۰۲ آذر ۱۴۰۳ ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۳۱ : ۱۸
متولد محرم
محمدحسین فروردین ماه 1348 به دنیا آمد. آن سال عید مصادف شده بود با ایام
محرم و عاشورای حسینی. چون در محرم به دنیا آمده بود، اسمش را محمدحسین
گذاشتیم تا نشانی از اربابش اباعبدالله الحسین(ع) را داشته باشد. محمدحسین
در همان سنین کودکی قرآن را پیش خودم یاد گرفت. اینطور نبود که اجباری در
کار باشد. از رفتارش برمیآمد که ذاتاً علاقه زیادی به قرآن و نماز و اعمال
معنوی دارد. پسرم از شش سالگی به مدرسه رفت و همراه درس، کار هم میکرد.
پنجمش را تازه گرفته بود که جنگ شروع شد.
دیدار با امام در عراق
بعد از شروع جنگ احساس میکردم که محمدحسین علاقه زیادی برای حضور در جبهه
دارد. اما خب سنش خیلی کم بود. سال 59 فقط 11 سال داشت. این امر در حالی
بود که برادر بزرگترش علیرضا هم به جبهه رفته بود. مهر ماه 1360 محمدحسین
به مدرسه راهنمایی رفت، ولی شوق جبهه رفتن باعث شد درس را رها کند و رزمنده
شود. شاید دلیل این همه شوقش به جبهه رفتن این بود که محمدحسین در سنین
کودکی دو بار به کربلا رفته بود. یکبار در تابستان 1357 به اتفاق هم از مرز
کویت راهی عراق شدیم. آنجا پسرم سیمای نورانی امام را در تبعید دید و نماز
جماعت را در مسجد شیخ انصاری به ایشان اقتدا کرد. پسرم موقع برگشت عکسهای
امام را به همراه کتاب ممنوعه نهضت اسلامی مخفیانه به ایران آورده بود.
البته ما خبر نداشتیم که او این کتابها را از عراق آورده است. از همان
زمان او عاشق حضرت امام و نهضت اسلامیاش شده بود.
رزمندهای از کویت
وقتی پسرم تصمیم گرفت به جبهه برود، ما در کویت بودیم. محمدحسین درس را رها
کرد و برای دیدن دوره آموزش نظامی شهیدیه را ترک کرد و بعد از پایان دوره
آموزشی پیش من آمد و گفت میخواهم به جبهه بروم. به او گفتم: درس واجبتر
است. محمدحسین در جوابم گفت: بعد هم میشود درس خواند. گفتم: تو خیلی کوچک
هستی و 12 سال بیشتر نداری. به جبهه میروی چه کار کنی؟ گفت: یعنی میگویید
نروم؟ یعنی من نمیتوانم برای رزمندهها آب هم ببرم؟ در جوابش گفتم: بله
خب آب که میتوانی به رزمندهها بدهی. او هم گفت پس باید بروم. در واقع با
این استدلالش دیگر جای بحثی برای ما باقی نگذاشت. پسرم عشق به جهاد داشت و
ما نمیتوانستیم جلویش را بگیریم.
دو برادر در جبهه
موقع جبهه رفتن محمدحسین، برادر بزرگترش علیرضا هم در جبهه بود. ولی ما
نتوانستیم مانع رفتنش بشویم. یکروز خبر آوردند که علیرضا شهید شده است. او
را با افتخار تشییع کردیم و به خاک سپردیم. برای تشییع جنازه علیرضا،
محمدحسین هم از جبهه برگشته بود. فکرش را هم نمیکردیم که بعد از شهادت
علیرضا، محمدحسین باز به جبهه برود. ولی درست بر خلاف تصور ما سه روز بعد
از شهادت علیرضا عازم جبههها شد و به ما گفت: «من باید برگردم. نباید
اسلحه علیرضا و امثال او بر روی زمین بماند.» محمدحسین باز به جبهه برگشت.
این بار با شوق و احساس عجیبتری عازم جبهه شد. برادر بزرگترش در تاریخ
18/ 9/1360 در منطقه لالهزار بستان به شهادت رسیده بود. یکی از مسئولان
محمدحسین میگفت. وقتی فهمیدیم علیرضا شهید شده است، تصمیم گرفتیم بدون
اینکه محمدحسین را از شهادت برادرش مطلع کنیم، او را روانه میبد کنیم تا در
مراسم برادر شرکت کند، اما محمدحسین از شهادت برادرش مطلع بود. وقتی به او
گفتیم حالا که برادرت به شهادت رسیده، بهتر است که به میبد بروی، با
روحیهای عالی جواب داد: اگر بروم دیگر نمیگذارند به جبهه برگردم. هنگامی
که اصرار کردیم گفت: علیرضا برای خودش شهید شده و آخرت برای اوست نه من.
بعد ادامه داد: من اسلحه برادرم را برمیدارم تا دشمن بداند با چه کسانی
طرف است. بالاخره هرطور شده او را برای مراسم برادرش به میبد روانه کردیم.
هنوز مراسم چهلم برادرش برگزار نشده بود که محمدحسین با پیشانی بند سبزرنگ
یا ثارالله به جبهه برگشت.
شهادت در 12 سالگی
پسرم در 12 سالگی به شهادت رسید. اگرچه نوجوان بود، ولی شجاعت و نترسی
زیادی داشت. محمدحسین دو، سه بار به جبهه رفت و نهایتاً در تاریخ
28/10/1360 در حالی به شهادت رسید که مشغول برگزاری مراسم چهلمین روز شهادت
علیرضا برادرش بودیم. در چنین حال و هوایی بودیم که به ما خبر دادند
محمدحسین هم در منطقه شوش بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسیده است. در عرض 40
روز دو پسرم به شهادت رسیده بودند. محمدحسین 16 سال از علیرضا کوچکتر
بود. جسد مطهر او را همراه با سایر مردم تشییع کردیم و در کنار آرامگاه
برادرش به خاک سپردیم.
منبع: روزنامه جوان