۰۲ آذر ۱۴۰۳ ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۳۵ : ۲۳
حالبعد از 35 سال از شهادت این قهرمان ملی، گلعلی بابایی مجددا به سراغ او رفته و کتاب تک سوار دشت زید را موضوع زندگینامه شهید اسماعیل قهرمانی به چاپ رسانده است.اسماعیل روز بیستم اردیبهشت 1361 بعد از پایان مرحله دوم عملیات بیت المقدس در مصاحبه ای مفصل با زنده یاد حسین داورزنی راوی اعزامی دفتر سیاسی سپاه به منطقه روایت هایی از دوران کودکی، سالهای نوجوانی ایام انقلاب و نحوه پیوستن به سپاه و سوابق عملیاتی و ... بیان کرده است. متن زیر بخش هایی ابتدایی این مصاحبه تفصیلی است:
«اسماعیل قهرمانی هستم روز سوم اردیبهشت سال 1340 در یک خانوادهٔ کشاورز و مذهبی در روستای «اردها» سراب به دنیا آمدم. از آنجا که به دنیا آمدنم مصادف بود با عید سعید قربان، پدرم که ارادت عجیبی به حضرت ابراهیم داشت برای من نام اسماعیل را انتخاب کرد. من سومین پسر و چهارمین فرزند خانواده هستم.بابام می گفت قبل از تولد تو یک شب خوابی دیدم که خیلی برایم جالب بود. اصرار کردم، خوابش را این طوری برایم تعریف کرد و گفت:« چند ماهی به تولد تو مانده بود، خواب دیدم پشت دست چپم آینه ای هست که از آن نور ساطع می شود. این خواب را سرسری نگرفتم، رفتم پیش یکی از اولیاء خدا تا تعبیرش را بفهمم. آن بزرگوار گفت: خداوند به زودی به شما فرزندی عطا خواهد کرد که آن فرزند دارای ضمیری روشن و وجودش برای دین خدا مفید خواهد بود.»خودم که زیاد یادم نمی آید اما اطرافیان می گویند از همان کودکی هوش خوبی داشتم و قبل از سن ده سالگی پابند نماز بود.
دورهٔ ابتدایی را در دبستان «کاووس» شهرستان گنبد گذراندم. از همان موقع ها سر و گوشم می جنبید برای ورزش، ورزش هایی مثل کشتی و کاراته. هر فرصتی پیدا میکردم میرفتم روی تشک با هم سن و سالهای خودم دست و پنجه نرم میکردم.دورهٔ ابتدایی را که تمام کردم رفتم مدرسهٔ راهنمایی «آرش» آنجا محیط خوبی برای درس خواندن بود.
خرج زندگی زیاد بود و درآمد زراعت کفاف هزینهها را نمیداد آستین بالا زدم و در کنار درس خواندن کارگری کردم تا کمک خرجی برای خانواده باشم. البته تابستانها بازار کار کردن من گرمتر بود. چون سه ماه مدرسهها تعطیل می شد و این فرصت خوبی بود برای کار کردن، نوع کاری هم که می کردم بیشتر ساختمانی بود. یعنی از عملگی گرفته تا سفید کاری و سنگ کاری ساختمان، هر کدام پا میداد انجام میدادم. پدرم میگفت: مهم نیست کارت چه باشد. مهم کسب رزق حلال است.محیط «گنبد» کوچک بود و بازار کار آن محدود، با داداشم «محمدحسین» تصمیم گرفتیم بیاییم تهران.
همین کار را کردیم سال های 55 تا 56 بازار بساز و بفروشها توی تهران گرم بود و کار ساختمانی رونق داشت. روزها کارگری می کردم و شبها هم درس میخواندم. توی کارهای ساختمانی تا درجهٔ کاشیکاری خوب پیش رفتم و در درس خواندن هم با هر مشقتی که بود به تحصیلم ادامه دادم.کار و بارمان توی کارهای ساختمانی رونق گرفت به طوری که خودمان کار را کنترات میکردیم و شدیم پیمان کار. البته از پیمانکار فقط اسمش روی ما بود، چون پیمان کاری بودیم که خودش عملگی می کرد، بنایی می کرد، سنگ کاری می کرد، خلاصه از زیرسازی زمین تا نازک کاری دوم و آخر ساختمان را خودمان انجام میدادیم، اگر تعریف از خودم نباشد کاشی کار ماهری شده بودم.
آن روزها رژیم پهلوی فرهنگ منحط غربی را در تمام تار و پود زندگی مردم رسوخ داده بود. بسیاری از ضدارزش ها برای مردم ارزش شده بود. رادیو، تلویزیون، سینما، دیسکوتکها و آن مجموعههای مفتضح کاخ جوانان نخست وزیری با پیست رقص و استخرهای مختلط، شده بودند وسیلهای برای تباهی نسل سرگشتهای که در جادهٔ بیهویتی خود به پیش میتاختند. محل کار ما در قسمت شمالی شهر تهران بود. همین شهرک غرب. یعنی همان جایی که این فرهنگ رواج بیشتری داشت، یادم هست در سال تحصیلی 57-56 مدرسهای که در آن درس میخواندم مدیری داشت عجیب شیفتهٔ فرهنگ غربی. این آقای مدیر، وقاحت را به جایی پیش برده بود که به دانش آموزان پسر توصیه میکرد، هر کسی برای خودش دوست دختر داشته باشد و عجیب سنگ روابط آزاد میان دو جنس مخالف را به سینه می زد.
در یک چنین محیط آموزشیای، ما با چند تا از دانش آموزها جلسات مخفیانه تشکیل دادیم. توی آن جلسات سعی می کردیم، روشنگریهایی انجام دهیم. البته اوج گیری مخالفت مردمی با رژیم و دریافت اعلامیهها و نوارهای سخنرانی امام خمینی هم به ما این جرات را داده بود تا هم این جلسات را برگزار کنیم و هم سمت و سوی جلساتمان را به مباحث سیاسی بکشانیم. پاتوق ما هم مسجد امام حسین(ع) در میدان فوزیهٔ سابق و امام حسین(ع) فعلی بود. میرفتیم آن جا و به قول معروف شارژ روحی می شدیم و میآمدیم. یک روز که مسجد امام حسین(ع) سخنرانی بود، گاردیها و ساواکی ها ریختند آن جا را محاصره کردند. من و محمدحسین بعد از آن مراسم، چند تا ضربهٔ آبدار باتوم از مأمورها خوردیم.
از زمستان 1356 دیگر تهران و اکثر شهرهای کشور دست خوش حوادث انقلاب بودند، پیامهای روشنگرانهٔ امامخمینی دست به دست میگشت و پایههای رژیم طاغوت را مى لرزاند. از طریق بچههای مسجد امام حسین خبردار شدیم که قرار است روز جمعه 17 شهریور 1357 مردم تهران در میدان ژاله تجمع کنند. از اوایل صبح جمعیت عظیمی از زن و مرد و دختر و پسر جمع شده بودند تا هم صدای اعتراضشان را به گوش سردمداران رژیم برسانند و هم پیام همبستگی و وفاداری خودشان را به امام خمینی اعلام کنند. آن روز میدان ژاله غوغایی بود. جمعیت مثل سیل از خیابانهای اطراف به میدان ژاله سرازیر شده بودند.
حرکت چندین هلیکوپتر بر بالای سر تظاهرکنندهها خیلی مشکوک به نظر می رسید، با این حال مردم با مشتهای گره کرده، شعارهای تندی بر علیه شاه و دستگاه سلطنت میدادند. سربازهایی که اطراف میدان پراکنده بودند، کمکم به جمعیت نزدیکتر شدند، حلقهٔ محاصره هر لحظه تنگتر و تنگتر میشد. هم زمان با شلیک نیروهای اطراف میدان به سمت مردم، هلیکوپترها هم جمعیت را از هوا به گلولهٔ کالیبر 50 بستند. در یک لحظه همه چیز به هم ریخت، مردم بی دفاع در میدان در کورهای از آتش قرار گرفتند. گلوله های آتشین سینه های مردم را میشکافت. هر لحظه بر تعداد شهدا و مجروحان افزوده می شد.
به کمک بچههایی که اطرافم بودند تعدادی از مجروحان را به جاهای امن منتقل کردیم. آن روز سختترین روز زندگیم بود. غروب با لباسهای خون آلود به خانه برگشتم، یادش به خیر، داداشم با دیدن آن سر و وضع خونی کم مانده بود از وحشت پسں بیفتد، بعد ازاین حادثه دیگر دل و دماغ کار کردن نداشتم. کارم شده بود راهپیمایی، تظاهرات، تحصن و...
بهمن 57 زمزمه بازگشت امام خمینی، دلهره عجیبی در دل سردمداران رژیم شاه انداخت. بختیار برای جلوگیری از ورود امام اعلام کرد، تمام فرودگاههای کشور به روی پروازهای خارجی بسته است. مردم در اعتراض به این حرکت عوامفریبانه بختیار، در دانشگاهها و مساجد متحصن شدند و رژیم را به مقابلهٔ مسلحانه تهدید کردند. بختیار در مقابلهٔ با ملت تاب مقاومت نیاورد.
اعلام شد که هواپیمای امام خمینی روز دوازدهم بهمن از پاریس به سمت فرودگاه مهرآباد حرکت میکند. صبح زود رفتم میدان آزادی، نمیدانم. چند ساعت در زیر فشار جمعیت منتظر بودم، اصلا آن همه فشار جمعیت را انگار احساسی نمیکردم. اما میدانم که هنوز ظهر نشده بود که ماشین امام سیل جمعیت را میشکافت و پیش میآمد. یک لحظه چشم دوختم به آن ماشین بلیزر، امام با لبخند قشنگی از توی ماشین برای جمعیت دست تکان میداد. با دیدن چهرهٔ امام قلبم هری ریخت پایین. بعد از آن همه انتظار کشیدن، همان یک نگاه به امام برایم کافی بود. انگار همه خستگیها از تنم خارج شد.
به دنبال ماشین امام راه افتادم. از میدان آزادی تا بهشت زهرا را نمیدانم چطوری طی کردم، فقط زمانی به خودم آمدم که امام بر بالای قبر شهیدان سخنرانی می کرد و خطاب به دولت بختیار میفرمود: «من توی دهن این دولت میزنم. من به کمک مردم دولت تعیین می کنم.» بعد از تمام شدن مراسم پیاده به سمت تهران راه افتادم. امام در مدرسهٔ«علوی» مستقر شد. من هم مثل سیل جوانهایی که هر روز خدا، برای دیدن ایشان به آنجا میرفتند، صبح زود از خانه میزدم بیرون، کوچه پس کوچههای خیابان ایران را پیاده طی می کردم و بعد از ورود به مدرسه، روبهروی جایگاهی که امام روی آن میایستاد و برای مردم دست تکان میداد جا خوش میکردم و می رفتم توی بحر سیاحت جمال دل آرای این مرد خدا. روز 21 بهمن، رادیوی رژیم در اخبار ساعت 2 از قول تیمسار رحیمی، فرماندار نظامی تهران اعلامیه ای را خواند با این مضمون که: از امروز ساعت منع رفت و آمد شبانه از ساعت 9 شب به چهار بعد از ظهر تغییر یافته و هر کس را بعد از ساعت چهار ر بعد از ظهر در خیابان ها مشاهده کنند او را به گلوله خواهند بست.
اول که خبر را شنیدیم نمیدانستیم عوامل رژیم چه خوابی برای مردم دیدهاند و ما باید چه کار کنیم. البته مطمئن بودیم که از این حرکت آنها، بوی خوشی به مشام نمیرسد.شاید دو ساعت هم از پخش آن بیانیه فرماندار نظامی نگذشته بود که پیام امام از طریق ائمه مساجد تمام محلات شهر به اطلاع مردم رسید: «حکومت نظامی معنا ندارد، مردم به خیابانها بریزید.»
میلیونها نفر آن روز به خیابانها آمدند، من هم قطرهای بودم از آن دریا. همان شب، گاردیها به همافرهای انقلابی طرفدار امام در پادگان نیروی هوایی حمله کردند و از هر طرف آنها را به گلوله بستند. همافرها هم از خودشان دفاع میکردند. خبر که به مردم رسید، همه برای کمک به همافرها و مقابله با گاردیها، رفتند به سمت پادگان نیروی هوایی، گاردیها خیلی سخت مقاوم میکردند، اما مردم حلقه محاصره آنها را شکستند و خودشان را به داخل پادگان رساندند.
بلافاصله همافرها
درهای اسلحه خانههای پادگان را باز کردند و از هر کسی کارت پایان خدمت
سربازی یا شناسنامه میگرفتند و به او تفنگ میدادند. من هم که آن روز به
آنجا رفته بودم، یک قبضه ژ-3 گرفتم و همراه گروهی از همافرها و جوانها
شروع کردیم به زد و خورد با گاردیها. البته آنها دیگر پاک روحیهشان را
باخته بودند. بعد از تار و مار شدن نیروهای گاردی، رفتیم سر وقت یک سری از
کلانتریها و خانههای امن ساواک. مثل خانه سرهنگ زیبایی که شکنجهگاه مخفی
ساواک از سال 55 به بعد بود. آن جا صحنههای بسیار فجیعی را دیدم. هنوز
روی دیوارها لکههای فراوان خون را میشد دید. کف زمین، مو و پوست سر و
انگشت قطع شده دست و پای شکنجه شدهها ریخته بود. سنگدلترین آدمها با دیدن
آن صحنهها قلبشان به درد میآمد. من از بچگی همیشه پای منابر ذکر مصیبت
آقا ابیعبدالله(ع) مینشستم و یادم هست همه اهل منبر، ذکر مصیبت
سیدالشهدا(ع) را با یک آیه تمام میکردند. الا لعنه الله علی القوم
الظالمین.
در خانه سرهنگ زیبایی معنی این آیه را با بندبند وجودم فهمیدم.
جنگ اول گنبد در بهار سال 58 داشت به سود نیروهای انقلاب تمام میشد که دولت بازرگان با دخالت عوامل خودش و مذاکره با کمونیستها و فئودال ها، دست نیروهای انقلابی را گذاشت توی پوست گردو۔ البته بایستی اعتراف کنم جنگیدن با این جریان ها هم برایم شیرین بود و هم تلخ شیرین از این جهت که مبارزه با دشمنان انقلاب اسلامی در هر حال برای هر رزمندهای یک افتخار بزرگ است و تلخ از این جهت که در بعضی از سنگرها، رو در روی افرادی قرار می گرفتم که تا چند ماه فیل در کنار هم برای سرنگونی شاه مبارزه می کردیم. در بهار 1359 واقعه معروف به جنگ دوم گنبد اتفاق افتاد و غائلهٔ ستاد مونیستها و فئودالها و متحدانشان بارسایی برایشد. من هم دیگر در و گنبد» ماندگار شدم. البته همزمان با آشوبهای ترکمن صحرا،در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، رفتم ثبت نام کردم و طی مراحل گزینش، اوایل سال 59 به عنویت رسمی سپاه گنبد درآمدم.»