۰۸ آذر ۱۴۰۳ ۲۷ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۰۲ : ۱۵
شکر خدا که با فلکم هیچ کار نیست
بر خاطرم ز هر دو جهان یک غبار نیست
آن پای بر جهان زده رندم که بر دلم
اندوه آسمان و غم روزگار نیست
فخرم همین بس است که اندر جهان مرا
روی نیاز جز به در کردگار نیست
جز درگه نیاز که درگاه مطلق است
روی دلم ز هیچ در امیدوار نیست
گردون! به ما زیاده ازین سرگران مباش
این کهنه سایبان تو هم پایدار نیست
قطع نظر ز هر چه کنم خوشتر آیدم
جز درگهی که بانی او روزگار نیست
درگاه پادشاه دو عالم که از شرف
ناخوانده گر رود فلک، آنجاش بار نیست
آن پادشاه عرصه دین کز علو قدر
خورشید را بر اوج جلالش گذار نیست
شهزاده زمین و زمان زین عابدین
شاهی که در زمانه چو او شهریار نیست
دین یادگار اوست چو او یادگار دین
چون اهل بیت را به جز او یادگار نیست
انجم ز نور خاطر اویند مقتبس
افلاک را به غیر درِ او مدار نیست
گر خاک پاش سر به نسیمی برآورد
در باغ و راغ حاجت باد بهار نیست
هر جا کف سخاوت او سایه افکند
جز تیرگی نتیجه ابر بهار نیست
چون ماه علمش از افق سینه سر زند
اقلیم جهل را غم شب های تار نیست
روزی قَدَر به پیش قضا شکوه کرد و گفت:
تا حکم شاه هست مرا هیچ کار نیست
بانگی ز روی قهر به او زد قضا و گفت:
کای ساده سرّ این به تو هم آشکار نیست
گر نه وجود او بود این کارخانه را
پیش خدای عزوجل اعتبار نیست
حاصل که او نتیجه ایجاد عالم است
در دهر همچو ما و تو او حشو کار نیست
یعنی که این سبط رسول مهیمن است
بی مهر او بنای جهان استوار نیست
شاهی که کارخانه قدرت وجود اوست
با او ستیزه جز به خدا کارزار نیست
آلوده چون به حرف عدویش کنم سخن؟
طوطی طبع ناطقه مردار خوار نیست
شاها منم که طینت عنبر سرشت من
جز از عبیر خاک درت مایه دار نیست
مهر تو درگرفت سراپا وجود من
نوعی که دل ز شعله او جز شرار نیست
فکر من از کجا و مدیح تو از کجا؟!
در بحر مدحت تو خرد را گذار نیست
جز گفتگوی مهر تو نبود انیس من
عاشق تسلّیاش بجز از حرف یار نیست
بی مهری فلک دل ما را زخود رماند
رحمی که جز به لطف تو امیدوار نیست
لطفت چو گشت ضامن فردای دوستان
امروز باکی از ستم روزگار نیست
تا آفتاب نور فشاند به روزگار
تا روزگار جز به شتابش قرار نیست
مهرت دل حبیب تو را نورپاش باد
خصم تو بی قرار چنان کش وقار نیست
خاک ره تو دیده" فیّاض" را جلا
تا از فلک بر آینه اش جز غبار نیست