۰۲ آذر ۱۴۰۳ ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۱۰ : ۰۹
لیلا طحان زاده مادر شهید رونقی در گفتوگو با تسنیم از سالهای چشمانتظاری و بی تابی در پی یافتن پیکر فرزند شهیدش اینچنین میگوید: پدرش چند سال پیش آنقدر در پی یافتن خبری از پیکر پسرم بود و از دوریاش بیتاب بود که از غصه محمد دق کرد و مُرد. 21 ساله بود که دیپلمش را گرفت و گفت که باید به سربازی بروم و در ژاندارمری مشغول خدمت شد. دوماهی بود که از جبهه رفتش می گذشت و هیچ خبری از او نشد. پس از آن پسرم چندین بار به دنبال ردی از او رفت و پس از جستجو به من گفت که محمد آن طرف خط بود و نتوانست بیاید که با او صحبت کنم اما من راضی نشدم و رفتم به مقر ژاندارمری تا نشانی از او پیدا کنم.
او ادامه میدهد: وقتی رفتم و از آنجا پیگیری کردم گفتند که چند وقت است که پسرت مفقود شده است. من با هیاهو و گریه کنان به خانه رفتم و منتظر رسیدن خبری از او شدم. زمانی که اسرا به میهن باز می گشتند بغل رادیو می نشستم و گوش به رادیو بودم و اما خبری از او نشد و این چشم انتظاری 29 سال طول کشید. تا اینکه امروز با پیکر پسرم دیدار کردم و قلبم آرامش پیدا کرد.
مادر شهید رونقی میگوید: در طول این چندین سال تا آن جایی که در توانم بود در مراسم تشییع شهدای گمنام شرکت میکردم و شهدا را قسم می دادم تا پیکر پسرم را برگردانند و مطمئن بودم دیر یا زود خبری از او میشود.
او در خصوص ویژگیهای اخلاقی فرزندش میگوید: پسرم فردی با ایمان و مودب و بسیار مؤمن بود و چون فرزند بزرگ خانواده بود برادرهایش را نصیحت میکرد. زمانی که در دبیرستان درس میخواند یکبار آمد به من گفت که «مادر میخواهم به جبهه بروم» اما من گفتم تو هنور سنی نداری و اجازه نمیدهم که بروی و محمد هم حرف ما را گوش نکرد و نرفت. بسیار درسخوان بود و نمرات بالایی داشت. زمانی که درسش تمام شد با اینکه میتوانست ادامه تحصیل بدهد اما گفت باید که به سربازی بروم و نباید جبهه ها را خالی کرد و امام را تنها گذاشت. زمانی که گفتند به شهادت رسیده به مدرسه اش رفتیم و کارنامه قبولی اش را گرفتیم.
مادر، خوابی که در این 29 سال بی خبری از فرزندش دیده را تعریف میکند: یکبار خواب دیدم که در خانه بودیم و محمد در پشت بام بود و من به او گفتم که محمد از پله ها بیا پایین. او آمد و من به او گفتم که مادر چرا به ما سر نمی زنی. چند سال در عراق اسیر بودی, عربی بلدی؟ و او چند کلام عربی با من صحبت کرد و بعد به او گفتم نمیگذارم بروی. محمد گفت مادر نگران نباش نزدیک هم هستم و می آیم.
او از کنایه های مردم تعریف میکند و میگوید: بعد از شهادت از کنایه های زیادی از افراد مختلف شنیدیم و خیلی روحم آزرده شد و رویم نمی شد بگویم مادر شهید هستم.
ابوالقاسم رونقی عموی شهید محمد رونقی در گفتوگو با تسنیم ویژگیهای برادر زاده اش را اینچنین بیان میکند: محمد پسر اول خانواده بود و 4 برادر 2 خواهر بودند. او بچه محجوبی و وارسته و درسخوان بود. محمد خیلی علاقه داشت به جبهه برود. درسش که تمام شد به سربازی رفت و به جبهه اعزام شد و سرانجام به آرزویش رسید.محمد وقتی که رفت و خداحافظی کرد خودش گفت که اگر من بروم دیگر بر نمیگردم و حالا پس از 29 سال پیکرش آمده است.
او ادامه میدهد: برادرم بسیار منتظرش بود که از او خبری بیاید اما نتوانست دوام بیاورد و رفت و همین که پیکرش را برای ما آوردند بسیار ارزشمند است. ما و همه خانواده در هر شهرستان و هر مکانی که شهید گمنام دفن بود می رفتیم و به گمان اینکه برادر زاده ام باشد برایش فاتحه می خواندیم.