۰۳ آذر ۱۴۰۳ ۲۲ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۴۱ : ۰۶
ابوالحسن حاتمی از رزمندگان لشکر 21 امام رضا(ع)، ماجرای آهوهایی که جان رزمندگان را در عملیات میمک نجات دادند که در کتاب «... به گوشم» به چاپ رسیده را اینگونه تعریف میکند:
«قبل از عملیات میمک، تقریبا یک روز مانده به تاسوعا، برادر غزنوی، که معاونت اطلاعات لشکر نصر بود و با من صمیمیت و رفاقت داشت و البته سعادت شهادت هم داشت و رفت، به پادگان شهید حیدری ایلام آمد و احوالپرسی کرد و گفت: «عملیات نزدیک است و ما فردا میخواهیم یک راهکار را قفل کنیم تا عملیات شروع شود.»
گفتم: «گردان ما خطشکن است، من هم بیایم؟!
گفت: «هماهنگ کن تا برویم.»
من رفتم با فرمانده گردان صحبت کردم و ایشان هم پس از اصرار زیاد بنده موافقت کردند.
یک قمقمه آب و چند تا نارنجک برداشتیم و چهار نفری رفتیم. غروب آفتاب از مرز رد شدیم. رفتیم پشت خط دشمن و توی خاک عراق، شب را آنجا بودیم. روز را هم آن طرف کوه در یک غار مخفی شدیم. باز شب راه افتادیم و برای شناسایی رفتیم و کار را انجام دادیم. به قول اطلاعاتیها قلف (قفل) کردیم. روز بعد، در راه برگشت، آبمان تمام شده بود، ولی مقداری جیره غذایی جنگی داشتیم. یک مقدار هم از آنجا گیر آوردیم.
روز تاسوعا بود. تشنه بودیم. بنیه من و غزنوی قوی بود و زیاد از حال نرفته بودیم؛ ولی دو نفر دیگر یک مقدار ضعیف بودندو خیلی تشنه شده بودند. غزنوی گفت: «اینجا صبر کنید تا من دوری بزنم. شاید آب پیدا کردم.» ما قمقمهها را به ایشان دادیم و ایشان حرکت کرد ما هم در شکاف غار نشستیم. یک ساعت طول کشید تا آمد و گفت: «آن عقب دره، علف و... وجود دارد. احتمال دارد آب هم باشد، ولی جرئت نکردم تنهایی بروم. یکیتان بیایید با فاصله از هم برویم» من بلند شدم. چهار تا قمقمه برداشتم و رفتم.
حدود صد متر از هم فاصله داشتیم. او جلو رفت. چشمهای پایین دره بود. خیلی محتاطانه جلو رفت. من کنار یک قلوهسنگ ایستادم. نزدیک چشمه که رسید نشست. بعد اشاره کرد، من هم رفتم دیدم اطراف چشمه، دوازده تا آهو روی دستهایشان دراز کشیدهاند. مثل اینکه خواب بودند. تا ما را دیدند، یکی از آن آهوها بلند شد، به حالت احترام سری تکان داد و باز هم آنجا خوابید.
وقتی نزدیک شدیم، دیدیم این حیوانات گریه میکنند. ما هم نشستیم و گریه کردیم. حیوانها بلند شدند و رفتند چهار، پنج متر آن طرفتر نشستند ما قمقمهها را پر از اب کردیم و آبی هم خوردیم و سر و صورتمان را هم شستیم. به محض اینکه میخواستیم حرکت کنیم، یکی از آهوها بنلد شد و به سرعت دوید روی قله و همان جا ایستاد و دور و برش را نگاه کرد!
غزنوی گفت: «فکر نمیکنی یک سری در کار باشد؟!» من هم خیلی قلبم شکسته بود و داشتم گریه میکردم. گفت: «پاشو برویم یک سری بزنیم» برادر غزنوی پشت سر آهو دوید و رفت بالا. به مض اینکه رفت بالا، آهو پایین آمد. غزنوی دوربین انداخت و اطراف را نگاه کرد. پایین که آمد، دیدم به شدت گریه میکند! گفتم: «چیه؟ چرا ناراحت شدی؟!» گفت: «بیا بریم بالا.» با هم بالا رفتیم و با دوربین نگاه کردیم. دیدیم دو دسته نیروی دشمن یکی این طرف، یکی آن طرف کمین زده و این حیوان میخواست به ما بفهماند که دشمن در کمین شماست. آنجا فهمیدیم که زمانی که ما رد شده بودیم، دشمن فهمیده بوده و دو دسته نیرو یکی این طرف دره و یکی آن طرف دره به عنوان کمین گذاشته، که موقع عبور، ما را بزنند یا دستگیر و اسیر کنند. آمدیم و بچهها را برداشتیم و از مسیر دیگری به سمت نیروهای خودمان رفتیم. واقعا برای ما فراموش شدنی نیست، چون این یوانات میخواستند به ما بفهمانند که شب عاشورا شما تنها نیستید که عزاداری میکنید، ما هم عزاداریم. این یکی از امدادهای غیبی الهی بود که عملیات را واقعا پیروز نگه داشت. چون اگر دشمن جلوی ما را گرفته و ما را اسیر میکردند، کل عملیات لو میرفت.»