۰۳ آذر ۱۴۰۳ ۲۲ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۱۲ : ۰۲
عطیه علاءالدینی مادر شهید
4ماه اضافه خدمت در دفاع از مظلوم
ابراهیم دومین فرزند خانواده ما بود. پدرش برای نامگذاری او مراسم ویژهای
برگزار کرد. از روحانیون محل دعوت کرد و نامش را ابراهیم گذاشت. پسرم از
همان کودکی در کنار پدرش به کار کشاورزی و دامداری مشغول بود. زمستانها که
فرصت بیکاری داشت پیش ملای محل قرآن یاد میگرفت. بچه امینی بود و بیشتر
از همه فرزندانم به من و پدرش احترام میگذاشت. صداقت خاصی در رفتارش بود.
در اوقات فراغت در مسجد مشغول آموزش قرآن و مطالعه تفاسیر قرآن میشد.
ابراهیم تا سوم راهنمایی درس خواند، اما به خاطر عدم امکانات آموزشی در
منطقه ادامه تحصیل نداد. ابراهیم دوران سربازیاش را در سالهای 1353 تا
1355 انجام داد اما چون روح آزادی داشت، چهار ماه اضافه خدمت خورد و یک ماه
هم به زندان افتاد. یک بار برایم تعریف کرد که در دفاع از همسنگرش با
فرماندهشان درگیر شده است و همین موضوع باعث شده تا اضافه خدمت بخورد.
پسرم آزادمنش بود و نمیتوانست زور و ظلم را تحمل کند. یک سال بعد از اتمام
خدمتش که انقلاب شروع شد، به تهران رفت و آنجا فعالیت سیاسی میکرد. چند
بار هم در تهران دستگیر و زندانی شده بود.
آمنه مرادی خواهر شهید
ماندن در سنگر را به دامادی ترجیح داد
بعد از پیروزی انقلاب که برادرم به کردستان برگشت، با فعالیت گروهکهای
ضدانقلاب روبهرو شد. گروهکها بیشتر گرایش کمونیستی داشتند و فرد مذهبی
مثل ابراهیم نمیتوانست با آنها کنار بیاید. کار به جایی رسید که برادرم
مجبور شد مدتی به کرمانشاه برود. بعد که سازمان پیشمرگان کرد مسلمان تشکیل
شد، ایشان هم به عضویت این سازمان درآمد. شهید در امر پاسداری به قدری حساس
بود که اگر مهمترین کار هم برایش پیش میآمد، اول به پاسداریاش
میپرداخت و بعد به کارش میرسید. حتی در روز عروسیاش، حوالی یکی از
روستاها مشغول سنگرسازی بود. همرزمانش به او میگویند باید خودت را به
مراسم عروسی برسانی، ابراهیم امتناع میکند و میگوید جبهه واجبتر است!
کارم که تمام شد، میروم.
نهیه فتاحی همسر شهید
دخترمان را با خودش به جبهه میبرد
سال 1361 با ابراهیم ازدواج کردم. ایشان علاقه زیادی به پدر و مادرش داشت و
اوایل پیش آنها زندگی میکردیم. ابراهیم رزمندهای به تمام معنا بود. روزی
به من خبر دادند که زخمی شده است. به بیمارستان رفتم و دیدم از ناحیه پا
زخمی شده است. من را که دید گفت: چیزیم نشده، شما چرا اینجا آمدهاید؟ به
خانه برگردید، چند روز دیگر میآیم. ما هم به خانه رفتیم، اما ابراهیم بعد
از بهبودی به گردان رفته بود. یک بار دیگر هم در بیمارستان اللهاکبر بستری
شده بود. حالش را پرسیدم که گفت خوبم و اصلاً درد ندارم. روحیهای
فوقالعاده قوی داشت و میدانستم که درد شدیدی دارد. این بار هم بعد از یک
هفته بستری فقط چند ساعت در خانه ماند و گفت عملیات بزرگی در پیش داریم و
به گردان برگشت. بعضی وقتها که به عملیات میرفت، دخترمان ریزان را همراه
خودش میبرد. میگفتم بچه است مبادا از سر و صدای تیراندازی یا تاریکی شب
بترسد. میگفت نه او هم باید مثل خودم شجاع باشد و دختر بودن او نباید از
دلیریاش بکاهد.
یکی از همرزمان شهید
7 نفر در برابر 400 نفر
اولین رویارویی شهید مرادی با دشمن در کامیاران بود. بعد از آن در پاکسازی
سنندج عازم مریوان شد. در این مدت شش ماه از خانوادهاش دور بود و کسی از
او خبر نداشت. ابراهیم از بدو پاکسازی مریوان به عنوان فرمانده گردان
برگزیده شد. از آن زمان به بعد تا چند سال فرماندهی گردانهای مختلفی مثل
گردان نبی اکرم (ص)، مریوان، گردان سروآباد و گردان شهید بهشتی را بر عهده
داشت. یادم است یک بار همراه شهید مرادی عازم روستای هزارخانی شدیم. تعداد
ما هفت نفر بود. این روستا موقعیت بسیار حساسی داشت. ضدانقلابیون مرتب به
آنجا تردد میکردند و ما هم هیچ اطلاعاتی نداشتیم. وقتی به ابتدای روستا
رسیدیم شهید مرادی چهار نفر از نیروها را به عنوان نگهبان در چهار نقطه
گذاشت. خودش همراه سه نفر دیگر از همرزمان به داخل روستا رفت تا با یکی از
اعضای شورای روستا دیدار کند. وقتی در منزل عضو شورا را زدیم ایشان
بلافاصله بیرون آمد. از دیدن ما جا خورد و گفت ابراهیم اینجا چه کار
میکنی؟ شهید مرادی گفت اتفاقی افتاده؟ عضو شورا گفت 400 نفر از کومله در
داخل روستا هستند. شهید گفت در کدام خانه؟ ایشان منزلی را در پایین روستا
به ما نشان داد. در همان زمان چند نفر از عناصر کومله در منزل همان عضو
شورا بودند. وقتی ایشان سراسیمه به داخل منزل برگشته بود، عناصر کومله سؤال
کرده بودند اتفاقی افتاده؟ گفته بود ابراهیم مرادی با هزار نفر نیرو روستا
را محاصره کرده است! لحظاتی طول نکشید که دیدیم افراد کومله از منزل خارج
شدند و بیهدف شروع به تیراندازی کردند. شهید مرادی بدون هیچ ترسی چند نفر
از مسئولان و سران آنها را به درک واصل کرد. مابقی افراد دشمن هم فرار
کردند و ما بدون اینکه کمترین آسیبی ببینیم روستا را ترک کردیم.
عباس رستمی همرزم شهید
امشب عروسی من است
شهید مرادی روحیات خاصی داشت. فرمانده دلها بود. شب عملیات که میشد به
نیروها میگفت آماده باشید. امشب عروسی من است. آنچنان شاد و خوشحال میشد
که نشاط عجیبی در گردان به وجود میآورد. هیچکس در نگاه اول تشخیص نمیداد
چه کسی فرمانده است و چه کسی سرباز. شهید مرادی بسیار خونسرد و آرام بود و
همیشه به خدا توکل میکرد. با آرامشی که داشت به نیروها روحیه و انگیزه
میداد. محال بود از گوشه و کنار اسمی از گروهک ضدانقلاب بیاید و ایشان در
اسرع وقت در منطقه گزارش شده حاضر نشود. نصف شب بیدار میشد و نیروها را هم
صدا میزد و خودش کفن میپوشید و مشغول خواندن نماز شب میشد. در دل
کوههای کردستان بارها شاهد بودم که افرادی را که هوادار گروهکها بودند
ایشان جذب کرده بود.
یکی از همرزمان شهید
نماز در دل خطر
سال 1359 در عملیات قوچسلطان برای شناسایی منطقه به قله اعزام شده بودیم.
چون لو رفتیم، درگیر شدیم. هدف ما شناسایی منطقه بود. برگشتیم تا وقت دیگری
برای شناسایی برویم. ناگهان ابراهیم گروه را متوقف کرد و گفت موقع نماز
است. چشمهای در دامنه کوه توی تیررس دشمن بود اما ابراهیم بدون هیچ ترسی
نگهبان گذاشت و همگی وضو گرفتیم و نماز را بهجا آوردیم. یک روز قبل از
شهادت ایشان جلسهای در سنندج داشتیم. در سروآباد ایشان را دیدم که میگفت
به گردان ایشان میروم تا با هم باشیم. خیلی طول نکشید که خبر دادند
نیروهایی که به منطقه توسوران رفتند در محاصره افتادند. ما به اتفاق به
آنجا رفتیم که در راه خبر سقوط یکی از پایگاهها را به ما دادند. ابراهیم
خیلی ناراحت شد و با هماهنگی به طرف آن پایگاه برگشتیم. دیدیم از پایگاه
دود بلند میشود. ضد انقلابیون پنج نفر را کشته و عدهای را زخمی کرده و سه
نفر از غیربومیها را سوزانده بود. دو نفر بومی را هم اعدام کرده بودند.
ابراهیم قسم خورد همان شب انتقام آنها را بگیرد. به طرف پایگاه دیمهگوره
کومله که مقر فرماندهی آنها بود، حرکت کردیم. با اینکه 14 نفر بودیم، به
دستور ابراهیم بدون سر و صدا اطراف پایگاه را مینگذاری کردیم و پایگاه را
به موشک بستیم. با این کار حتی یک نفر از دشمن موفق به فرار نشد. روز بعدش
در لیلهالقدر ماه رمضان در روستای چورننه درگیری میشود. ابراهیم به محض
باخبر شدن همه نیروهایش را برمیدارد و به طرف چورننه حرکت میکند. ضد
انقلابیون در حالی که از دست ما در حال فرار بودند، متوجه ورود نیروها
میشوند. روی جاده کمین میکنند و به محض ورود خودروها با تمام توان و نیرو
شلیک میکنند و ابراهیم به شهادت میرسد.
خواهر شهید
شهادت در ماه رمضان
یکی از آرزوهای همیشگی برادرم برگشت امنیت پایدار به کردستان بود. همه
تلاشش هم در این راه متمرکز شده بود اما افسوس که دوران صلح در کردستان را
ندید و در دوم خرداد 1366 مصادف با شب 21ماه مبارک رمضان در حالی که عازم
کمکرسانی به نیروهای گردان تحت امر عباس رستمی بود، در حوالی روستای
چورننه به شهادت رسید. ابراهیم در لحظه شهادتش سمت فرماندهی گردان داشت. تا
آن زمان سابقه 72 ماه فرماندهی موفق در شرایط عملیاتی را داشت. بعد از
شهادتش اسم زیبای او را بر روستایش گذاشتند و این روستا به نام
ابراهیمآباد شناخته شد. روز 23 ماه مبارک رمضان نزدیک افطار ابراهیم به
منزل ما آمد و گفت از تمامی دوستان و آشنایان خداحافظی کردم. مواظب خودت
باش کاری نکنید که خدای نکرده دشمن شاد شود و خون برادرت به هدر برود. در
راه که به طرف منزل میرفت خبر دادند که گروهکها نفوذ کردهاند. ابراهیم
با نیروهایش به آنجا میرود. صبح روز 24 که به منزل برادرم رفتم، دیدم آنجا
خیلی شلوغ شده و مردم ایستادهاند. پرسیدم چه شده؟ یکی گفت: ابراهیم زخمی
شده است. من قبلاً زیاد زخمی شدن برادرم را دیده بودم. گفتم: چرا شما
اینقدر نگران هستید؟ زخمی شدن برای ابراهیم هیچ ناراحتی ندارد. غافل از
اینکه ابراهیم شهید شده بود و به من نمیگفتند. کمی بعد برادرهایم را در
حالت خاصی دیدم و فهمیدم که ابراهیم شهید شده است. به محض فهمیدن این خبر
از هوش رفتم. شهید مرادی همیشه ما را به دفاع از اسلام و آرمانهای انقلاب
اسلامی و پیروی از رهنمونهای حضرت امام توصیه میکرد. تواضعش مثالزدنی
بود و در کنار جنگ با دشمن، به محرومان خدمترسانی میکرد. مردم منطقه
علاقه زیادی به او داشتند و خیلیها را با اخلاق خوبش از ضدانقلابیون جدا
کرد و به صف انقلاب پیوند داد.