۰۸ آذر ۱۴۰۳ ۲۷ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۲۵ : ۱۳
عقیق:همزمان با فرارسیدن ولادت قمربنیهاشم ، بخشی کتاب «ماه به روایت آه» به قلم ابوالفضل زرویی نصرآباد روایت میشود. این بخش «زید بازرگان» نام دارد و از صفحات 87 تا 97 کتاب روایت میشود:
****
حدیث دلتنگیام را با که بگویم؟ اصلاً چگونه بگویم؟ خدا خیرت دهد برادر. مرا ببخش که گریه امانم نمیدهد. اگر در آن وانفسا و هنگامی که از حال رفتم، زیر بازویم را نگرفته بودی و از آن همهمه و هیاهو بیرونم نمیکشیدی، بیشک زیر پای سیل جمعیت، لگدکوب میشدم ... میشنوی؟ صدای جشن و پایکوبیشان را میشنوی؟
بغض چنان راه گلویم را گرفته و نفسم را بریده میدادم تا قیامت بگریم. شرم باد بر من و شرم و نفرین باد بر این مردم.
به خدا قسم در این لحظه، شادم از این که تو مسلمان نیستی؛ چرا که یقیناً نمیتوانی از خبرگیران خلیفه باشی. پس میتوانم داستان خود را که چون کوه بر سینهام سنگینی میکند، برایت بگویم چشمان نمناک و سیمای محزون تو باعث میشود آرزو کنم که ای کاش این مردم و خلیفهشان به کیش تو بودند.
مرا به جرعهای آب میهمان کن تا مگر این بغض گلوگیر را با آن فرو برم و قصه تلخم را برایت بگویم.
کار من تجارت است. پدر و پدربزرگم هم در همین شهر شام به تجارت اشتغال داشتهاند. کالای روم را به ایران میبریم و کالای ایران و چین را به روم.
چند سال پیش با دو بازرگان رومی که عازم مدینه و یمن بودند، همراه شدم تا علاوه بر تجارت، سرزمینهای جنوبی را نیز ببینم. با این که خلیفه وقت، معاویه، از دوستان و مشتریان من بود، کارگزاران او در هر شهر و منزلگاهی راه بر ما میگفتند و از ما تحفه و حق عبور میطلبیدند. خدا میداند چه مایه شرمسار میشدم وقتی سنگینی نگاه تحقیرآمیز و شماتتبار آن دو بازرگان رومی را بر خود حس میکردم. شنیده بودم که به جهت سکنای حسن بن علی و برادرش حسین در مدینه، کارگزاران معاویه، جرأت و جسارت جولان در آن حوالی را ندارند لذا سعی داشتیم تا هر چه زودتر خود را به مدینه برسانیم.
خسته، تشنه، گرمازاده با اسبانی کوفته و بیرمق به یک منزلی مدینه رسیدیم. علیرغم خستگی، در دل شاد بودیم که وارد حریم امن شدهایم و دست چپاول و تطاول خلیفه مسلمین و کارگزارانش از ما کوتاه است. اما واقعیتی تلخ، شادیمان را به عزا تبدیل کرد: چاه آب خشکیده بود.
زار و مستأصل بر زمین زانو زدیم تا چشم کار میکرد، کویر تفته بود و گاه نسیمی از شراره آتش که وقت نفس کشیدن، دندان و زبان و گلویمان را تا سینه میسوزاند. حتی اگر شتران تاب و توان بردن مالالتجاره را تا مدینه میداشتند، بیشک ما و اسبانمان در کمتر از ساعتی از پای در میآمدیم. فرقی میان ماندن و رفتن نبود.
بار گشودیم و در سایه شتران نشتیم و در نهایت تسلیم و استیصال، به انتظار معجزه ماندیم. معجزهای محال و غیرممکن ... که رخ داد.
ابتدا در پس حرارت تند صحرا، تصویری لرزان از نواری سیاه در افق پدیدار شد که به سراب میمانست ولی پس از دقایقی آن نوار لرزان، شکل کاروانی از اسب و شتر به خود گرفت.
از شدت شادی و هیجان، همسفران یکدیگر را در آغوش گرفتند و اشک شوق ریختند. حتی اگر آن کاروان از آن سارقان میبود، حاضر بودیم در ازای قدری آب، تمامی مالالتجاره را به رغبت و رضایت پیشکش کنیم.
تعجب میکنی اگر بگویم بار شتران و اسبان کاروانی که میآمد، چه بود. آب! آری مشکهای بزرگ آب!
سواران همچون ابر رحمت فرود آمدند و بر ما درود فرستادند و بیآن که منتظر کلامی از ما بمانند، ما را سیراب کردند و اسبان و شترانمان را نیز به دست خود آب دادند.
با آن که بسیار سفر کردهام و تلخ و شیرین بسیار چشیدهام اما خدا گواه است که هرگز در عمرم، آبی بدان گوارایی و جانبخشی ننوشیدهام.
دوستان نصرانیام از فرط شوق و سپاس میگریستند. این اتفاق اگر معجزه نبود، پس چه بود؟ اگر این کاروانیان از فرشتگان خداوند نبودند، پس که بودند؟
وقتی سرپرست کاروان پیش آمد و پارچه از صورت برداشت تا با ما سخن بگوید و از پس او، دیگران چهره نشان دادند. شکمان به یقین بدل شد نه رفتار مهرآمیز و احترام برانگیزشان با آدمیان نسبت داشت و هیچ یک متوجه کلام او نشدیم. لاجرم با لبخندی به زیبایی بهار، تکرار کرد: «ما غلامان فرزند رسول خدا، حسین بن علی هستیم. سرورم بر شما درود میفرستد و از شما دعوت میکند تا در مدینه، شهر پیامبر، میهمان او باشید».
غلامان حسین بن علی؟ به این زیبایی و ادب و کمال؟ آن هم در این کویر که گویی دری به دوزخ دارد؟ حسین بن علی چگونه از گرفتاری ما در این بیابان سوزان باخبر شده است؟
غلام ماهسیما و فرشته خصال حسین، پیش از آن که لب به پرسش باز کنیم، پاسخ داد: کوتاه زمانی است که چاه این منزلگاه خشکیده است. در این مدت به فرمان سرورمان حسین، هر روز با مشکهایی پر از آب بدین جا میآییم و به انتظار کاروانیان میمانیم تا به جرعهای آب، میهمانشان کنیم و از آنان بخواهیم تا بر ما منت گذارند و در شهر پیامبر، میهمان فرزند او باشند.
یکی از دو بازرگان مسیحی همراهم با سپاس و حسرت گفت: از شما و سرور کریمتان سپاسگزاریم ولی ما به کیش نصاراییم و مسلمانان شام ما را ناپاک و آلوده میشمارند. همین که بتوانیم چند روزی در این شهر توقف کنیم، منتپذیر خواهیم بود. دریغ که ما را از سفره گشوده و خوان گسترده مخدوم میهماننواز شما نصیبی نیست.
غلام پاسخ داد: هر آن که روزی خور خوان گسترده پروردگار است، بر خوان فرزند فرستاده پروردگار نیز عزیز و گرامی است.
قسم به آن که جانم در قبضه قدرت اوست، هیچ گاه در عمرم بدان پایه به مسلمانی خود، افتخار و مباهات نکردهام. نگاه ملامتبار و تحقیرآمیز دو بازرگان رنگ تحسین و رشک و حسرت به خود گرفت. پس از بار بستن و حرکت به سمت مدینه، در هر فرصتی از سردرگمیشان در تناقض میان اسلام شام و مدینه میگفتند و این که با این همه تفاوت، در نهایت، اسلام واقعی کدام است؟ من که خود بیش از آنان مبهوت و سردرگم بودم، میکوشیدم تا با خونسردی وانمود کنم که هر مسلمانی به حقیقت اسلام آشناست و عملکرد خلیفه و برخی مسلمانان شام و سایر نواحی را نباید به اسلام نسبت داد.
در راه بسیار اندیشیدم. به رغم دوستی و همنشینی با خلیفه وقت معاویه - از او چه مایه زیان و اجحاف و آزار دیده بودم؟ کارگزاران او چند نوبت همچون حرامیان، مالالتجارهام را با عنوان عشر و هدیه به غارت برده بودند؟ مگر یگانه دخترم را از ترس نظربازی و خواهش بیجان خلیفه و بستگانش در خانه حبس نکرده بودم؟
حال در مواجهه با حسین چه کنم؟ بعید میدانستم مردی با این مایه کرامت و بزرگواری به دارایی ناچیز من چشم داشته باشد. حاضر بودم نیمی ... نه، اصلاً تمام مالالتجارهام را به شوق و رغبت در قبال نجات جان خود و همراهانم به او پیشکش کنم اما ... نه این فکری خام و نابخردانه بود. قادر به جبران خوبیهایش نبودم؛ محبت عظیمی که نادیده و نشناخته در حق من و همراهانم روا داشته بود؛ نه، حتی قادر به جبران محبت بیدریغ خادمان و غلامانش نیز نبودم. غلامان؟ غلام؟
فکری مثل برق از خاطرم گذشت و به وجد آمدم. مگر نه آن که اینان ما را از قید مرگ رهایی بخشیده بوند. من نیز به تلافی اگر نه همه، لااقل مهمتر خدمتگزاران حسین را از او خریداری و در راه خدا آزاد میکردم.
از ذوق این چارهاندیشی هوشمندانه و از تصور بازتاب این عمل در مدینه و سایر شهرها و قبایل عرب، چنان سرمست شدم که قابل توصیف نبود. از آن پس به هر جا وارد میشدم یا میگذشتم،، مرا به انگشت به هم نشان میدادند و میگفتند: «خدایا، آیا این بزرگمرد کریم، زید بازرگان نیست؟ همو که در کرامت و استغنا، حسین بن علی را به تحسین و اعجاب وداشت؟»
بر اسب هی زدم و خود را به مهتر خادمان حسین که پیشاپیش قافله در حرکت بود، رساندم، به قدری ذوق زده بودم که میخواستم اگرچه نه به صراحت اما پوشیده و در پرده با او بگویم که لطف و احسان و محبتش بیپاسخ نخواهد ماند.
- جوان! چگونه میبینی اگر کسی بخواهد یکی از بندگان حسین را از او خریداری کند؟
همزمان دستی به صورت کشیدم تا او با دیدن دو انگشتری بزرگ الماس در انگشتانم، بداند که قادر به پرداخت هر قیمتی هستم.
لبهایش چون شکوفه شکفت و از فرط حیا به زمین خیره شد.
وقتی در مدینه به حسین - که جانم فدای او - روبرو شدم، تمام تصوراتم درهم ریخت. شنیده بودم که حسین بن علی، صاحب جمال،؛ کریم، شجاع، میهماننواز، خوش خلق و نیکوکار است. اما این صفات و هزاران صفت ستوده دیگر، رد شان او، نه فقط نارسا، که دون شأن او بود. میتوان شکل گل را برای آن که از دیدارش محروم بوده، تصویر و توصیف کرد اما عطر جان بخش و دلاویز نه فقط گل، که گلستانی چون حسین را چگونه میتوان به وصف کشید؟ آیا صفت «خوشبو» برای درک عطر گل کافی است؟ هرگز. صفاتی چون نیکی و جمال و کمال و بخشش و جوانمردی و ... نیز برای آن که حسین را ندیده، همین حکم را دارد.
همین قدر بگویم که وقتی در دومین دیدار، دو رفیق نصرانیام، پس از حسین، کلمات شهادتین را برای درآمدن به دین اسلام، تکرار میکردند، من نیز با چشمانی به اشک نشسته، زیر لب شهادتین گفتم و از نو، مسلمان شدم.
فرصت اقامت ما در مدینه، شهر پیامبر، کوتاه بود. از بخت خوش و حسن اتفاق، در مدینه با چند بازرگانی یمنی که عازم شام بودند، ملاقات کردیم. مال التجاره خود را با سودی منصفانه و مرضی الطرفین مبادله کردیم و با خرید برخی کالاها از مدینه، آماده میشدیم تا به شام باز گردیم.
طی این مدت، همواره سیمای معصوم و محجوب خدمتگزار حسین در نظرم بود. با آن که دیدار حسین و درک کرامت و بزرگواریهای غیر قابل توصیف او، موجب شده بود تا از نیت فخر فروشانه و شهرت طلبانهام سخت شرمگین و سرافکنده باشم اما این بار از صمیم دل، تصمیم به جبران محبت آن جوان فرشته جمال و فرشته خصال داشتم. در آن مدت دانسته بودم که نه فقط خادمان که تمامی مردم، از فقیر و غنی، کوچک و بزرگ، زن و مرد و مسلمان و غیر مسلمان به خدمتگزاری او افتخار میکنند و در خدمت به او از هم سبقت میگیرند.
تازه معنای لبخند محجوب جوان خادم را در جواب پرسشم میفهمیدم.
چارهای دیگر اندیشیدم، صد دینار در همیانی گذاشتم تا ضمن هدیه آن به جوان، به او بگویم محبتش را از یاد نبردهام .... اما چگونه؟ آیا بیکسب اجازه از حسین، حق داشتم که ....؟ نه هرگز. آیا باید این هدیه ناقابل را به حسین میسپردم تا چنانچه صلاح بداند...؟ اف بر من! نه... متحیر و مستأصل بر در مسجد پیامبر ایستاده بودم که دستی بر شانهام خورد.
- سلام برادر. آیا به انتظار کسی هستی؟
عبدالله بن جعفر، پسر عمومی حسین بن علی بود و پیش از آن، او را در محضر حسین دیده بودم. سلامش را پاسخ دادم و گفتم از حسین خواهشی دارم ولی شرم، مانع میشود که با او بگویم.
خندید و گفت: خدا امورات را اصلاح کند. چرا از درگاه وارد نمیشوی؟
- درگاه؟ کدام درگاه؟
- درگاه حاجات، باب الحوائج. عباس بن علی؟
- عباس بن علی؟ کیست؟ با حسین نسبتی دارد؟
این بار بلندتر خندید: خدا تو را ببخشد. مگر ممکن است او را ندیده باشی؟ پدر فضل، عباس، برادر حسین و پسر عمومی من. او و سه برادرش (فرزندان امالبنین) همواره با حسیناند.
- همیشه عدهای همچون پروانه گرد وجود حسین میگردند. حتی اگر او را در آن میانه دیده باشم، الان به خاطر ندارم.
- پس حتم دارم که او را ندیدهای. عباس پروانهای نیست که ببینی و از یادش ببری. او را از زیبایی و تابناکی به ماه تشبیه میکنند، ماه بنیهاشم. میدانی چرا؟ چون مثل ماه از خورشید وجود حسین، نور و گرما میگیرد و دورش میگردد. نمیشود چشم در چشم خورشید دوخت و راز دل گفت: اما ماه، ماه واسطه راز و نیاز است. عباس، برادر، نایب، مشاور و امین حسین و نزدیکترین فرد به اوست.
بخت بلندی داری برادر. آن جا را ببین... نزدیک نخلستان.. آن سه نفر را میبینی...؟ آن که از همه رشیدتر است و به سختی کار میکند. عباس هموست.
بی شک نور تند آفتاب و دوری فاصله، عبدالله را به اشتباه انداخته بود. حاضر بودم قسم یاد کنم که آن مرد، همان خادم محجوب و فرشته سیمای حسین است.
گفتم: اشتباه میکنی برادر. او یکی از خادمان فرزند رسول خداست. او را به خوبی میشناسم. اگر او به داد من و همراهانم نرسیده بود، بیشک از تشنگی. در بیابان جان سپرده بودیم. آن دو نفر دیگر هم از بندگان حسیناند.
عبدالله دستش را سایبان چشم کرد و دقیقتر به نخلستان چشم دوخت.
- اشتباه نمیکنم برادر، آنها عباس و دو برادرش جعفر و عبدالله هستند.
دست و پایم سست شد و بر زمین زانو زدم.
عبدالله با لبخندی تلخ ادامه داد: امالبنین به پسرانش آموخته که حسن و حسین را سرور و مولای خود خطاب کنند و خود را خدمتگزار آنان بخوانند. به خدا قسمت در زیر این آسمان لاجوردین کسی را به ادب، تواضع و وفاداری عباس ندیدهام...
آن روز تا شب و آن شب تا صبح، یکسره و بیاختیار میگریستم. بغض و گریه بیاختیار امانم نمیداد تا به پرسشهای همسفران پاسخ دهم. قبلا از حسین خداحافظی کرده بودیم. اما یادآوری خاطرات چند روز، به قدری شرمسارم میکرد که یارای دیدار عباس را نداشتم.
گویا او خود نیز بدین امر واقف بود و نمیخواست خجلت و شرمساریام را ببیند چرا که سحرگاه فردای آن روز که بار سفر باشگست میبستیم، برادر کوچکترش جعفر را به سه انگشتری عقیق به رسم هدیه به من و همراهانم، برای خداحافظی و بدرقه فرستاد.
نمیدانم چه مدت، سر بر شانه جعفر جوان گریستم. نمیدانم شاید میخواستم ریههایم را با استشمام و تنفس بوی پیراهن برادر عباس و حسین پر کنم و جلا بدهم.
در میان هق هق گریه از او خواستم از جانب من از برادرانش، به ویژه عباس، حلالیت بطلبد و خداحافظی کند ضمنا از آنان دعوت کردم که اگر به شام آمدند، محنت سرای مرا نیز متبرک کنند.
جعفر که در مرز نوجوانی و جوانی بود، با لحنی محجوب گفت: برادرم عباس بر شما درود فرستاد و گفت بگو ای زید، دیری نخواهد گذشت که من و برادرانم در معیت سرورمان حسین بر تو خواهیم گذشت و از بلندا، سلامت را پاسخ خواهیم گفت.
خدا مرا ببخشد که با شنیدن این پیام از شوق بر خود لرزیدم تا امروز در آرزوی دیدن آن لحظه بودم که حسن با قیام علیه معاویه یا خلف صدقش یزید، بر بام دارالخلافه شام بایستد و همراه با برادرش عباس، به مهربانی و لبخند سلام عاشقانش را پاسخ گوید.
امروز وقتی چهره زیبای عباس را با آن لبهای خشک و ترک خورده بر بلندای نیزه دیدم، گریان و بر سر زنان، بیاعتنا به تازیانه سواران و سنگاندازی و ضرب و شتم مردم و مأموران، پیش رفتم و با صدایی بریده و سوخته عرض کردم: «خوش آمدید مولای من...» آن گاه در حالی که بغض و گریه گلویم را میفشرد، نالیدم که: آیا چنین است شیوه کریمان در وفای به عهد؟ مگر نه این که مرا بشارت دادید به این که سلام و درودم را پاسخ خواهید گفت؟