کشف تواند کرد. رمانی که جزء ناشناختهای از هستی را کشف نکند، غیراخلاقی است. شناخت، یگانه رسالت اخلاقی رمان است.» واقعیت این است که این، نظر شخصی وی است، و از پیشینه تاریخی و استدلال منطقی و پشتوانۀ علمی لازم برخوردار نیست. چه، میتوان پرسید: این تعریف و تعیین وظایف برای رمان، از کجا و بر چه مبنایی آمده است؟! این یک تعریف و تحدید کاملاً ایدئولوژیک است، که در برابر آن، تعاریف ایدئولوژیک متفاوت، متضاد یا حتی متناقضی میشود قرار داد و آن را نفی کرد. برای مثال، از نظر یکی از تازهترین مکاتب هنری و ادبی، یعنی فرمالیسم، هنر و ادبیات هیچ وظیفه و رسالتی خارج از خودـ اعم از فلسفی، سیاسی، ... ـ ندارد. مهمترین وظیفۀ آن، خلق زیبایی از طریق به کمال رساندن ساختار(فرم) اثر است. یا از قول ژانهیتیه، منتقد فرانسوی میتوان به او پاسخ داد: «هدف رمان، شناختن زندگی نیست، بلکه ابداع مجدد آن است. و نیز تحلیل زندگی نیست؛ بلکه تصور آن است.[6]» نیز میتوان افزود: چنین تفکری که اولاً صرفاً از سوی یک شخص به نام نویسنده ـ که به هرحال نمیتوان لزوماً او را اندیشمند به حساب آورد ـ آن از هم از خلال شخصیتهای تخیلی مطرح میشود، برای دیگران چه ارزشی میتواند داشته باشد!؟[7] آیا اصولاً وظیفۀ رمان، دادن تعلیم فلسفی و فکری و امثال آن به مخاطبان است!؟ وقتی مخاطب علاقهمند به چنین مقولاتی، میتواند با استفاده از روشها و ابزارهای بهمراتب متقنتر و قابل اعتمادتری، با صرف وقت به مراتب کمتر، پاسخهای فلسفی و اعتقادی خود را دربارۀ وجود و زندگی و مانند آنها بگیرد، چرا باید به ابزاری تخیلی و لذا نامطمئن، که صرفاً حاصل تراوشات ذهنیِ فردی ـ از این نظرگاه کاملاً معمولی ـ در قالب رمان است، متوسل شود!؟ به تعبیر بیتعارفِ رماننویسی شاخص همچون سامرست موام، «هیچ آدم باشعوری، رمان را برای گرفتن تعلیم یا تهذیب اخلاق نمیخواند. هر گاه بخواهد تعلیم بگیرد یا اخلاق خود را تهذیب کند، اگر به سراغ کتابهایی که برای این کارها نوشته شدهاند نرود، احمق است.[8]» بیهیچ تردید، آنچه از ابتدای تاریخ تاکنون، انسانها را به سوی آثار هنری و ادبی جذب میکرده است، در وهلۀ نخست ارضای فطرت جمالدوستی آنان، و در مرحلۀ بعد، سرگرمی و گذران خوش و شیرین اوقات فراغتشان بوده است. حال اگر در کنار دستیابی به این دو خواستۀ مهم و اصلی، به شکلی غیرمستقیم و هنری، چیزهایی نیز از زندگی میآموختهاند یا به شناختهای تازهای از خود و دیگران دست مییافتهاند، فبهاالمراد! وگرنه هیچ شخص آشنا با ماهیت هنر و آثار هنریای، ابتدابهساکن و به عنوان قصد اصلی و اولی، برای آموختن هیچ چیز (فلسفه، روانشناسی، سیاست، اقتصاد،...) به استفاده از آثار هنری یا مطالعۀ آثار ادبی نمیپرداخته است و نمیپردازد. یه تعبیر موام: «آدم باشعور، رمان را برای انجام وظیفه نمیخواند. برای سرگرمی میخواند. خواننده میخواهد خود را فراموش کند. آماده است خود را به قهرمان رمان علاقهمند سازد؛ و میخواهد بداند که آنها در یک اوضاع و احوال خاص چه کار میکنند و بر سر آنها چه میآید.[9]» رمان به تصویر زندگی انسانهای جالب در تمامیت آن میپردازد: تولدشان، رشد و کمال، تحصیل، تهذیب، کار و معیشت آنان، دوستیها و دشمنیها، عشقها، پیوندها و جداییها، شادیها و غمها، بیمها و امیدها، باورها و اندیشههایشان،... منحصر کردن وظیفه رمان، آن هم به عمل انتزاعی اندیشیدن دربارۀ وجود، مثله و محدود کردن زندگی در آن است. چنین چیزی را خود غربیها نیز قبول دارند. همان گونه که در «فرهنگ اصطلاحات ادبی در زبان انگلیسی»، ذیل عنوان «رمان» آمده است: «[رمان] نشان دادن ظرفیتی برای پوشاندن هر موضوع خیالی [توجه کنید: هر موضوع خیالی!] با تمام نظرگاهها است.[10]» این درست است که برخی رمانها، در کنار ارضای فطرت جمالدوستی و پر کردن شیرین و لذتبخش اوقات فراغت مخاطبان، ممکن است در بارۀ برخی مسائل انسانی نیز شناخت تازهای به بخشی از مخاطبان خود بدهند، اما این، جزء وظایف ذاتی و حتمی آثار هنری و ادبی نیست. بنابراین، بار کردن وظایف سنگین فلسفیای همچون «کشف معمای من» و اینکه «من چیست و چه وضعی در جهان دارد» و کاوش معمای هستی، ـ ولو آن گونه که گفتهاند: نه عقل فلسفی، که صرفاً در قالب روایت خویش در برابر عالم حیات ـ امری است که نه لزوماً در همۀ انواع رمانها شدنی است، نه سابقه داشته است و نه به فرض تحقق، پاسخهایی که از این قالب تخیلیِ روایی (سرگذشتهای تخیلی، اشخاص تخیلی و موقعیتهای تخیلی)، به چنین پرسشهایی داده میشوند، ا ز استناد، اعتبار، قدرت اقناع و قابلیت تعمیمپذیری کافی برخوردارند. اما چنانچه کوندرا و همفکران وی بر تعیین و حصر چنین وظایف سنگین فلسفیای برای رمان اصرار داشته باشند، میتوان به آنان پاسخ گفت: «اکنون در سراسر جهان، همۀ ارواح منتظر دریافتهاند که عصر تازهای آغاز شده است. با این عصر تازه، انسان تازه متولد خواهد شد [: شده است]. و او، روایت تازهای از چگونه بودن خویش بازخواهد گفت. اگر قرار است که رمان تحول یابد - و چارهای هم جز این ندارد- این تحول ممکن نخواهد بود، جز از طریق تحول«من»[11].»پی نوشت: [1] فیتز جرالد، اسکات؛ آیندۀ نامعین ادبیات آمریکایی؛ ترجمۀ هوشنگ پیرنظر؛ ماهنامۀ سخن؛ ش2؛ 1342. [2] برخی از این نویسندگان عبارتاند از: هریت بیچر استو، ژرژ برنانوس، پل کلودل، فرانسوا موریاک، گرترود فونلوفورت، تی.اس.الیوت، دیوید جونز، دبلیو.اچ.اودن، آر.اس.تامس، گراهام گرین، ملانری اوکانر، داستایفسکی، لئون تولستوی، چارلز دیکنز. [3] کاندینسکی، واسیلی؛ معنویت در هنر (مقاله «هنر رمان»)؛ ترجمۀ هوشگ وزیری، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی؛ ص241. [4] بیشاب، لئونارد؛ درسهایی درباره داستاننویسی؛ ترجمۀ محسن سلیمانی؛ زلال؛ چاپ اول: 1374؛ ص257. [5] کوندرا، هنر رمان؛ ص160. [6] سیدحسینی، رضا؛ فن رماننویسی؛ ماهنامۀ سخن؛ ش7؛ سال1377؛ ص178. [7] کوندرا، میلان؛ هنر رمان؛ ص43. [8] موام، سامرست؛ دربارۀ رمان و داستان کوتاه؛ ترجمۀ کاوۀ دهگان؛ کتابهای جیبی؛ چاپ سوم: 1356؛ ص12. [9] همان؛ ص19. [10] فرهنگ اصطلاحات ادبی در زبان انگلیسی؛ ص223. [11] آوینی، سید مزتضی؛ ماهنامه ادبیات داستانی؛منبع:فارس